خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

روزمره زندگی

+ ۱۴۰۰/۳/۲۳ | ۱۰:۲۶ | •miss writer•

... یک نکته ی خیلی مهمی درباره زندگی وجود دارد. ما آدمها اسیر باورهای تکراری و گاهی هم از پایه غلط شده ایم. و این باورها طوری در ذهن ما رسوخ کرده اند که ممکن است هیچوقت متوجهش نشویم. یکی از آنها مقوله ی <امید و انگیزه> است. شاید ما درست آن را در مدارس درس ندادیم. اما میدانم تمام کتاب ها، همه ی قصه ها و فیلم ها آن را خیلی بهتر به تصویر کشیده اند.

میگویند اگر یک چیزی را دوست داشته باشی، هیچوقت از دوست داشتنش خسته نمیشوی. غلط!

یک روزی ممکن است آدم از همه چیز خسته بشود. حتی از چیزهایی که عاشقشان است. یک روزی دیگر حوصله نداشته باشد صبح زود برایش بیدار بشود، اشتیاقی برای شروع کردنش نداشته باشد یک گور بابایش به همه زندگیش بگوید و تمام روز منتظر رسیدن شب بماند. آدم ها اینجا دو دسته میشوند. بعضی ها میگویند انگیزه و امیدی نمانده و و بعضی ها میگویند بهتر است کمی استراحت کنم.

روزهای خستگیت را کمی آرام تر برو. حتی بنشین و هیچ کاری نکن. اما فردا دوباره شروع کن. امید یعنی در اوج تاریکی دنبال نور بگردی. به قول ژان تولی به جای لعنت فرستادن بر تاریکی چراغی روشن کن...

از روزنویسی های دفتر خاطرات

 

میس‌رایتر ۳۱ روز می‌نویسد! (روزیازدهم)

+ ۱۴۰۰/۳/۲۳ | ۱۰:۱۲ | •miss writer•

از این سوال و جواب‌ها گهگاهی استفاده میکنم برای روشن کردن موتور نویسندگی‌ام! روی کاغذ، و این‌بار در وبلاگ.

روز اول: ده چیزی که خوشحالت می‌کنند؟

یک. بازی کردن با بچه‌ها و صحبت کردن با نوجوان‌ها 

دو. دراز کشیدن زیر نور ملایم خورشید 

سه. کتاب‌های فانتزی 

چهار. پفک و شکلات تلخ

پنج. نوشتن 

شش. هدیه دادن 

هفت. بازی کردن

هشت. عطر مورد علاقه ام

نه. رسیدگی به گل هایم

ده. کلکسیون جمع کردن

روز دوم: هفت جمله نفرت‌انگیز

یک. بگذار یک نصیحتی بهت بکنم.

دو. هنوز جوون/ کم‌تجربه‌ای، نمیفهمی.

سه. هنوز اولشه حالا عادت میکنی.

چهار. چقدر کم‌حرفی.

پنج. وای اصلا بهت نمیاد.

شش. اصلا این چیزایی که میبینی/ گوش میدی/ میخوانی را متوجه میشی؟

هفت. حوصله‌ات سر نمیره از این کار؟

روز سوم: 8 جمله دلگرم کننده بنویس.

یک. اشکالی نداره که خوب نباشی.

دو. یه چایی بزاری منم میرسم تا اون موقع.

سه. غذا آماده است.

چهار. رو من هم حساب کن.

پنج. پاشو ببین چه برفی اومده.

شش. من اومدم!

هفت. امروز بهترین روز زندگیم بود.

هشت. واریز مبلغ...به حساب بانکی...

روز چهارم: چهار تا از بهترین ها را بنویس.

بهترین غذا؛ پاستا

بهترین آهنگ؛ fix you- coldplay

بهترین کتاب؛ چشمهایش (بزرگ علوی)

بهترین فعالیت؛ ورزش کردن

روز پنجم: درباره شخصی بنویس که برات الهام بخش بوده.

در دوره های مختلف زندگیم، آدم های مختلفی الهام بخش بودند برام. این فرد گاهی یک شخصیت غیرواقعی در کتاب داستانم بود و گاهی یک فرد واقعی در همین دنیای حقیقی. حالا نویسنده هستم و خیلی ها انتظار دارند حتما از افراد خاصی نام ببرم. ولی خب من فرد به خصوصی رو در همه زمینه ها سراغ ندارم. در زمینه نویسندگی؛ رولینگ، بزرگ علوی، آلبر کامو، فردریک بکمن و آقای کلانتری الهام بخش من بودند.

همونطور که آلبر کامو میگه؛ افراد برای من مهم تر از برچسب های فکری هستند که بهشون زده میشه. پس با خودم فکر کردم در صبوری و مهربانی مثل خواهرم باشم، در جسور بودن و دنبال کردن آرزوهام مثل خاله ام باشم و...

به جز اینا نمیتونید تصورشم بکنید که چند تا شخصیت داستانی الهام بخش دارم. از اولین کتابی که خوندم تا اولین کتابی که نوشتم، با هر قهرمانی که دیدم یا ساختم، سعی کردم چیزی رو در خودم قوی تر بکنم.

مسیر زندگی مسیر تکامل و رشده. در این راه از هر فردی که این تفکر رو داشته باشه الهام میگیرم و اثرش رو با وجودم میخونم، گوش میدم و میبینم.

روز ششم: یکی از مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم میکنی رو بنویس.

فعلا سرم شلوغ تر ازین حرفاست که مشکلاتم به چشم بیاد. ولی خب یکی از مشکلاتم که خیلی اذیتم میکنه *استرس* هست. فکر کنم تنها چیزیه که حتی نوشتن درباره اش هم من رو مضطرب میکنه. پس ترجیح میدم نادیده اش بگیرم، کارامو انجام بدم و ورزش کنم. ورزش خیلی کمک میکنه. 

روز هفتم: 3 تا جمله حکیمانه که از خواندنش لذت میبری، بنویس. 

یک. نجیب تر از آن باش که برنجانی.

دو. امروز بخند فردا گریه کن و این را هر روز صبح تکرار کن.

سه. راه رهاشدن پریدن نیست، پرواز است.

روز هشتم: در مورد چیزی بنویس که احساسات قوی ای براش داری.

سوال رو میخونم و کمی درباره اون فکر میکنم. با خودم میگم چه چیزی وجود داره که احساسات قوی درباره اش داشته باشم؟ اولین چیزی که یادم میاد، نوشتن هست. نوشتن "کاری" هست که سال های زیادی حس شور و اشتیاق خیلی قوی براش داشتم. قوی ترین حس عشق من به نوشتن میرسه. کاری که همیشه در حال انجامش بودم، هرجایی بودم و در هر حالتی مطمئنم یه کاغذ و خودکار کنارم بوده.

اما این دنیا پر از رنگ ها و احساسات آدمی گونه است. مثلا میدونم که اگه بخوام از احساس قوی "ترس" بنویسم، اولین چیزی که به ذهنم میرسه "مار"، همان حیوان خزنده است. به شدت این احساس میتونم نمره "9" بدم. دیدن حرکت لغزنده و بدن چسبیده به زمین این موجود، حتی از پشت صفحه تلویزیون هم حس بدی بهم میده! و کابوسی نیست که اپیزود "حمله مارها" نداشته باشه.

به هیچ چیزی در این دنیا احساسات قوی "حسرت"،"پشیمانی"و"غبطه" ندارم. قوی نبوده چرا که طولانی نبوده.

و برای حس قوی عشق و علاقه ام نسبت به "آدم ها"، خانواده و دوست هام رو انتخاب میکنم. خانواده من همیشه مکان امنی هستن که وقتی خیلی خسته و ناراحت هستم میتونم راحت از احساساتم باهاشون حرف بزنم و میدونم همیش بهترین راه حل رو به من پیشنهاد میکنن. و "خونه" همون کلمه دلگرم کننده ای هست که فکر کردن بهش در مسیر بازگشت از دانشگاه، بهم حس امنیت و آرامش رو القا میکرد.

روز نهم: یه چیزی که همیشه در موردش فکر می کنی که "چی می شد اگه..." 

در این صورت مجموعه ای از اتفاقات و حوادث رو به یاد میارم. خوب و بد... تلخ و شیرین... هر وقت به این سوال فکر میکنم، یه دسته خاصی از اتفاقات که به نظرم در زندگیم تاثیر گذاشته و مسیرم رو عوض کرده، چه درباره آدما چه در مورد تصمیمات شخصی خودم برای انتخاب، تو ذهنم لیست میشه. فکر کردن بهش خسته کنندس و در دسته موضوعاتی قرار میگیره که نوشتن درباره اش انرژی رو هدر میده. مجموعه ای از حسرت ها و نگرانی ها، که به هر حال فکر کردن دربارشون چیزی رو عوض نمیکنه. بیشترین سوالی که وقتی از نوشتن خسته میشم به ذهنم میرسه اینه که؛ چی میشد اگه دنیای من از کتاب ها جدا میشد؟ زندگی من بدون این قسمت، چه شکلی به خودش میگرفت؟

روز دهم: درباره پنج تا نعمت تو زندگیت بنویس.

پروردگار خوب و مهربان صبحتان بخیر!

خواستم همینکه موتورهای ذهنم روشن شده اند و دستهایم برای نوشتن آماده، از این قدرت استفاده کنم و بابت همه چیز از شما تشکر کنم. اینکه گاهی از سردرد مینالم یعنی اغلب اوقات در سلامتی کامل به سر میبرم. از قدرت و اراده ای که برای کار کردن به من بخشیدی، از صبوری که گرچه مقدارش از حد معمول کمتر است اما باز هم از خیلی ها بیشتر است، متشکرم. خواستم بهتان بگویم که یادم نمیرود خانواده و دوستان خوبی که دارم بزرگترین نعمت من برای این دنیای سرد است. میدانم داشتن کسانی که قلبشان، حتی یک گوشه کوچکش برای تو باشد چه حس قشنگ و دلگرم کننده ای است. پس با اینکه از آنها دورم و اذیتشان هم میکنم اما قدردان حضورشان هستم. و همینطور از شما بابت دادن شب های تاریکی که بتوانیم در آن خستگی های خودمان را به در کنیم هم ممنانم. امروز شوخ طبعی ام گل کرده. کلام را کوتاه میکنم تا شما هم به کارهایتان برسید. 

روز یازدهم:فیلم مورد علاقت که هیچ وقت از دیدنش خسته نمیشی؟ 

مجموعه شرلوک هلمز که بندیکت کمبربچ بازی میکنه، soul، coco، big hero 6، ماشین تحریر شیکاگو، پاسخ به 1988 همینا رو یادمه. فیلم زیاد میبینم و فیلم هایم رو هم "زیاد" میبینم.

پ.ن: چالش آرتمیس را بخوانید.

چالش وبلاگ lost library را بخوانید.

اندکی گپ و گفت درباره این روزها با چاشنی نویسندگی!

+ ۱۴۰۰/۲/۲۸ | ۱۰:۳۱ | •miss writer•

دوباره برگشته‌ام به روزهایی که نوشته‌هایم را نگه میدارم توی نت گوشی و به سختی تایپ میکنمش در این صفحه. چاره‌ای نیست. نمی‌توانم همینجوری اینجا و آن خانه عزیز سبز را ول کنم به امان خدا! به جرئت میتوانم بگویم اگر کار مورد علاقه‌ام نبود، نمیتوانستم این ده روز دو شیفت رفتن به کتاب‌فروشی را تحمل کنم. اما خب... منی که سه ماه بیکار در خانه بودم، و البته ۱۳ ماه قبل‌ترش که باز هم در خانه بودم و دانشگاه مجازی هم میرفتم، قدر عافیت میدانم! یعنی قدر بیرون از خانه بودن کار مفید انجام دادن و برگشتن زندگی به یک روتین منظم!

اللحساب ۳ روزش تمام شده، چند روز دیگر که برنامه کاری منظمی پیدا کنم همه چیز به روال قبل برمیگردد. بیشتر مینویسم، بیشتر میخوانم، مطالعه درسی را آغاز میکنم و هر چیزی که قبلا انجام میدادم و الان در کار و غذا و خواب خلاصه شده!

این سه روز فرصت خوبی بود که بتوانم کتاب های بیشتری ورق بزنم، بیشتر جست و جو کنم و بیشتر مطالعه کنم. اما دیگر زمان زیادی برایم نمیماند. دلم برای خیال و نوشتن اندازه یک دنیا تنگ شده! نوشتنی که با داشتن یک همکارِ علاقه‌مند به پرحرفی، سر کار غیرممکن شده است. همه‌اش دلداری میدهم به خودم که این چند روز میگذرد و دوباره زمان خیال‌پردازی شروع میشود. پس صبوری میکنم. 

برای نوشتن یک فیلمنامه از طرف یک از همان بچه‌هایی که قرار نمایشنامه داشتیم، پیشنهادی گرفتم. یک تجربه جدید! و حجم ایده‌هایی که تبدیلشان به متن و فیلمنامه مورد پسند، زیادی صبوری میخواهد. و الان که بیشتر از همیشه به زمان نیاز دارم برای نوشتن، حتی فرصت سر خاراندن هم پیدا نمیشود! 

حالا این‌ها را دارم تندتند تایپ میکنم چون دوباره باید بلند بشوم، لباس بپوشم و رانندگی کنم و برگردم سر کار. پس بگذارید خاطرات و تجربه‌های این سه روز را یک روز دیگر قصه کنم!

و در آخر این متن که از تلگرام مدرسه نویسندگی کش رفتم را بخوانید:

صدای تو خوب است

ما چرا می‌نویسیم؟ آیا می‌خواهیم همدیگر را آگاه‌تر کنیم؟ یا می‌خواهیم خودمان را سبک کنیم و خلجان‌های ذهن‌مان را بیرون بریزیم و آرام بگیریم؟ در شبکه‌های اجتماعی، سطح آگاهی‌ها تقریبا مساوی است و معمولا اکثر نوشته‌ها گرایش کلی خوانندگان را دگرگون نمی‌کند. 

درست است که نوشتن برای خالی شدن، نوعی خودخواهی و دیگرآزاری است، اما به نظرم اکثر کسانی که در گروه‌های اجتماعی می‌نویسند، انگیزهٔ دیگری نیز دارند که شاید خودشان هم از آن بی‌خبر باشند، و آن، «با هم بودن و گم نکردن همدیگر» است. در تاریکی، تنها راه برای اینکه همدیگر را گم نکنیم، صدا است. لازم نیست این صدا، حکمت و فلسفه و ادبیات و تحلیل‌های دقیق سیاسی و بازگویی اندیشه‌های ژرف و شگرف باشد. همین‌قدر که صدای همدیگر را بشنویم، ترس و هراسمان از این همه ظلمت و دهشت، کمتر می‌شود. حضور در شبکه‌های اجتماعی، نوعی دست همدیگر را گرفتن در خیابان شلوغ زندگی است. ما می‌نویسیم، فقط برای اینکه در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، همدیگر را گم نکنیم.

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینهٔ آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

 و خاصیت عشق این است

(سهراب)

 

نویسنده متن: رضا بابایی

پ.ن: نویسنده فراموشکار قبل از زدن دکمه ذخیره و انتشار صفحه وبلاگ را بسته بود. حالا ساعت 11 نصف شب است :/

بهش میگویند ادامه دادن

+ ۱۴۰۰/۲/۱۹ | ۱۳:۱۷ | •miss writer•


روبه‌رویشان نشسته بودم. آنها سه نفر بودند و من یک نفر. آن‌‌ها از صحنه و تئاتر و اصطلاحاتش حرف می‌زدند: بیایید درباره پرسوناژها حرف بزنیم،
راستی داستانتان تک پرسوناژ است یا چند پرسوناژ؟
و من هیچ ایده‌ای درباره‌ی حرف هایشان نداشتم. طبق عادت گوش دادم و هر سوالی پرسیدند، آنطور که میتوانستم، به واضح‌ترین حالت ممکن برایشان توضیح دادم. سعی میکردم لکنت نداشته باشم. نتایج نهایی را گرفتیم و دم در کتابخانه از همدیگر جدا شدیم. ناهار را تنها در سلف خوردم و به سمت دانشکده راه افتادم. راه طولانی بود و فرصت برای تخیل کردن زیاد. بین آن جرقه‌ها و آتش‌بازی‌های تو سرم یکهو سایه‌ی سردی وزید و نورها را خاموش کرد. اوه دختر! من انگار قصه‌گوی ساده‌ای بیشتر نیستم! اما انگار تا اینجای کار لقب‌های زیادی برای خودم جور کرده بودم؛
برنده‌ی مسابقه‌ی فلان و بهمان، معدل کل فلان از دبیرستان، فارغ‌التحصیل از بهترین دانشگاه با معدل کل ۱۷، حالا هم که اسم خودت را گذاشتی میس رایتر! کجای کاری؟ اصلا میدانی صحنه و پرسوناژ یعنی چه؟
راستش بعدش رفتم و توی اینترنت معنای پرسوناژ را جست‌و‌جو کردم. فهمیدم به دست آوردن لقب و مدال آنقدرها هم سخت نیست. حفظ کردن اصطلاحات نویسندگی و تئاتر و سینما هم سخت نیست. به هر حال من میخواستم آدم مهمی بشوم شاید داشتن چندتا از این لقب‌ها زیاد هم بد نباشد. و فکر کن تو ۸۰ سال یا بیشتر عمر میکنی و کلی وقت داری برای اینکه خودت را غرق دریایی از مدال‌ها کنی.
گفته بودم که نمایشنامه خورد به کرونا و نشد که اجرایش کنیم. حسم میگفت این نمایشنامه فعلا نمیشود، پس دلسرد نشدم. به هر حال من به لقب « نمایشنامه‌نویس» فکر نکرده بودم و حالا داشتمش.
اما میدانید؟ وقتی توی ذهنتان یک سری ترس بزرگ داشته باشید و یک روزی با آن‌ها روبه‌رو بشوید، و وقتی از طوفان حوادث رد شدید، یک چیزهایی معنای جدیدتری برایتان میگیرند. وقتی فکر میکنی سختی کشیدن شادی‌های زیادی را برایت کم‌رنگ کرده، ذهنت هم کم‌کم تیره میشود. به آن میگویند: هیچ... یعنی به خودت افتخار نمیکنی، در خودت چیز خاصی پیدا نمیکنی، آینده‌ برایت روشن و اکلیلی نیست! قوه خیال‌پردازی‌ات را هم از دست میدهی. عملا هیچ کمکی نداری.
خلاصه بگویم، زندگی هم همیشه گل و بلبل نیست. بعضی مواقع هم همه چیز به هم میپیچد. به هر حال اینجا ایران است و غم همراه همیشگی آدم‌هایش. جاده ما هم پر از دست‌انداز.

راستی، گفته بودم که ویژگی دارم که به آن افتخار میکنم و آن « سرسخت بودن» است. بارها ناامید شدم و گفتم، تمام کنم این همه خیال‌بافی را. اما وقتی یک چیزی ته قلبت چسبیده باشد به این راحتی‌ها کنده نمیشود. قلب‌ها، چیزها را محکم نگه می‌دارند. اینطور بگویم که صندوقچه محکمی هستند.
این هفته، بلاخره استاد را رو در رو دیدم. فاصله‌مان اندازه یک صفحه شیشه‌ای بود. بگذارید یادی کنیم از آن رفیق وبلاگی که گفت یک مدرسه نویسندگی هست و یک آقای کلانتری.نمیدانم چرا من را یاد نوستالژی گل‌آقا می اندازد. شاید چون روزنامه‌نگار بوده. شاید چون کاریکاتور هم میکشد و توی همه‌ی نوشته‌هایش ردی از طنز ظریف و ملموسی حس میشود.

پارسال قرار گذاشته بودیم صدداستان بنویسیم و حالا ما صدداستانی‌ها، یک پله‌ بالاتر آمدیم. این اولین وبینار جلسه بود و من هم اولین کسی که داستانش را میخواند. سرم پایین بود و صدایم. را صاف میکردم و داستان را بلند برایش میخواندم. و بگویم آخرین باری که اینکار را کردم، کلاس سوم راهنمایی بودم. یک لحظه آب دهانم را فرو بردم و بین مکثی که برای رفتن به پاراگراف بعدی انداختم، سرم را بالا گرفتم. میخواستم ببینم کسی گوش میدهد یا نه؟ کلاس ساکت بود. کسی چیزی نمیگفت. استاد دستش را زیر چانه‌اش زده بود. سرش پایین بود و طوری به خواندن من دقت میکرد، انگار کل دنیا الان همین لحظه است و مهم‌ترین داستان عمرش را دارد گوش میدهد.

همان لحظه بود که زمان کش آمد، انگار که دنیا ایستاد و دوباره تمام آن رنگ‌ها و آتش بازی‌ها توی سرم شکل گرفت.

داستان را تمام کردم و استاد با اشتیاق از ایده‌ی داستان‌نویسی‌ام پرسید. اینکه چرا برای بازنویسی انتخابش کردم. بحثمان از توصیه‌های استاد برای بهتر شدن داستان‌هایم، که یک پست از آن برایتان خواهم نوشت، به قسمت‌های عمیق‌تری از دنیای نویسندگی کشید. یک ساعت کامل گپ زدیم و بچه‌های کلاس همراهیمان کردند. و آن یک ساعت برای من، لذت و انگیزه‌ای را زنده کرد که خیلی وقت بود تجربه‌اش نکرده بودم.

سال ها به روز اول فروردین که میرسیدم، آرزو میکردم امسال یک سال خیل متفاوت و هیجان انگیز برایم باشد. اما چند سالی میشود که از هیجان خسته شدم. برای همین هم امسال اول لیست تصمیماتم برای سال جدید نوشتم: امسال میخواهم خوشحال تر بشوم،

میخواهم به صدای قلبم گوش بدهم،

و تلاش کنم رویاهایم را به دنیای واقعیت بکشم.

 

عادت و باورهای غلط

+ ۱۴۰۰/۲/۵ | ۲۱:۳۵ | •miss writer•

پست جدید هوا شد!

بخوانید و آگاه شوید!

درباره عادت ها و باورهای غلطی که در نویسندگی وجود دارند!

سوال های خودتون رو زیر همین پست یا از راه کامنت گذاشتن در سایت میتونید بپرسید.

سالگرد وبلاگ

+ ۱۴۰۰/۲/۱ | ۰۹:۳۰ | •miss writer•

.

music :BTS spring day 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.