خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

نیمه تاریک وجود...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۵ | ۲۱:۵۴ | •miss writer•

همون حس تنفری که از بچه‌ها داشتم،وقتی سوالای ریاضی که با هزار جون کندن و فکر کردن حلشون میکردم و با گام‌به‌گام حل میکردن،نسبت به کتابای روانشناسی و افرادی که جمله‌های این کتابا رو بلغور میکردن «داشتم»

«آخه تو چی میفهمی» دقیقا حرفیه که در دو حالت بالا تو ذهنم تکرار میکنم.

اگه بهم بگن تو کل دنیا از چی متنفری بی‌برو برگرد «ریاضی» و «علم مسخره روانشناسی» رو نام میبرم.تابستون گذشته از سر لجبازی با همکارمون توی آزمایشگاه شروع کردم به خوندن یه کتاب تا اثبات کنم روانشناسی چرته.کتابی که میخوندم «اثر سایه» دبی فورد بود.سایه نیمه تاریک وجود آدماست،اون قسمت از روح آدمی که همیشه سعی کرده از بقیه پنهانش کنه.ترس،خساست،حسادت،غیبت ویژگی‌های منفی هستن که ما سعی در مخفی کردنش داریم.حتی بعضی موقعا انقدر خودمون رو دست کم میگیریم که نمیتونیم ویژگی‌های مثبت وجودمون رو ببینیم.چون مغز به طرز غیرقابل باوری دوست داره چیزایی رو ببینه که براش پررنگ شده.

کتاب امانت بود و تا نصفخ خوندمش و پسش دادم،ولی بعدش کتاب دیگه‌ای از دبی فورد رو خوندم به نام «نیمه تاریک وجود».موضوع کتاب همونه اما مفصل‌تر و با تمرینای ذهنی که کمک میکنه با خود واقعیمون آشتی کنیم.«خود واقعی» یعنی اون چیزی که واقعا هستیم و همیشه از نشون دادنش به دیگران و حتی به خودمون وحشت داشتیم.

یه قسمتی از این کتاب گفته:اگه ما از کسی بد میگیم یا کسی رو تحسین میکنیم،به این دلیله که اون ویژگی‌ها در وجود خود ما هستن،منتهی یا از اونا خبر نداریم یا میترسیم قبول کنیم که «بد لباس»،«تند خو» یا «بی ادب» هستیم.بعد گفته یک هفته به قضاوتایی که درباره دیگران میکنید و توصیه‌هایی که به بقیه میکنید فکر کنید و اونا رو بنویسید.حالا با خودتون رو راست باشید،فکر نمیکنید اینها ویژگی‌هایی هستن که تمام مدت توی وجود ما بودن و از دیدنشون واهمه داشتیم.

هنوز کتاب رو کامل نخوندم ولی فکر میکنم خیلی میتونه کمکم کنه.

اگه چیزی از حرفام نفهمیدید اشکالی نداره،این نشون میده تا حالا به همچین مشکلی نخوردید و خود واقعیتون هستید،بهتون تبریک میگم :)

من،پس از تو(۵)...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱ | ۲۳:۵۳ | •miss writer•
چشمهایم را که باز کردم اسمت را مثل ذکر زیر لب زمزمه کردم و سر جایم نشستم. حس خستگی تا مغز استخوانم فرو رفته بود. سرم سنگین بود و هنوز گیج خواب بودم.
اتاق ساکت بود،صدای زندگی انگار خفه شده بود.ساعت را نگاه کردم.چشمهایم درست صفحه گوشی را نمیدید.با کرختی بلند شدم و پرده را کنار زدم.هوا ابری بود و سفیدی برف نور کم و بیجان خورشید را منعکس میکرد.دانه‌های درشت برف،آرام و بی صدا،مستقیم روی زمین مینشستند و همه جا یک دست سفید میکردند.
_میدونی؟شخصیتت مثل برفه...
صدای خنده‌هایی در ذهنم منعکس میشد،شاید صدای تو بود...
+برف؟
_آروم و بی‌صدا و دوست‌داشتنی...
گوشی به دست روی طاقچه نشستم،دیدن نامت روی صفحه پیامهایم قلبم را لرزاند.نمیدانم از سرمای پنجره که تکیه‌ام را داده بودم یا از فضای سرد اتاق بود که نوک انگشتانم یخ زده بود.تپش آرام قلبم ناگهان تند شد.دکتر میگفت ترشح آدرنالین است...بیماری قلبی نداری...اشتباه میکرد...قلبم بیمار بود،بیمار یک جفت چشم،که دیگر برای من نمیخندید.
آقای...سلام
خوب هستید؟!
نمیدونم این پیامو میبینید،نمیبینید،ندیده حذف میکنید یا هر چی؟
میخواستم صحبت کنم راجع به هر سوءتفاهم و ناراحتی که پیش اومده،کدورتا رو برطرف کنیم.معذرت میخوام...همین...
اگه هم‌ دوست نداشتید جواب بدید براتون آرزوی موفقیت و دلگرمی دارم...خداحافظ
بعد از دوسال...نگفتی چرا بی‌حرف رفتی،نگفتی کی برمیگردی...حرفت گله و شکایت نبود،خواهش نبود...فقط معذرت خواهی...برای یک اشتباه ساده بود...
آن گوشه از قلبم که جایگاه تو بود تهی شد. حس میکردم یک چیزی توی گلویم بالا و پایین میرود،نه سر باز می‌کند،نه فرو میرود.هوا گرفته بود.حس سنگینی توی سینه‌ام نفسم را بلند آورده بود. پنجره را باز کردم،خودم را در معرض سرمای استخوان سوز قرار دادم،شاید آتش قلبم کمتر شود.میدانی جانم؟بعضی حرفها باید زودتر گفته شوند،حرفها مثل قرص و دارو میتوانند آرامت کنند،اگر به موقع نباشند،میکشند.«عذرخواهی» را قبل از جاری شدن اشک‌ها،«دلتنگی‌ها»را قبل دور شدن دلها و دوستت دارم را باید همان اولش گفت،قبل از اینکه غریبه ‌ای از راه برسد و گوشش را پر کند...
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.