ما را نگاه کن...
ما را نگاه کن که به آزادی و سفره ای خالی قانعیم، اما آنها همین را هم قبول نمیکنند، شاید برای اینکه میدانند در آزادی هیچ سفره ای خالی نمیماند...
آتش بدون دود، نادر ابراهیمی
ما را نگاه کن که به آزادی و سفره ای خالی قانعیم، اما آنها همین را هم قبول نمیکنند، شاید برای اینکه میدانند در آزادی هیچ سفره ای خالی نمیماند...
آتش بدون دود، نادر ابراهیمی
دیگر برای شرح آنچه بر من میگذرد واژگانی ندارم. شب و روز چشم میدوزم به زبان و قلم دیگران تا شاید کسی به اتفاق حرفی بزند تا آنچه بر من میگذرد را شرح دهد و من فقط بگویم : من هم...
(از کانال تلگرام مهریاد کیارسی، با هم نوایی محزون تار در پس زمینه ی دستنوشته)
دوباره برگشتهام به روزهایی که نوشتههایم را نگه میدارم توی نت گوشی و به سختی تایپ میکنمش در این صفحه. چارهای نیست. نمیتوانم همینجوری اینجا و آن خانه عزیز سبز را ول کنم به امان خدا! به جرئت میتوانم بگویم اگر کار مورد علاقهام نبود، نمیتوانستم این ده روز دو شیفت رفتن به کتابفروشی را تحمل کنم. اما خب... منی که سه ماه بیکار در خانه بودم، و البته ۱۳ ماه قبلترش که باز هم در خانه بودم و دانشگاه مجازی هم میرفتم، قدر عافیت میدانم! یعنی قدر بیرون از خانه بودن کار مفید انجام دادن و برگشتن زندگی به یک روتین منظم!
اللحساب ۳ روزش تمام شده، چند روز دیگر که برنامه کاری منظمی پیدا کنم همه چیز به روال قبل برمیگردد. بیشتر مینویسم، بیشتر میخوانم، مطالعه درسی را آغاز میکنم و هر چیزی که قبلا انجام میدادم و الان در کار و غذا و خواب خلاصه شده!
این سه روز فرصت خوبی بود که بتوانم کتاب های بیشتری ورق بزنم، بیشتر جست و جو کنم و بیشتر مطالعه کنم. اما دیگر زمان زیادی برایم نمیماند. دلم برای خیال و نوشتن اندازه یک دنیا تنگ شده! نوشتنی که با داشتن یک همکارِ علاقهمند به پرحرفی، سر کار غیرممکن شده است. همهاش دلداری میدهم به خودم که این چند روز میگذرد و دوباره زمان خیالپردازی شروع میشود. پس صبوری میکنم.
برای نوشتن یک فیلمنامه از طرف یک از همان بچههایی که قرار نمایشنامه داشتیم، پیشنهادی گرفتم. یک تجربه جدید! و حجم ایدههایی که تبدیلشان به متن و فیلمنامه مورد پسند، زیادی صبوری میخواهد. و الان که بیشتر از همیشه به زمان نیاز دارم برای نوشتن، حتی فرصت سر خاراندن هم پیدا نمیشود!
حالا اینها را دارم تندتند تایپ میکنم چون دوباره باید بلند بشوم، لباس بپوشم و رانندگی کنم و برگردم سر کار. پس بگذارید خاطرات و تجربههای این سه روز را یک روز دیگر قصه کنم!
و در آخر این متن که از تلگرام مدرسه نویسندگی کش رفتم را بخوانید:
صدای تو خوب است
ما چرا مینویسیم؟ آیا میخواهیم همدیگر را آگاهتر کنیم؟ یا میخواهیم خودمان را سبک کنیم و خلجانهای ذهنمان را بیرون بریزیم و آرام بگیریم؟ در شبکههای اجتماعی، سطح آگاهیها تقریبا مساوی است و معمولا اکثر نوشتهها گرایش کلی خوانندگان را دگرگون نمیکند.
درست است که نوشتن برای خالی شدن، نوعی خودخواهی و دیگرآزاری است، اما به نظرم اکثر کسانی که در گروههای اجتماعی مینویسند، انگیزهٔ دیگری نیز دارند که شاید خودشان هم از آن بیخبر باشند، و آن، «با هم بودن و گم نکردن همدیگر» است. در تاریکی، تنها راه برای اینکه همدیگر را گم نکنیم، صدا است. لازم نیست این صدا، حکمت و فلسفه و ادبیات و تحلیلهای دقیق سیاسی و بازگویی اندیشههای ژرف و شگرف باشد. همینقدر که صدای همدیگر را بشنویم، ترس و هراسمان از این همه ظلمت و دهشت، کمتر میشود. حضور در شبکههای اجتماعی، نوعی دست همدیگر را گرفتن در خیابان شلوغ زندگی است. ما مینویسیم، فقط برای اینکه در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، همدیگر را گم نکنیم.
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهٔ آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
(سهراب)
نویسنده متن: رضا بابایی
پ.ن: نویسنده فراموشکار قبل از زدن دکمه ذخیره و انتشار صفحه وبلاگ را بسته بود. حالا ساعت 11 نصف شب است :/
هر داستانی با دست کم یک کاراکتر جاندار یا بی جان شروع میشود. کم کم بسته به تصمیم نویسنده، کاراکترهای مختلف اضافه میشوند حذف میشوند و توی دسته های مختلف قرار میگیرند. هر کارکتر در داستان نقش مخصوص خودش را دارد؛
یکی دزد است، یکی پادشاه یکی دانش آموز آن یکی مستخدم و…
شخصیت هر کاراکتر با ویژگی هایی که با آن ها توصیف میشود به خواننده معرفی میشود. مثلا؛
بهرام؛ مرد، متاهل، ۵۰ ساله، خرید و فروش فرش انجام میدهد، همیشه خوش پوش
ملیکا؛ زن، متاهل، ۴۴ ساله، خانه دار، از بیماری میگرن رنج میبرد
اینها نه به صورت مستقیم، بلکه در خلل داستان و به مرور توجه ما رو جلب میکنند. شاید نویسنده اینطور بنویسد که؛
ملیکا زنی متاهل بود که پس از ۴۴ سال، یک چین هم روی صورتش نیفتاده بود. اما هیچ کس از درد پنهان میگرن او خبر نداشت. او کار در خانه را به هر شغل پر استرس در خارج از خانه اش ترجیح میداد. بر عکس او، همسرش که مرد خوش پوشی بود و به زودی ۵۰ سالگی را تمام میکرد، با کار شبانه روزی و خرید فرش های دستی باارزش زندگی نسبتا مرفهی را برای خانواده اش فراهم کرده بود.
اما روش دوم هم برای نوشتن با این دو تا کاراکتر وجود دارد...
ادامه این مطلب رو میتونید از اینجا بخونید.
پ.ن: این مطلب رو خوب بخونید جلسه آینده قراره ازش سوال بپرسم ازتون ^^
پ. خیلی ن: اگه سوالی داشتید هم میتونید ازینجا استفاده کنید هم تو سایتم نظر بپرسید. ^^
پ. خییلی ن: فقط منم که حس و حال امتحان و درس خوندن رو ندارم یا شماها هم اینجوری هستید؟؟^^
این یک تست روانشناسی نیست، اینجا با آمار و احتمال و ریاضی سر کار دارید. این بازی رو تا آخر انجام بدید اگه براتون سوال شده که؛
چرا انقدر اعتماد بین آدمها کم شده؟
چرا موقع صلح دوستها با هم دشمنی میکنن و موقع جنگ دشمنا با همدیگه دوست میشن؟
فکر میکنید زندگی تو قرن ۲۱ شبیه جهنمی شده که داره به قهقرا میره؟
راستش این بازی یه ربط هایی به داستان نویسی هم داره. نتیجهگیری آخرش به ما نشون میده، افسانهها دروغ نیستند. داستانها ساخته ذهن آدمهای بیکار و خوش بین به زندگی نیستن. سرانجام کسی پیروز میشه که تو مسابقه زندگی کلک تو کارش نیست، بازی میکنه و میبخشه و حواسش رو جمع میکنه که دیگران ازش سوءاستفاده نکنن. به نظرم سازندهاش واقعا ذهن خلاقی داشته. خب...
این هم لینک با فیلترشکن باز کنید ^^
پست جدید سایت میس رایتر دقایقی پیش منتشر شده. ایده نوشتنش خیلی اتفاقی به ذهنم رسید اما از نتیجه کارم راضی بودم :)
برید پست رو بخونید. اگه هم وقت کافی ندارید میتونید وویسی که در پایان پست قرار دادم رو گوش بدید. بعد از خوندن، میتونید تو سایت یا زیر همین پست نظرتون رو درباره اش بهم بگید. دوست دارم بیشتر در این باره با هم حرف بزنیم.