دلتنگی بی مفهوم میشود
رفتم فراموشت کنم دیدم نمیتونم...
رفتن همیشه هم فراموشی نمیاره...
گاهی رشته خاطرات رو قوی تر میکنه و آدمو دلتنگ تر...
رفتن گاهی اجباریه و گاهی اختیاری... دل کندن همیشه سخته ولی لازمه...
گاهی باعث میشه به خودت بیای و قدر کسایی که دوستشون داریو بیشتر بدونی...
بعضی موقعا هم لازمه دور بشی و ارزش وجودت رو به آدمای دور و برت یادآور بشی...
تو زندگی آدم باید گاهی گذشت کنه و گاهی گذر...پس هیچوقت برای عبور از گذشته تردید نکن.
ای حال نامعلوم،آروم باش آروم...
یه شبایی انقدر کش میاد
احساس میکنی هیچوقت تموم نمیشه
هی ازین پهلو به اون پهلو میشی
انقد به فکر فرو میری
که وقتی به خودت میای که آفتاب زده رو صورتت
عجیب توصیف این شبای منه...
چرا تنهاییم؟...
چه قشنگ گفته شاملو:
در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز نیست یک فریاد
چون شبان بی ستاره
قلب من تنهاست...!
ما تنهاییم...ما داریم چوب بی اعتمادیمون به آدما رو میخوریم.
ترسیدیم از رفتن به سمت آدما...ما تنهاییم چون دور خودمون حصار کشیدیم مبادا صدمه ببینیم.
بیاید روراست باشیم با خودمون...ما اونقدرام شجاع نیستیم که با شرایط جدید خو بگیریم.تلویزیون خاموش!مبادا اخبار ناراحتمون کنه...سفر؟نوچ الان نه!گرفتارم...کتاب جدید؟گرونه بابا نمیتونم از پسش بر بیام.تجربه جدید؟اگه شکست بخورم همه تلاشام هدر میره.
شجاع باشید ؛)
+کمی انرژی مثبت:) چون میگذرد غمی نیست :)
ناگهانی آمد...
کنار پنجره خیس یک کافه دنج نشسته بود و به رفت و آمد مردم خیره نگاه میکرد ته چشمهای قهوه ای رنگش هیچ حسی نبود.نه خوشی و نه دیگر غم.دستش را زیر چانه اش زده بود و عطر گرم فضای کافه را آهسته میبلعید.هجوم خاطرات به ذهنش باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش بی اختیار بلغزد و پایین بیفتد.با نگاه بی حس افتادن قطره اشک روی سطح بخار گرفته دمنوشش را دنبال کرد و دوباره بی هدف به پیاده روی شلوغ و آدم هایش زل زد.گوشه دیگر کافه پسری جوان لیوانها را با دستمالی سفید رنگ برق می انداخت و زیر چشمی دختر مو مشکی که کنار پنجره نشسته بود را نگاه میکرد.احساس کرد چشمهایش خیس شده.دستش از حرکت ایستاد و دخترک را نگاه کرد اینبار مستقیم و بی خجالت.بعد از مکثی کوتاه سرش را پایین انداخت و به سمت گرامافون قدیمی رفت حلقه کاست را رویش گذاشت و سر کارش برگشت.دختر سرش را آهسته به پنجره تکیه داد و نوای دل انگیز آهنگ در فضا پیچید...
به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا شد...
پسر کافه چی با دیدن لبخند محو دختر لبخندی زد و زیر لب آهنگ را زمزمه کرد:
روزی تو هم آغوش گلی بودی...دلداده و مدهوش گلی بودی...
چشمه اشکهای دخترک دوباره جوشید.همچنان بی حس هیچ غمی در قلبش به شیشه خیس نگاه میکرد و آهنگ را زمزمه میکرد:
رفت آن گل من از دست...با خار و خسی پیوست...من ماندم و صد خار ستم این پیکر بی جان
پسر کافه چی نفهمید کی آهنگ تمام شد...وقتی به خودش آمد که میز کنار پنجره خالی شده بود...فنجان دمنوش سرد شده بود.دخترک رفته بود و یک لبخند آخرین چیزی بود که از او در یادش مانده بود.
لبخندی زد و فنجان را برداشت.زیر فنجان یک کاغذ کوچک بود که رویش نوشته بود:
ناگهانی آمد
مرا عاشق و دیوانه کرد
و باز ناگهانی رفت
به ناگهانی ها شک کن
قطعا یک روز
در غیر ممکن ترین حالت ممکن
تو را خواهد کشت!
این میز که روزی ناگهانی خالی شد و صاحبش دیگر برنگشت امروز دوباره پر شده بود...و گوشه ای از قلبش که آن روز جدا شد...امروز اندکی التیام یافت....
پ.ن: به دعوت از چالش رادیو بلاگیها
دعوت مینمایم از:
آقای احسان...لیمو جان...دوچار...آرام...آقای سر به هوا
امیدوارم لینکام درست باشه :/
بیایید حال خوبمان را با هم شریک شویم...
مثل تمام این سالها که با آمدن مهر غر غر میکنیم
بیایید امسال مهر را با این حرفها تلخ نکنیم
البته نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بچه مدرسه ای های فامیل
را اذیت نکنم :)
اما در این مورد با دانشجوهای عصبانی که یک شهر دیگر میروند
نمیتوان شوخی کرد.
آنها در روزهای سرد که میرسند خانه بوی غذایی فضای خانه شان را
پر نکرده. کسی هم منتظرشان نیست و خسته نباشید بهشان نمیگوید
به شکل خیلی غریبانه قیمه ی سلف را گرم میکنند کنار بخاری میشینند
و به تنهایی گاهی هم کنار هم اتاقی های جیغ جیغو و نق نقویشان قیمه میخورند... میدانم خیلی شاعرانه نیست...
اما فکر کن بعد از یک روز خسته کننده رفیق همیشه همراهت بعد از آخرین کلاس موقع غروب بگوید: پایه ای برویم همان جای همیشگی؟
و تو کمی فکر میکنی و در دلت گور بابای هر چی درس و دانشگاس نثار میکنی
و میروید همان جای همیشگی.یک نوشیدنی گرم میخورید و به ترمک هایی که پاتوقتان را روی سرشان گذاشته اند میخندید و مسخره شان میکنید.
با خودت فکر میکنی اوایل که اینجا می آمدید تعدادتان بیشتر بود
مجبور میشدید دکور کافه را به هم بزنید تا همتان کنار هم جا شوید
اما حالا از آن جمعیت فقط یک نفر باقی مانده
همان یک رفیق هم کافی ست!
میدانی!
این حرفها نه خیلی شاعرانه است نه نیازی به تشبیه و استعاره دارد.
اینکه کنار رفیقت
راه رفته را برگردی و کل راه را بخندید
در شهری غریب واقعا نعمت است!