+
۱۳۹۷/۶/۲۵ | ۱۵:۴۶ | •miss writer•
شهریوری که باشی
روز تولدتو باید خودت به خودت تبریک بگی
چون همه یادشون میره
یک شهریوری میخنده حتی اگر غم داشته باشه
یک شهریوری دوست خواهد داشت حتی اگر شکست خورده
یک شهریوری اعتماد میکنه حتی اگر خیانت دیده باشه
یک شهریوری رفیق میمونه با همه نارفیقی ها
یک شهریوری دستت رو میگیره حتی اگر تو اوج رهاش کردن
یه شهریوری سرش تو کار خودشه
ولی هیچ وقت فک نکن سر از کارات درنمیاره !
تک تک حرکت اطرافیانشو میبینه و تجزیه تحلیل میکنه ! حتی کوچیکترینشو !
ولی چون نمیخواد خرابت کنه به روت نمیاره …!
یه شهریوری بی دریغ مهر میورزه،
مهربونیو جوری در حقت تموم میکنه که ندونی چه جوری جبران کنی،
اما لازم نیست کار سختی انجام بدی، فقط کافیه خوبیاشو ندیده نگیری و ترکش نکنی
+فقط تبریک گوگل!!عاشقتم!!
+
۱۳۹۷/۶/۱۸ | ۱۴:۰۰ | •miss writer•
5 ماه همراهی
و خوندن خط خطی ها
خاطرات
داستان ها
و دست نوشته های خانوم نویسنده!!
ممنون از همه خواننده ها
دنبال کننده ها
ناشناس ها
لایک کننده ها
خوانده ها و کامنت نگذاشته ها
اعصاب خورد ها ودیسلایک کنندگان
و همه کسانی که بهم قوت قلب دادن
******100+ تایی شدیم!!******
+
۱۳۹۷/۵/۱۸ | ۰۱:۴۷ | •miss writer•
نویسنده که باشی خودتو میزاری جای قهرمان داستان
گاهی میزنی لهش میکنی
یه وقتایی سرش داد میزنی
باهاش قهر میکنی
یه جاهایی چیزایی که هیچوقت بهشون نرسیدیم رو بهشون میدیم
یه وقتایی ترسای خودمونو تو جونشون میریزیم
نویسنده که باشی... بغض تو گلوت یه قطره جوهر اشتباهی میشه رو صفحه...فریادت میشه چند تا خط خطی...سکوتت میشه سه تا نقطه
نویسنده که باشی،تعداد آدمایی که تو نوشته هات باهاشون حرف زدی از تعداد دوستای صمیمیت بیشتر میشن
وای به اون روزی که گوشه ی خونه با آدمای داستانت حرف بزنی...اون وقته که میشی توهمی و دیوونه.
عزیزم... نویسنده بودن شاید نون نداشته باشه اما در عوض عشق داره...
میدونی؟ما نویسنده ها بی اعصاب نیستیم... فقط یکم خسته ایم...همین :)
+
۱۳۹۷/۴/۲۳ | ۱۸:۳۱ | •miss writer•
دایی جان مرد با احساسی بود. آهنگ لالایی ویگن را گوش میداد سرش را به پشتی تکیه میداد وچایش را داغ داغ میخورد. نه اینکه صبر نداشته باشد میگفت داغ داغ بیشتر میچسبد.
دایی جان از آن دسته آدمهای پایه بود. روز تعطیل پا به پایمان تا بالای کوه می امد. از اول تا آخر پارک با ما قدم میزد و از وراجی های کودکانه مان خسته نمیشد. شب ها که بی خواب میشدیم وپا پیچش میشدیم،تا بالای بام شهر میبردمان روی لبه پرتگاه مینشست،برایمان یک لیوان چایی میریخت و ترانه «شهزاده قصه من»را میخواند.
عاشق شعر بود و بیشتر از سهراب میخواند. جوانتر که بود تا اصفهان و یزد و شیراز با یک پی کی زرد قناری با ما مسافرت آمد.
دایی جان با ما مهربان بود اما ما بی وفا بودیم. زود آن خاطرات را یادمان رفت. در روزمرگی هایمان غرق شدیم و از حالش بیخبر ماندیم.
دایی جان هنوز هم برایمان شعر میخواند،با ما تا بالای کوه می آید،شب های گرم تابستان روی بام شهر برایمان ترانه مورد علاقه اش را میخواند.هنوز هم عاشق آن آهنگ لالایی است.اما الان دیگر مثل قدیم نیست.گرد ناراحتی روی صورتش نشسته.هنوز هم چایی اش را داغ داغ میخورد و با خنده میگوید اینجوری بیشتر میچسبدو من حالا میفهمم چرا این را میگوید.میدانم این چای داغ او را یاد روزهایی می اندازد که کنار گون سوخته چای آتیشی اش را در ان هوای سرد کوه داغ داغ سر میکشید اما چایش بوی دود مطبوع گون را نمیدهد و آفتاب توی چشمش نمیزند.آن روزها با عکسهایشان داخل آلبوم خاطرات دفن شدند...