خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

دنیای وارونه،دنیای نابرابر...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ | ۱۴:۰۶ | •miss writer•

اسیرِ سایه ی نحسی شدیم به اسمِ "غم"

اسیر سایه ی شومی که سال ها

پا به پای عمرمان قدم گذاشت و ماند و نرفت؛

زدند و زخمش روی جسممان ماند،

کشتند و غَمَش روی دلمان ماند،

پرواز کردند و غمِ سقوطشان لرزه به تنمان انداخت،

صبح به صبح،

چشم باز کردیم و شنیدیم

اخبارِ منحوسی را که ریشه به قلبمان زد،

ما 

گرفتاریم

به پرواز های از مبدا معلوم

تا مقصدی نامعلوم،

دچاریم

به اضطراب های منتهی شده به تلخی،

به خوشی هایی که هنوز از راه نرسیده فراموششان میکنیم،

توی این برهه از تاریخ،

توی این عصرِ غم آلود،

نامِ مارا،

نامِ این روز های ما را بنویسید

"رنجی که تمام شدنی نیست"!


متن از:محمد ارجمند




+همه برابرند اما عده‌ای برابرترند...

چقد میتونه قشنگ باشه یه جمله؟...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۰:۳۷ | •miss writer•

میگه:

«ما لا یحکی،یبکی...»

آنچه گفته نمیشود،اشک میشود...

اشک میشود...خیلی قشنگه جمله‌اش :)


چند سال دیگه...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۷ | ۱۱:۵۸ | •miss writer•

یه روزی میاد برمیگردی به عقب نگاه میکنی و یه لبخند به روی خودت میزنی

بابت همه سختیایی که کشیدی

بابت انتخابایی که به خاطرشون تغییر کردی از خودت تشکر میکنی.

چند سال دیگه وقتی برگردی به شبایی که تا خود صبح گریه کردی و قلبت از درد مچاله شد نگاه کنی تعجب میکنی ازینکه هر بار گفتی میمیرم و یه بار دیگه دووم آوردی...

گفتی خدایا سخته نمیتونم،اما باز هم پیروز شدی...

دیدی آدما اومدن و رفتن؟دیدی موندنیا موندن؟بی منت؟

و بین این روزای سختی که گذروندی یکی دو نفر بودن که دستت رو گرفتن...کسایی که راهو نشونت دادن و موندن باهات...اگه اینا فرشته نیستن پس چی هستن؟


اینا رو گفتم که بدونی چون میگذرد غمی نیست...

یا به قول شاعر که میگه:صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست...



فعلا اینو داشته باشید تا من برم امتحان انگل‌شناسی رو بدم و بیام و سر فرصت و حوصله به وبلاگاتون سر بزنم :)

مراقبای امتحان باید از دانشجو‌ها باشن...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۴ | ۱۲:۱۴ | •miss writer•

امروز امتحان قارچ داشتیم بسی سخت بود.

از اون قسمت ۶ صبح بلند شدن واسه ۸ صبح امتحان دادن ⁦ರ_ರ⁩

و بای‌بای کردن با استاد از تو تاکسی ⁦(≧▽≦)⁩

و چشمایی که بزور باز میشد واسه امتحان⁦(ー_ー゛)⁩

که بگذریم ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

استاد از نصف جلسه رفت و به جاش یکی از بچه‌های دکتری اومد بالا سرمون

هی میگفت: بچه‌ها دو نفری حداقل تقلب کنید

من گردنم درد گرفت انقدر سرمو بالا گرفتم

بچه‌ها دکتر اومد حواستون باشه

آخرش دیگه بنده خدا خودشم به همه داشت میرسوند.

منم برگه‌ام زیر دستم نبود کلا داشتم میخندیدم.😂دوستم کل کلاسو با جوابای من عوض کرد.فکر کن اگه جوابام اشتباه باشه...

فکر کنم تا حالا تو عمرم اینجوری تقلب نکرده بودم اونم واسه امتحان ترم!حالا هیجانش به کنار ولی چسبید :)



واسه نمایشنامه‌ام خبرای خوبی توی راهه دعا کنید درست بشه :)

گفتن ممکنه بازدیدش مثل فلان تئاتر نباشه

هزینه دکورش یکم زیاد باشه

تو بازبینی گیر بدن

ولی میدونم که خوششون اومده

و این برام عجیبه...هنوز یکمی هنگم...

میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری،به رحمت گشاید در دیگری دقیقا همینه.گرچه هنوز ته دلم دوست دارم با «قاف» اجرا داشته باشم،ولی حسم بهم میگه این اونجا نمیشد.اصلا به تقدیر و این چیزا اعتقاد ندارم ولی حس میکنم «بعضی چیزا» وقتی نمیشه و هی تلاش میکنی و هی تلاش میکنی سخت‌تر میشه...باید ولش کنی.همونجوری که خودش گفت(همون قاف).این باعث میشه یه تجربه جدید کسب کنم و دفعه دیگه با قدرت پیش برم دوباره میخوام تلاشمو بکنم و با یه نمایشنامه خفن‌تر برم پیشش...

۱۶ آذر...

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۲۳:۰۹ | •miss writer•

یه متنی توی ذهنمه میخوام بنویسمش واسه جشن روز دانشجو که قراره فردا توی دانشگاه بگیرن.

منتها کلی استرس دارم،قراره طنز باشه که یکم بچه‌ها بخندن

اما اگه نخندن چی؟اگه متنم فقط از نظر خودم خوب باشه چی؟!

بنویسم ننویسم؟!

شما ایده‌ای ندارید که بتونم نوشته‌مو جذابتر کنم؟

میخواستم یه سری خاطرات مشخص از دانشگاه که برای اکثریت مشترکه بنویسم

یجورایی نوستالژی باشه.منتها میگم خیلی استرس دارم.

اگه متنم تموم بشه تا صبح میزارمش 

یه خواب زمستونی نظرته؟...

+ ۱۳۹۸/۹/۶ | ۱۶:۴۰ | •miss writer•

هر روز که از دانشگاه برمیگردم خوابگاه یه جون از جونام کم میشه

عین مبارزای مورتال کومبات(درسته؟)

مگه میشه ۱۹ واحد داشته باشی

از شنبه تا چهارشنبه

۸ صبح تا خود شب

؟؟

آیا انصافه؟

این حجم از فعالیت درسی برای دانشجویی که مدرکشو میخواد بزاره سر کوزه آبشو بخوره یکم زیاد نیست؟

خسته‌ام...مثل خرس قطبی که وسط خواب زمستونی پیدارش کردن میگن پاشو دستت زیر سرت مونده کبود شده...هعی

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.