خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

چطور کاراکترهای داستان خودمان را بسازیم؟

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۹ | ۲۰:۴۰ | •miss writer•

هر داستانی با دست کم یک کاراکتر جاندار یا بی جان شروع میشود. کم کم بسته به تصمیم نویسنده، کاراکترهای مختلف اضافه میشوند حذف میشوند و توی دسته های مختلف قرار میگیرند. هر کارکتر در داستان نقش مخصوص خودش را دارد؛

یکی دزد است، یکی پادشاه یکی دانش آموز آن یکی مستخدم و…

شخصیت هر کاراکتر با ویژگی هایی که با آن ها توصیف میشود به خواننده معرفی میشود. مثلا؛ 

بهرام؛ مرد، متاهل، ۵۰ ساله، خرید و فروش فرش انجام میدهد، همیشه خوش پوش

ملیکا؛ زن، متاهل، ۴۴ ساله، خانه دار، از بیماری میگرن رنج میبرد

اینها نه به صورت مستقیم، بلکه در خلل داستان و به مرور توجه ما رو جلب میکنند. شاید نویسنده اینطور بنویسد که؛

ملیکا زنی متاهل بود که پس از ۴۴ سال، یک چین هم روی صورتش نیفتاده بود. اما هیچ کس از درد پنهان میگرن او خبر نداشت. او کار در خانه را به هر شغل پر استرس در خارج از خانه اش ترجیح میداد. بر عکس او، همسرش که مرد خوش پوشی بود و به زودی ۵۰ سالگی را تمام میکرد، با کار شبانه روزی و خرید فرش های دستی باارزش زندگی نسبتا مرفهی را برای خانواده اش فراهم کرده بود.

اما روش دوم هم برای نوشتن با این دو تا کاراکتر وجود دارد...

ادامه این مطلب رو میتونید از اینجا بخونید. 

داستان

پ.ن: این مطلب رو خوب بخونید جلسه آینده قراره ازش سوال بپرسم ازتون ^^

پ. خیلی ن: اگه سوالی داشتید هم میتونید ازینجا استفاده کنید هم تو سایتم نظر بپرسید. ^^

پ. خییلی ن: فقط منم که حس و حال امتحان و درس خوندن رو ندارم یا شماها هم اینجوری هستید؟؟^^

بازی تکامل اعتماد

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۶ | ۱۷:۳۶ | •miss writer•

این یک تست روانشناسی نیست، اینجا با آمار و احتمال و ریاضی سر کار دارید. این بازی رو تا آخر انجام بدید اگه براتون سوال شده که؛

چرا انقدر اعتماد بین آدم‌ها کم شده؟

چرا موقع صلح دوست‌ها با هم دشمنی میکنن و موقع جنگ دشمنا با همدیگه دوست میشن؟

فکر میکنید زندگی تو قرن ۲۱ شبیه جهنمی شده که داره به قهقرا میره؟

راستش این بازی یه ربط هایی به داستان نویسی هم داره. نتیجه‌گیری آخرش به ما نشون میده، افسانه‌ها دروغ نیستند. داستان‌ها ساخته ذهن آدم‌های بیکار و خوش بین به زندگی نیستن. سرانجام کسی پیروز میشه که تو مسابقه زندگی کلک تو کارش نیست، بازی میکنه و میبخشه و حواسش رو جمع میکنه که دیگران ازش سوءاستفاده نکنن. به نظرم سازنده‌اش واقعا ذهن خلاقی داشته. خب...

این هم لینک با فیلترشکن باز کنید ^^

بازی تکامل اعتماد

 

زنده ام!

+ ۱۳۹۹/۱۰/۶ | ۱۵:۰۴ | •miss writer•

هر چی فکر کردم دلیلی ندیدم این روز زیبای برفی رو بدون برنامه خاصی پشت سر بزارم. اولین برنامم، پیاده روی صبحگاهی به مقصد مغازه خوراکی فروشی بود ( این خوراکی فروشی از بچگی بهم آموخته شده و تا بزرگسالی رهام نکرده، در هر صورت الان به قصد خوراکی خریدن نرفتم). خوشحال ازینکه دارم اولین قدم هام رو روی برف سفید و تمیز و بدون رد پای آدمی ( تقریبا) میگذارم، با کمترین سرعت ممکن قدم میزدم و از صدای له شدن برف زیر پاهام لذت میبردم. ارتفاع برف که تا قوزک پا میرسید، سرحالم آورد. این اولین برف زمستون تو شهر بود. ذوق بچه ها که با پدر مادراشون برف بازی میکردن به من هم سرایت کرد. دلم میخواست منم یه بچه داشتم و به بهانه اش میرفتم برف بازی.

داشتم تو عالم خودم سیر میکردم و با پا برفا رو شوت میکردم، اگه هشدار آقای نگهبان نبود همینجوری میرفتم و دم در سر میخوردم. پس سرمو گرفتم بالا و با دیدن برف های یخ زده دم در خونه تصمیم گرفتم دور بزنم و از مسیر هموارتر برم. 

بعد از یه خواب کوتاه شیرین، بیدار شدم و این منظره قشنگ رو دیدم.

برف

بعد از اینکه یادم اومد باید یه قسمتی از جزوه رو بنویسم، ساحره پورتوبلو رو بستم و تصمیم گرفتم قبل از غلبه تنبلی زودتر این کار رو تموم کنم. 

حالا وسط کلاس مشغول خوندن پست های جدید هستم و فکر کردم با یه عنوان نه چندان خفن، اعلام حضور کنم.

بخش هیجان انگیز امروز، عصر قراره انجام بشه. برنامه غافلگیری تولد مامان خانوم با خواهر! خیلی فکر کردم چی میتونم بخرم براش. ولی میدونم تشکرش به : «لازم نبود کادو بگیرید همینکه شماها موفق بشید و به حرفام گوش بدید برام مثل کادوعه» ختم میشه، واسش گل میگیرم. بین دسته گل و گلدون آپارتمانی موندم. در لحظه باید ببینم چی پیش میاد. واقعا مامان ها موجودات عجیبی هستن. از یه طرف میگن نه بابا تولد چیه و کادو چیه؟ ولی خب کی از یه همچین هدیه غافلگیرکننده ای بدش میاد؟ 

هوم... حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم اصلا از حرف والدینم حساب نمیبرم و هرچقدر سرزنشم میکنن و دعوام میکنن بازم عین خیالم نیست. جذبه مامان من دوستای من و خواهرم رو بیشتر میگیره تا ماها رو. انقدری که دوستامون نگران دعوا شدن ما از طرف مامانم هستن خودمون نیستیم :دی

طی دو هفته ای که گذشت و نبودم، این اولین پست برای دی ماه میشه. بعد تموم کردن خالکوب آشویتس، جلد اول ویچر و خانه ای که در آن مرده بودم رفتم سراغ گتسبی بزرگ و ساحره پورتوبلو. تمایل عجیبی به خوندن کتابایی که اکثرا خوششون نمیاد بخونن پیدا کردم. این تقاضای عجیب مردم برای خریدن کیمیاگر حرصم رو درمیاره. امون بدید بابا! از ته نچینید بزارید چیزی هم گیر ما خوشه چین ها بیاد! وقتی تلاشم برای پیدا کردن عینک دور طلایی تو شهر کتاب بی نتیجه موند، v در تعجب موند که کدوم دیوونه ای پیدا شده که از داستان جنایی خوشش اومده؟ اما من میدونم عکس بندیکت کامبربچ روی جلد کتاب وسوسه اش کرده وگرنه پیدا شدن همچین آدم حوصله سربری که وقتشو برای خوندن رمانای جنایی بزاره یک دهمه!

پست جدید!

+ ۱۳۹۹/۹/۲۱ | ۱۳:۱۱ | •miss writer•

پست جدید سایت میس رایتر دقایقی پیش منتشر شده. ایده نوشتنش خیلی اتفاقی به ذهنم رسید اما از نتیجه کارم راضی بودم :)

برید پست رو بخونید. اگه هم وقت کافی ندارید میتونید وویسی که در پایان پست قرار دادم رو گوش بدید. بعد از خوندن، میتونید تو سایت یا زیر همین پست نظرتون رو درباره اش بهم بگید. دوست دارم بیشتر در این باره با هم حرف بزنیم.

پست جدید

لطفا رند نباشید!

+ ۱۳۹۹/۹/۱۷ | ۰۰:۱۰ | •miss writer•

Fernweh – احساس خواستن برای جایی دیگر بودن

Torschlusspanik – ترس از تمام شدن وقت

دو تا لغت بالا، دو کلمه آلمانی هستند که فکر میکنم اگه میتونستم بخونمشون خیلی بهتر حس و حالم رو میتونستم توصیف کنم. میدونم به خاطر خستگیه. ولی همش حس میکنم یه جایی میخوام باشم که به طرز غم‌انگیزی دور از دسترسه. 

به یادگرفتن زبان‌های مختلف و مقایسه‌شون با زبان فارسی خیلی علاقه دارم. بحث این کلمات شد... به نظر من جای همچین کلمه‌هایی توی زبان ما خالیه. ما ادبیات غنی‌ای داریم. قدمت طولانی در شعرسرایی داریم. یعنی در کل، باید یه عالمه اصطلاحات و شعر داشته باشیم توی مکالمات روزمره‌مون. اما جاشون خالیه. آیا قشنگ‌تر نیست اگه بگیم: تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟

میدونید که خیلی برعکس عمل میکنیم؟ جایی که باید احساس خرج کنیم، تیپ منطقی بودن میگیریم. و ازون طرف حرف‌هامون رو درست در جایی که باید مستقیم بگیم، در لفافه و طعنه و شوخی و یا با دیدی بی‌اهمیت بیان میکنیم. چقدر توی مکالمات روزانه ازین جمله‌ها استفاده میکنیم؛

« وای چقدر امروز زیبا شدی!»

« آسمون خیلی قشنگه»

میدونید، من حس میکنم اگه یه روز خیلی خسته‌کننده‌ای داشتم و برمیگردم خونه، به جای اینکه بهم بگن: چقدر داغونی؟ چیزی شده؟ بهم بگن: اوه امروز خیلی کار کردی! غذا خوردی؟ ( غذا واقعا خیلی مهمه) 

مکالمات روزانه ما پر شده از شکایت از وضعیت اقتصادی و سیاسی و هزارتا چرت و پرت که خودمون میدونیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم تا وضع بهتر بشه، اما به اشتباه فکر میکنیم، شکایت کردن از وضعیت موجود میتونه بار خستگی روی دوشمون رو کم کنه. 

گاهی با خودم فکر میکنم اگه به جای «توضیح» فقط «سکوت» میکردم، چون خسته بودم چون حوصله نداشتم، دعواهای بعدش هم پیش نمیومد. فقط کافی بود بگم الان نمیخوام درباره‌اش حرف بزنم یا نظری ندارم. ولی انگار ماها عادت کردیم به پرحرفی‌های بیهوده.

جای «جملات صادقانه» تو مکالمات ما خالیه. داریم مثل همون «رندی» میشیم که حافظ همش ازش یاد میکرد. رندی یعنی « وای عزیز دلم چقدر دلم واست تنگ شده بود» وقتی نه عزیز دلته و نه دلت واسش تنگ شده. رند بودن یعنی « آره واقعا» وقتی کاملا « نه اصلا» منظورته. یعنی انقدر سخته؟ چرا باید با احساسات خودم تعارف داشته باشم؟

چطور مرگی غم انگیز بسازیم؟

+ ۱۳۹۹/۹/۱۰ | ۰۹:۵۷ | •miss writer•

دنیای داخل کتاب ها، ماجراهای نیمه واقعی از داستان زندگی آدم ها هستن. آدم ها با بدی ها مبارزه میکنند، از خوبی ها محافظت میکنند و با مرگ و تولد رودر رو میشن.

گاهی مرگ یک کاراکتر مثل چیزی که در کتاب مادربزرگ سلام رساند از فردریک بکمن خوندیم، ماجرای اصلی داستان باشه. شاید هم فقط یکی از اتفاقات در روند داستان باشه. پس میشه گفت نقش «مرگ» در داستان ها یک عنصر اصلی برای روند ماجراهاست. 

اما چه عواملی باعث میشن مرگ یک کاراکتر در داستان دردناک بشه؟ که باعث بشه خواننده با مرگ سیریوس گریه کنه؟ یا با رسیدن به انتهای مغازه خودکشی، کتاب رو پرت کنه و با عصبانیت بگه: این غیرمنطقیه! اما غیرمنطقی نیست. هوشمندانه است! نویسنده دقیقا میدونه کجای داستان باید این تغییرات رو ایجاد کنه تا اثرگذار بشه؟

اینجا چندتا نکته رو گفتم که میتونه براتون مفید باشه؛

1. اون ها رو بعد از یک زندگی کامل و در سن پیری نکشید. مردن یک کاراکتر پیر خیلی غم انگیز نیست. البته این هم میتونه تاثیر گذار باشه به شرطی که فاکتورهای دیگه رو رعایت کرده باشید. این بستگی به خود کاراکتر داره، اینکه چقدر رابطه احساسیش با بقیه قوی بوده. حتی ممکنه خودش یک کاراکتر اصلی باشه. یا هم برعکس فقط یه روند طبیعی توی خط داستان شما باشه.

2. یکی از اهداف اصلیشون رو ناتموم بگذارید. هرچقدر این هدف مهم تر باشه و اون کاراکتر برای کامل کردنش مشتاق تر باشه، این مرگ غم انگیزتره. توداستان هایی با ژانر فانتری یا ماجراجویانه این بیشتر دیده میشه. البته منظور من صرفا یه ماموریت مخاطره آمیز نیست. تو خط داستان هر کدوم از کاراکترها با یک هدفی ظاهر میشن. اگر این هدف ناتموم بمونه میشه یه نقطه و فاصله گذاری زیاد بین اون و هدفش. مثل مرگ سیریوس بلک. اگه مجموعه هری پاتر رو خونده باشید میدونید که داستان پر از این مرگ و میرها بودن که متاسفانه نتونستن پایان خوش داستان رو ببینن.

3. رابطه عمیق احساسی بین اون و بقیه کاراکترها ایجاد کنید. فکر میکنم فارغ از هر هدف و مکان و زمانی این عامل تاثیر عمیق تری در خواننده داره. این رابطه عمیق به نظر من اثر بیشتری رو خواننده یا بیننده میزاره. جوری که خواننده بتونه صرف نظر از سیاه یا سفید بودن یک کاراکتر ارتباط برقرار کنه، میتونه با مرگش تاثیر بپذیره. 

4. مقابل عامل مرگشون مقاومت کنن. اگر بتونید اون درگیریشون با مرگ رو نشون بدید، غم انگیزتر میشه. تلاش های کاراکتر در نفس های آخر حتی اگه به مرگ  هم منجر نشه، میتونه تاثربرانگیز باشه.

5. اونا رو درست بین تغییر شخصیتی یا وسط دیالوگ گفتن بکشید. این یکم ظالمانه است، ولی میتونه یکی از فاکتورها باشه. اگه همچین کاری کردید به من بگید که داستانتون رو نخونم.

6. جزئیات مراسم خاکسپاری رو توضیح ندید. این باعث میشه غم انگیز شدنش کم بشه. به نظر من از التهاب و تب و تاب داستان کم میکنه. لزوما همیشه هم اینطور نیست. فردریک بکمن تو کتاب مادربزرگ سلام رساند، دو روش رو استفاده کرده، یکیش مرگ ناگهانی سگ السا و یکی هم مرگ مادربزرگش که با توصیفات کامل از مراسم خاکسپاریش به تصویر کشیده.

گرچه باید این رو توی ذهنتون داشته باشید که حفظ کردن این موارد به تنهایی کمکی به نوشتن یک داستان خوب نمیکنه! اما با تمرین و به کار بردن این نکات تو داستان میتونید ازشون استفاده کنید برای بهتر شدن. 

منبع: reddit.com

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.