ما مینویسیم
"ما مینویسیم تا زندگی را دو بار بچشیم"
داستان ها معمولا از سه بخش کلی تشکیل میشوند: ابتدای داستان، نقطه ی اوج داستان و قسمت پایانی
قسمت ابتدایی داستان، مهم ترین بخش یک داستان را شامل میشود. چرا؟ به کتاب فروشی میروید و برای خواندن یک کتاب جدید قفسه ها را زیر و رو میکنید. برای خواندن یکی از کتاب ها صفحه اول را باز میکنید و چند خط ابتدایی را میخوانید. این یک بند اول داستان نقش خیلی مهمی برای جذب خواننده دارد. نویسنده باهوش جمله های اولیه را با دقت انتخاب میکند و برای شروع داستان، نوشتن چند جمله ماه ها زمان میگذارد تا کلمات را با دقت و ظرافت انتخاب کند. در این بخش گره طرح میشود. منظور از گره در داستان نویسی توصیف یک مشکل، بیان کردن یک مسئله یا به زبان ساده تر دادن دسته ای از سوالات اساسی به خواننده است. این سوال ها معمولا درباره شخصیت اصلی داستان مطرح میشود. نویسنده با این کار سعی میکند ذهن خواننده را درگیر کند. باید این گره ها را دانه به دانه وارد مغز خواننده کند و با جلو رفتن روند داستان، سرنخ هایی در اختیارش بگذارد.
شاید بخواهید این سوال ها را مستقیم در متن بیاورید و شاید دلتان بخواهد آن ها را زیرزیرکی از خواننده بپرسید. چند گره در داستان وجود دارد یا یک گره؟ ممکن است دلتان بخواهد یک گره اصلی در داستان بیاندازید و آن را تا رسیدن به زمان مناسبش مثل یک راز نگه دارید. این ها تصمیمش با خودتان است. منظور من در اینجا نوشتن ده بچه زنگی یا برق نقره ای نیست. طرج چند سوال ساده درباره زوایای مختلف داستان، با نوشتن یک معمای پلیسی کاملا متفاوت است. بگذارید با مثالی این قضیه را روشن کنم. در داستان بسته شده از کالین هوور، با شروع داستان به سوال هایی اساسی درباره شخصیت اصلی برمیخوریم. این داستان با سفر دختری به نام لیکن با مادر و برادرش به شهری جدید آغاز میشود و داستان که ادامه پیدا میکند، سوال هایی را به ذهن خواننده می اندازد.
مثلا:
چرا مادر لیکن ناگهان تصمیم به فروش خانه شان گرفت؟
چرا ویل از دیدن لیکن در مدرسه عصبانی شد؟
بعضی از این سوال ها تنها با ادامه دادن داستان برایمان حل میشود و بعضی هم چند خط بعد ازینکه سوال به ذهنمان رسید. سوال اول در قسمت یک سوم انتهای کتاب جوابش داده میشود و سوال دوم درست دو صفحه بعد از اینکه سوال به ذهنمان می رسد:
" چرا من متوجه نشدم؟ چرا نفهمیدم که تو یه دختر دبیرستانی هستی؟ "
وقتی به نقطه اوج داستان میرسیم، تعداد زیادی از این سوال ها پاسخ داده شده و یک یا دو پرسش اصلی هنوز بی پاسخ باقی مانده. در اینجا، نویسنده باید به یکی از سوال های اصلی داستان پاسخ بدهد. حقیقتی را برملا کند و رازی را آشکار کند. در این قسمت هیجان داستانی به اوج خود میرسد. اینجاست که خواننده با خودش میگوید: آه! پس دلیل آن، این بود!
به این دلیل بود که شخصیت اصلی از ارتفاع میترسید،
تلاش میکرد تا صورتش را بپوشاند،
همیشه سردرد داشت،
دائم در مسافرت بود
و ...
اما داستان در این نقطه تمام نمیشود. مطمئنا چیزهای بیشتری هست که دوست دارید درباره اش بنویسید. باید توضیحات بیشتری بدهید و همه چیز را عین روز روشن کنید! پس قله را ترک میکنیم و به سمت شیب انتهایی داستان پیش میرویم.
قسمت پایانی داستان به جمع بندی کلی از حوادثی که در داستان اتفاق افتاده میپردازد. این پایان میتواند باز یا بسته باشد. اما در هر دو حالت باید منطقی باشد و با بقیه قسمت های داستان در تناقض نباشد. داشتن یک پایان منطقی به صورت دقیق تر به این معنا است که باید خواننده به نتیجه کلی خود برسد، در عین حال داستان را به صورتی عقلانی پایان برساند. نباید داستان را بی نتیجه رها کنیم. پایان بندی به اندازه شروع داستان مهم است. نباید طوری باشد که خواننده را همچنان در سردرگمی باقی بگذارد.
برای اینکه بتوانید روند داستان را بهتر کنترل کنید، باید از نقشه مسیر داستان نویسی مخصوص خودتان استفاده کنید. این نقشه به شما نشان میدهد در هر قسمت چه اتفاقاتی، در چه مکان و زمانی قرار است به وقوع بپیوندد.
کاغذ و خودکارتان را بردارید! وقت نوشتن فرا رسیده است!
نقشه مسیر با یک موضوع اصلی در دایره وسط و تعدادی خط در اطراف، به سوال ها و پاسخ های احتمالی مرتبط میشود. فرض کنید میخواهیم برای موقعیت مکانی در قسمتی از داستان، تصمیم بگیریم. یکی از شخصیت ها قرار است برای تعطیلات به سفری یک هفته ای برود. تعدادی سوال در اینجا مطرح میشود. مثل اینکه:
این مکان در خارج از کشور قرار است باشد یا داخل؟
ساحل یا جنگل؟
سپس به سوال ها جواب میدهید:
خارج از کشور
در ساحل
قدم بعدی پیدا کردن جزئیات بیشتر است. مثلا، چه مغازه هایی در اطراف دیده میشود؟
چه افردای با او همسفر هستند؟
آنجا شب است یا روز؟
چه فصلی است؟
همه سوال هایی که درباره این سفر به ذهنتان میرسد را روی کاغذ بیاورید. سعی کنید همه زوایای این سفر را بررسی کنید. موقعیت زمانی و مکانی، راه های مسافرتی، افرادی که با او همسفر میشوند، همه این سوال ها را اطراف دایره بزرگ سفر، بنویسید و پاسخ هایتان را با خط در امتداد دایره ها روی کاغذ بیاورید.
مرحله آخر جمع آوری تمام اطلاعات و ردیف کردن آنها ست. دور پاسخ هایتان خطی پررنگ بکشید و نگاهی به نتیجه کارتان بیندازید. شاید بهترین راه برای اینکه چیزی را از قلم نیندازید و راحت تر بتوانید داستانان را پیش ببرید بدون اینکه نیازی باشد زیادی به خودتان فشار بیاورید، تخلیه همه این اطلاعات از مغز روی کاغذ است. درباره هر چیزی که نمیدانید برای گرفتن ایده های جدید از منابع بیشماری که در دستتان است استفاده کنید. اینترنت، یک جست و جوی سریع و پاسخ های فوری به شما میدهد.
یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدم. بارش نرم برف از پایین حصاری که جلوی پنجره کشیده شده بود، پیدا بود. سکوت اتاق به آرامی مرا به عالم خواب برگرداند. آن روز دنیا از حرکت ایستاد. چمدان ها را بستیم، خداحافظی کردیم. انگار که مطمئن بودیم همه چیز خیلی زود مثل قبل میشود. اما ماه ها گذشت و قطار من روی ریل همیشگی اش نیفتاد. ما صبر کردیم تا همه چیز تمام بشود. اما بهار صبرکردن را بلد نبود و بدون لحظه ای درنگ از راه رسید. تابستان و پاییز پشت سرش آمدند. به زمستان که رسیدم، یک سال از آن روز گذشته بود. شاید هیچکس فکر نمیکرد همچین روزی برسد، اما فقط توهم بی حرکت بودن زمان را زده بودیم.
دنیا منتظر من نماند تا به خودم بیایم. قطار دوباره حرکت کرده بود و من تنها در ایستگاه گذشته جا ماندم. به خودم که آمدم برگه های پاره روبه رویم بودند و من برای بیرون کشیدن کلمات از طوفان داخل سرم بیهوده تلاش میکردم. تلاش برای بیرون کشیدن خودم از سردرگمی نتیجه ای جز بیخوابی و بدن دردهای شبانه نداشت. صفحه ی سفید فایل های داستان را بستم. یادداشت گوشی ام را خالی کردم. احساس میکردم استراحتی طولانی مدت نیاز دارم تا التهاب مغزم فروکش کند. پس بیخیالی را برای خودم تجویز کردم.
آخرین ترم دانشگاه تمام شد. مدت زیادی از نوشتن دور بودم. از طرفی نه برای درس خواندن برنامه ای داشتم نه برای کار کردن انگیزه و اشتیاق. مرز باریکی بین افسردگی و تنبلی ایجاد شده بود. که نمیتوانستم تشخیص بدهم سختی بیرون آمدن از رخت خواب از سستی روزهای خانه نشینی است یا فرسایش ذهنی و روحی. بعضی روزها همین بیرون آمدن از رخت خواب و شروع کردن روز، خسته کننده ترین کار دنیا برایم میشد. دیدن رنگ سبز روشن گلدان هایم دلخوشی کوچکی برایم درست کرده بود. بهانه ای که بتوانم روزم را، هر چقدر سخت، شروع کنم.
روزهای بعد از فارغ التحصیلی به کارهای زندگی روزمره سپری شدند. بعد از گذراندن یک مدت طولانی استرس با خودم گفتم: بیخیال فردا! فوق فوقش من هم میشوم مثل خیلی از لیسانسه های بیکار در این مملکت. مقادیر زیادی فیلم و سریال دیدم و کتاب خواندم. گاهی طرح زدم. بین روزنویسی هایم از ایده هایی که داشتم نوشتم. ایده های زیادی برای نوشتن پست داشتم. ایده هایی که دوست داشتم زودتر منتشرشان کنم و دوباره با هم بنویسیم. نمیتوانستم بگذارم همینجوری پرواز کنند و از ذهنم فرار کنند. پس نوشتم و نقشه ریختم. دیدم هنوز هم یک گوشه بزرگی از قلبم برای نوشتن میتپد. نمیتوانستم انکار کنم که من بالا بروم پایین بیایم، یک دستم به خودکار بیک مشکی چسبیده. یا در حال نوشتن کلمات جدید زبان بودم یا نوشتن ایده هایم برای داستان نویسی.
بعد از چند هفته تصمیم گرفتم نوشتن پست های سایتم را شروع کنم. اما سایت هک شده بود و بعد از کلی دنگ و فنگ از چنگ هکرهای نامرد درشان آوردم و پست ها را از دست دادم. خوشبختانه فکرم خوب کار کرده بود و آرشیوی از نوشته هایم را داشتم.
یک هفته به عید، خانه تکانی که به دستور مادرخانوم شروع شده بود تمام شد! هوا سرد بود و بارش ناگهانی برف همه را غافلگیر کرد. اما آخر هفته دوباره توده ی هوای گرم به شهر رسید و انگار حال و هوای عید را به رگ مردم تزریق کرد. امسال هم خریدی برای عید نداشتم اما دیدن هوای عید و جنب و جوش مردم در شهر که حس زندگی را در آدم زنده میکند، وسوسه قدم زدن در پیاده روهای شلوغ حتی از پشت ماسک را در من کمتر نکرد. دیدن آسمان صاف از پشت شاخه های سرمازده درخت، از پشت شیشه ماشین هم جذابیت خودش را داشت.
اینکه برای نوشتن بهانه ای پیدا کنی آسان است. اما برای ادامه دادنش باید تلاش کنی. بیشتر از هر زمانی صبور باشی. باید این رشته قرمز رنگی که میبینی را محکم در دست بگیری و ادامه بدهی. حتی آن روز هایی که دلت میخواهد زودتر شب بشود و دوباره بخوابی. حتی صبح هایی که خسته تر از همیشه بیدار میشوی و با خودت میگویی امروز را چطور به سر کنم؟ باید با وجود همه روزمرگی ها ادامه بدهی. چون زندگی منتظر آدم نمیماند.
روزهای پایانی سال، چندین بار تلاش کردم، بلکه بتوانم سر این رشته قرمز را بگیرم. وقت کم بود و باید از تجربه هایم مینوشتم. از دلخوشی هایم. از درس هایی که گرفتم. کتاب های زیادی بودند که خوانده بودم و دلم میخواست از همه شان برایتان بنویسم. از هدف هایی که برای سال جدید داشتم، از ایده های زیادی که این مدت بهشان فکر کرده بودم. سعی کردم بنویسم. حتی شده چند خط. حتی با پس و پیش شدن نقطه ویرگول ها. رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله ها. اما حس میکردم برای کسی که این ها را میخواند، چقدر کسل کننده خواهد بود که تمام روزهای قشنگ عیدش از حرف های تکراری نویسنده ای خسته و افسرده تیره بشود. پس با تمام وجودم سد محکمی در برابر فکرهای منفی ساختم. به قول خواهرم: یا یک کاری را انجام نده، یا اگر انجامش میدهی با تمام وجود و درست حسابی انجامش بده. این چرخه برایم تکرار شده بود و باید با خودم حساب و کتاب سال را انجام میدادم؟ چقدر پیشرفت کردم؟ کجای کارم؟ چرا نگرانم؟ بلاخره چه؟ جواب درستی برایشان پیدا کردم. و پیدا کردن این جواب ها تا همین روزها طول کشید. حالا که میخواستم نوشتن را شروع کنم باید درست و حسابی انجامش میدادم.
مثل همیشه نوشته هایتان را خواندم و تا جایی که حوصله یاری میکرد نظرم را گفتم. از ابراز نگرانی های مستقیم و غیرمستقیم همه خواننده ها حس کردم انگار کسی هنوز هست که از خواندن نوشته هایم حوصله اش سر نرود! بابت دلگرمی های که گرفتم قدردانم و امیدوارم بتوانم جبرانشان کنم.
*امیدوارم سال جدید برای همه، پر از شادی و سلامتی باشه*
درد معده از خواب بیدارم کرد. چیزی جز تصویر دختری رنگ پریده با چشمهای گود افتاده در آیینه انتظارم را نمیکشید. یاد دستهای سردش افتادم. و لبخند روی لبهایش. دستهایم را روی سنگ سرد روشویی میگذارم و به آبی که میرود خیره میشوم. چیزی در معدهام تکان میخورد که دلم میخواهد یباره بیرونش بیاورم. حجم غصهای که تا گلو پرم کرده اشک گرمی میشود که روی گونهام جاری میشود. یاد لبخند خستهاش که میافتم دلم بیشتر پر میشود. هیچ وقت خم به ابرو نیاورده. کمتر این حالتش را دیدهام. برای همین شجاعت و سرسختیش همیشه خاطراتش را مثل اعمال یک قهرمان در دلم نگه میدارم.
اما وقتی حال خندیدن ندارد میدانم که قطعا یک جای کار میلنگد. برایم از آن روز تعریف میکند. از اتفاقی که وسط ظهر سرد زمستانی برایش رخ داد. از بیماری روانی با ذهنی مریض... یک لحظه... شاید پنج ثانیه... اما شاید آن صدا و آن لحظه تا ابد از ذهنش پاک نشود. تنم بیشتر میلرزد. یاد روزهایی میافتم که هوس پیادهروی در آن خیابان برگریزان به سرم زده بود اما باز هم تا دم در خانهاش پیاده نرفتم. انگار حس آدمی هیچوقت اشتباه نمیکند.
معدهام پیچ میخورد. برمیگردم و با گرمای پتو آرامش میکنم.
برای خرید کادوی روز مادر رفته بودیم. اما از شنیدن این قصه، باقی خیابانگردی برایم زهر شد. تلخیاش هنوز زیر زبانم حس میشود. گوشهای از زندگی ماها... میدانی منظورم من و همجنسهای خودم... با خاطرات و تجربیاتی تلخ ازین قبیل گره خورده. خودمان را به ندیدن میزنیم. چون دوای بهتری برای تسکین این دردها پیدا نمیشود. بحث حق و حقوق را بگذاریم کنار... سنگینی بار این تجربیات تلخ با یک قران و دو قران، حتی با حقجویی پاک نمیشود. میدانی که چه میگویم؟ روحی که خراش پیدا کرده به این آسانیها ترمیم نمیشود.
در این سیاره سرد، داشتن هر چیز باارزشی تاوانی دارد. حالا اگر بهشت هم زیر پایت باشد... واویلا میشود. برای تویی که بهشت زیر پایت است... برای تمام دخترها مادرها و همنوعانم... قوی باش! میدانی که قویترین سلاح جهان را داری. پس لبخند بزن. بگذار همه بدانند که هیچ چیز جلوی راهت را نمیتواند بگیرد. چیزی نمیتواند این شجاعت را از بین ببرد. (◍•ᴗ•◍)❤
اگه پست قبلی رو نخوندید اینجا رو یه نگاهی بندازید و بعد بیاید ادامه این پست رو بخونید.
اینبار میخوایم یه تمرین دیگه انجام بدیم. این دفعه میخوایم کاراکترسازی رو با همدیگه تمرین کنیم. این روش خیلی راحته و خودتون هم میتونید برای نوشتن شخصیت های داستانتون انجام بدید. فعلا درباره کاربرد این روش برای نوشتن داستان چیزی نمینویسم. میخوایم یه تمرین ساده رو انجام بدیم و بعد درباره اینکه چطور قراره از این کاراکترها در داستان خودمون استفاده کنیم، یه پست جداگانه و مفصل مینویسم.
کاری که قرار هست انجام بدیم به این صورت هست؛
1. نام یا لقب کاراکتر، سن، نقش در داستان و جنسیتش رو بنویسید.
2. سه مورد از ویژگی های بارز ظاهری اون رو توصیف کنید.
3. سه مورد از ویژگی های بارز روحی و خلق و خوی اون رو توصیف کنید.
4. سه مورد از چیزهایی که بهشون علاقه داره یا از اون ها متنفر هست رو بنویسید.
تو پستی که درباره کاراکترسازی نوشتم گفتم حداقل 20 مورد رو میشه برای یکی از کاراکترها بنویسید. ولی قراره این تمرین رو ادامه بدیم پس فعلا همین چند مورد کافیه. یه مثال میزنم تا کاملا متوجه بشید:
1. پرستو / 35 ساله/ مونث/ صاحب یک کسب و کار مرتبط با تولید روغن های گیاهی
2. قد متوسط/ لاغز اندام/ موهای یک دست خاکستری
3. صلح طلب/ آرام و خونسرد/ مستقل و متکی به خود
4. به چایی هلدار و گربه ها علاقه مند است و از گلی شدن کفشش متنفر است.
اگه دوست دارید تو این تمرین شرکت کنید، فقط مواردی که گفته شده رو در قالب یک کامنت زیر پست بنویسید. از این کاراکترها قراره برای نوشتن داستان استفاده کنیم. اما برای نوشتن لازم نیست وسواس به خرج بدید. سعی کنید شخصی رو توصیف کنید که میتونید راحت باهاش ارتباط برقرار کنید و به روحیات خودتون نزدیک تره.
آخرین امتحانای دوره کارشناسی داره تموم میشه. در کل امتحان زیادی نداشتیم. خوندن درس بعد از یه مدت طولانی حس دانشجو بودن رو تو دلم فعال کرد. حالا که بیشتر فکر میکنم کارکردن باید خیلی خسته کننده باشه. البته که من با هرگونه فعالیتی که روزم رو از روزمرگی بکشه بیرون موافقم، ولی این ترم آخر که بیشتر بهش فکر کردم، اگه بخوام برم سر یه کاری که میدونم بابتش هر روز کلی غر میزنم به عالم و آدم و با اندکی حقوق ماهیانه زندگی رو به خودم زهر میکنم، بهتره بشینم برای ارشد بخونم. درس میخونم و امیدوارم زحمت این همه زبان خوندن و کتاب خوندن و درس خوندن بلاخره یه روزی کمکم کنه برای اینکه بتونم به چیزی که میخوام تبدیل بشم.
این چند روز که درگیر امتحان بودم، حسابی خسته شدم. بیشتر از اینکه از درس خوندن خسته بشم، از فشارای عصبیش خسته شدم. هماهنگ کردن بچه ها برای اینکه بخونن و کمک کنن خیلی سخته. یعنی امتحانا رو میشه راحت با یه بخش خوندن و همکاری بچه ها بالای 19 گرفت. نکته اصلی اینه که درس نمیخونن و این خیلی حوصله ام رو سر میبره. انتظارای زیادی از همکلاسیام داشتم. ما از ترم اول وضعیتمون همین بوده و تا ترم آخر هم تغییری نکرد. ^^ خلاصه اگه یه دوست پایه ندارید، روی بقیه هم حسابی باز نکنید و خودتون زحمت خوندن رو بکشید. عمق فاجعه رو جایی حس کردم که امتحان درس یه واحدی رو با سرچ کردن تو اینترنت هم میشد پاس کرد. اما باز ازم میپرسن: موادضدعفونی کننده و آنتی پاتیک چیا هستن؟؟
آخر هفته میهمان داشتیم، چه میهمانانی! فکر میکنم بعد 10 ماه خاله ام رو دیدم و بعد دو ماه هم داییم رو. خوشحال بودم و امتحان روز شنبه رو بیخیال شدم. دیدن فیلم های بچگیمون خاطرات بامزه ای رو زنده کرد برام. فیلم با گریه های یه دختر 5 ساله با موهای مشکی کوتاه شروع میشه. دوربین شوهرخاله ام روی بازی من و خواهر و برادرم میچرخه. جوک معروفم که هرجا میرفتم برای همه تعریفش میکردم رو باز هم برای دوربین میگفتم. یعنی هیچی از اون موقع تغییری نکرده. من هنوزم زیاد غر میزنم. هنوزم خاطراتم رو برای بقیه صدبار تعریف میکنم. چند تا از آدمای توی اون فیلم دیگه نیستن. اما صمیمت بین ما هنوز هم مثل قبله. برام جالب بود که بیشتر از نصف اون فیلم رو به یاد می آوردم. «ف» عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود. هم بازی بچگی هام حالا قدش از منم بلندتر شده بود. حسودیم شد -_- بسه دیگه نباید بیشتر ازین قدت بلندتر بشی. اینجوری اگه یه جایی بریم با همدیگه همه فکر میکنن تو خواهر بزرگه ای (هشتک شوخی)
داستان من و چیزایی که ازشون متنفرم، مثل جذب شدن قطب های مخالف آهنربا به همدیگه است. درحالی که سرم به کار خودمه و به دید هم سن هام زندگی کسالت باری دارم، درحالی که درگیر همین زندگی عادی و کسالت بارم هستم و از سکوت و آرامشم لذت میبرم، پچ پچ های حسادت آلود به گوشم میرسه. حالا میدونم کسایی که بدگویی میکنن و از دور با یه نگاه بد و پر از نفرت بهت نگاه میکنن، حسادت میکنن چون نمیتونن جای تو باشن، ولی جز اینه که من زندگیم کسالت باره و خودمم آدم احمقی هستم؟ این دیگه حسادت نداره نه؟ ^^ شناس و ناشناس... دوست و غیر دوست... اگه برای جواب دادن به هر حرفی بخوایم بزنیم کنار، فقط دیرتر میرسیم و زمان رو از دست میدیم. کسایی که وقتشون رو تلف میکنن برای سنگ انداختن سمت بقیه، زندگی رو داستان تراژیکی میبینن که تمام ناکامی های دنیا رو بهشون بدهکاره. اما دنیا انقدر بزرگ هست که برای هممون جایی پیدا میشه. شاید زمانی که واسه ما مشخص شده، یکم دیرتر باشه. اما من ایمان دارم که همه چیز در زمان درست خودش اتفاق میفته. هر کسی برای پر کردن حفره ای که توی قلبش پیدا میشه از یه راهی پیش میره. من میبخشم و میگذرم و دیگه به چیزی که گذشته فکر نمیکنم. اما بدترین روش اینه که فکر کنی با پایین کشیدن بقیه میتونید بالا بری. البته دنیا هم یه روز همون چیزی که بهش فکر میکنی رو برات به ارمغان میاره. حالا این بستگی به فکر و عمل خودت داره.
***
پ.ن: یه همچین نمایی مثلا :)
پ. دوباره ن: امتحاناتون تموم شده بریم سراغ امتحان نویسندگی؟ ^^