خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

نامه ای به گذشته...

+ ۱۳۹۸/۷/۱۶ | ۱۴:۳۵ | •miss writer•

سلام رفیقم!

میدونم الان کرک و پرات ریخته(با اینکه هنوز انقد بچه مثبتی که ازین اصطلاحات سر در نمیاری😂)این نامه چی چی میگه؟ولی بهتره باور کنی،من خودتم از ده سال آینده،برای اینکه باور کنی یادآوری کنم که سال اول که بودی معلمت بهت یه شوکولات داد و گفت جایی بخورید که کسی نبینه،و تو توی این مسابقه تقلب کردی و به کسی هم نگفتی.یه خط‌کش طرح تمساح هم جایزه گرفتی.

کاش یکمی برای این حرفا بزرگتر بودی چون فکر نمیکنم این حرفایی که میخوام بهت بزنم رو درک کنی.

به عنوان آینده ات چندتایی توصیه باید بکنم بهت.نمیدونم درسته یا نه؟نمیدونم جلوی تجربه کسب کردن و بزرگ شدنتو میگیرم یا نه؟ولی توی اون دنیای موازی که قراره آینده تو بشه امیدوارم قلبت نشکنه و دلت نگیره.

اولین و مهم‌ترین چیزی که باید بگم بهت اینه که تو مثل دخترای هم سنت نیستی و هیچوقت هم نخواهی شد،تو فرق داری و خودت اینو درک میکنی و باید بپذیریش.این یه تفاوت خوبه،تو آدم موفقی خواهی شد اگه به حرفام گوش بدی.

وقتی بزرگتر بشی میفهمی همیشه دوستای کمی داری و گاهی دوستات اذیتت میکنن چون حرفاتو نمیفهمن،ولی یادت باشه نباید ناراحت بشی و گریه کنی.شاید بهتر باشه روی حرف زدنت تمرین کنی،دلخوریا رو توی دلت نگه نداری و باهاشون حرف بزنی.صحبت کن و نزار این اشتباه تکرار بشه.

قراره چند تا اتفاق مهم بیفته توی زندگیت همه ازت میخوان قوی باشی و بایدم باشی،اما یادت نره گاهی موقعا گریه کردن و درد و دل کردن اصلن اشکالی نداره.بعضی ازین اتفاقا تلخن و بعضیاشون خوب،به هر حال باید همه رو با خاطره خوبی بگذرونی.

بیشتر وقت بگذرون با پدربزرگ و مادربزرگت.

حسرت زندگی دیگران رو نخور،موقع سختیا ناشکری نکن و بدون آینده همیشه قشنگه،دقیقا مثل اون چیزی که آرزوشو میکنی.

یه چیزی هست که خیلی باید جدی بگیریش و اونم نویسندگی هست. بدون که خیلیا هستن که این توانایی رو ندارن. قراره کارای بزرگی انجام بدی پس از همین الان نویسندگیتو تقویت کن.

تمام سعیت رو بکن تا دبیرستان نمونه قبول بشی.اولین مسیرت واسه موفقیت همینه.چون دانشگاهی که میری و رشته ای که قراره توش تحصیل کنی دقیقا همونیه که میخوای.سختی داره ولی واقعا ارزش داره و مطمئن باش همیشه بابتش خوشحال خواهی بود.

دبیرستانت دوران نسبتا سختیه.اما اصلا نگران نباش.تو همیشه از پسش برمیای.

دوستای خیلی خوبی پیدا میکنی تو دبیرستان و تا آخر دانشگاهت با اینکه خیلی از هم دورید دوستای خیلی صمیمی‌ای هستید با هم و خاطرات خیلی قشنگی دارید.

بابت اشتباهات دیگران خودتو سرزنش نکن،و یادت باشه نمیتونی همیشه به همه آدما کمک کنی.تو آیینه خوبی‌ها باش،مطمئنم این روش همیشه کارسازه.

همیشه مراقب سلامتیت باش،این موضوع تو دوران راهنماییت خیلی جدی تره و اگه حواستو جمع نکنی مریض میشی،بعدشم ریزش مو میگیری و سفیدی موی زودرس!اینا رو نگفتم که بترسی،گفتم که یادت باشه سلامتی خیلی مهمه.مسواک بیشتر بزن :/

و اما دانشگاه -_-

لازمه تو دوران دانشگاهت خیلی دقت کنی توی انتخاب دوست.حواست باشه چون دعوای بدی ممکنه در انتظارت باشه.همیشه خونسرد باش و آرامشت رو حفظ کن.

تو دانشگاه برو دنبال علاقه اصلیت،برو انجمنای مختلف شرکت کن،فعالیت داشته باش.درستم خوب بخون.ولی اولین پله موفقیتت توی دانشگاهه.این فرصت رو از دست نده.


خلاصه اینکه برو جایی که دلت خوشه.مطمئن باش خوشحالی تو خوشحالی عزیزاته :)


.......................................................................................................................

اینم از چالش ما به دعوت آقای سربه هوا :)

کسی نمونده دعوتش کنم همه تقریبا شرکت کردن دیگه :))


پ.ن:سایت دانشکده :))تمرکز ندارم شاید بعدا یه قسمتایی اضافه کنم به متن دوباره.

ده سال بعد...

+ ۱۳۹۸/۵/۱۲ | ۰۲:۱۴ | •miss writer•

داشتم به ۳۰ سالگی ام فکر میکردم
به یک روز معمولی ام،
که صبح بلند میشوم،میروم به دفتر انتشاراتم سر میزنم.دور میزها میچرخم و کارها را با ظرافت انجام میدهم.
با اینکه تا نیمه های شب بیدار میمانم و مینویسم هنوز عینک به چشمهایم ننشسته.عصرها کنار کسی که عاشقانه میپرستمش روی صندلی راحتی لم میدهیم،من برایش از روزهایی میگویم که سرم باد داشت و دنبال دردسر میگشتم،یک دانشگاه را از دست خودم آسی کرده بودم.او میخندد و میگوید که هنوز هم بزرگ نشده ام.من شده ام یک زن جوان با یک دختر یک ساله.اما مثل همین ۲۰ سالگی ام جیغ میزنم و میخندم.
تو اما نمیدانم کجایی؟با عشق یا بی عشق؟اما میدانم هنوز من را ته ذهنت داری،درست بین خنده هایت کتاب من را روی میز میبینی و با دیدن نامم جای مُهر انتشارات خنده روی لبهایت خشک میشود و جایش را به لبخندی تلخ میدهد.
از آن روز است که دیگر نتوانی من را از فکرت بیرون بیندازی و تو میمانی و عذابی که تا آخر عمر راه گلویت را میگیرد.
روزهای زیبای جوانی ام را نه با غصه خوردن گذراندم،نه با فکر کردن به تو. من رفته ام پی کارم،خودت مرا فرستادی من هم رفتم. دلم را که شکستی سرم به سنگ خورد،تازه به خودم آمدم و آدمها را شناختم.
از آن روز دیگر من آن دختر ضعیف نبودم،دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید به هر کسی آنقدر بها بدهم که مهرم را با بی مهری جواب بدهد.دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید هر کسی را آنقدر جدی بگیرم و بزرگش کنم که بالای سرم بایستد و با غروری که من بهش داده ام زیر پا لهم کند.
آن روز که به خاطر یارت دلم را شکستی فکرش را نمیکردی از همان ناحیه ای که قلبم را شکاندی همان یار عزیز قلبت را بشکند.شاید فکر نمیکردی دنیایمان برعکس بشود،ولی باید بگویم نه!من شدیدا معتقدم که خدا از دل شکسته نمیگذرد،که زمین گرد است و‌ دیر یا زود نیکی و بدی به سمتمان برمیگردد.من شدیدا معتقدم که خدا هر چقدر که ما دوستش نداشته باشیم باز هم حواسش به ما است.میداند کی و کجا آنطور که دلمان شکست جبرانش کند.
آری من به گرد بودن زمین شدیدا معتقدم...


یاد باد آن روزگاران...

+ ۱۳۹۸/۴/۲۲ | ۲۲:۱۱ | •miss writer•

این ۲۰ تومنی را بگیرید،

کمی از آن "دلخوشی" ها برایم بگذارید

کمی هم از آن شیشه رنگی که رویش نوشته اید "بوی شمعدانی".چند دسته گل یاس می‌خواهم،از همان هایی که کنار ایوان خاطرات می رویند...

این ۲۰ تومنی را بگیرید،یک دسته موی مشکی که در آسیاب سفید نشده میخواهم...

کمی هم "میوه باغ شادی" می‌خواهم،

کنار چای هل دار بدجور میچسبد شیرینی  تکرار روزهای خوش...

همه این ها را برایم حساب کنید لطفا،

آها راستی!...

تا یادم نرفته بگویم که "جوانی" ام سلام رساند و گفت:

اگر میشود عینکم را تعمیر کنید.

چند سالی میشود که او را ندیده ام

گمانم دوباره نمره چشمهایم بالا رفته...

و باز هم هذیون گویی...

+ ۱۳۹۸/۳/۲۱ | ۰۲:۱۰ | •miss writer•
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...

+ ۱۳۹۷/۱۲/۲۶ | ۱۴:۳۶ | •miss writer•

سال ۹۷ داره تموم میشه

مثل سالهای قبل که گذشتن و تموم شدن

شادی داشتیم غم داشتیم کم و زیاد بود ولی موندگار نبود،موندگار نبود ولی یه سال از عمرمون کم کردن.

دیدیم نه غصه انقدر عمیق بود که ما رو بکشه نه شادی اونقدر موندگار بود که دلمون بهش خوش بشه.

اما چی یاد گرفتم آخرش؟یاد گرفتم واسه شاد بودن نباید دنبال علت و معلول باشم.نباید واسه هر مشکلی که سرم بیاد خودمو سرزنش کنم و بندازم به بد اقبالی و تقاص گناه نکرده.

سعی میکنم مثبت تر فکر کنم.نه به این دلیل که همه چی خوبه،به این خاطر که فهمیدم اینجوری آروم ترم و تو کل دنیا هیچ چیزی ارزشمند تر از آرامش نیست.

یاد گرفتم شجاع تر باشم.پشیمونی انجام دادن بعضی کارا بهتر از حسرت انجام ندادنشونه.

امسال از هر لحاظ واسه من،برای همه ما سخت بود ولی یک چیزیو بهم خوب یاد داد،قانون طبیعت اینه که ضعیفا از دور بازی حذف میشن و آدمای قوی میمونن تو این بازی.

این زندگی یه موهبته.یه فرصت برای لذت بردن،تجربه کردن و شاد بودن.

من یاد گرفتم واسه به دست آوردن آرزوهام فقط باید تلاش کنم،دست از جنگیدن با خودم بردارم و انرژیمو برای هدفای مهم تر نگه دارم...

 سالی که گذشت یاد گرفتم که بعضی حرفا رو باید نگه داری تو دلت بعضیا رو هم باید بنویسی و هر از گاهی از نو بخونیش.بعد یه مدت میفهمی خیلی از دغدغه هات واقعا چیز مهمی نبودن...

عشق به آدما هیچوقت از دل بیرون نمیره هر چقدرم که تظاهر کنی به فراموشی ته دلت یه جایی هست که خاطراتتو دفن کردی و گاهی میاد جلوی چشات.پس بهتره فکر کنی نمیدونی،یادت نمیاد.تظاهر که بکنی کم کم واقعا یادت میره یه زمانی کیا ناراحتت کردن.


و در آخر به مناسبت روز مرد...

همیشه میگن مرد گریه نمیکنه.امروز بلاخره به حقیقت پی بردم...

راستشو بخوای مردا هم گریه میکنن،چون آدمن و دل دارن.

اما مردای واقعی گریه هاشون پنهونیه،تو تنهایی خودشون میشینن پشت میز یا لب پنجره و اشکاشونو با دست تند تند پاک میکنن و سیگار میکشن.

وقتی فردا صبح از خواب بیدار میشن یه نفس عمیق میکشن و میرن دنبال یه روز جدید...

آره مردا گریه میکنن ولی گریه شونو هیچکس جز خودشون ندیده به همین خاطر بقیه فکر میکنن مردا هیچوقت گریه نمیکنن.


۱۳۹۷/۱۲/۲۶


یه شهر کوچولو،یه خونه کوچولو،یه دختر کوچولو کنار پنجره

دلتنگی روز و شب ندارد...

+ ۱۳۹۷/۹/۱۹ | ۰۹:۵۴ | •miss writer•

دلتنگی بی مفهوم میشود
و فاصله بی معنا
وقتی کنارم نشسته ای
اما دلت جای دیگریست...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.