فکر میکردم به آخر راه رسیده ام. میدانستم چیزی در من درست نیست و با این حال نمیدانستم چه چیزی درباره من اشتباه است؟ یک روزی زیر نور سرخ غروب آفتاب دراز کشیده بودم و بعد نیرویی نامرئی درست مثل دمنتور از غیب پیدایش شد و تمام نیروی شاد درونم را بلعید. بوسه ی مرگ بود... از آن قوی هایش. و از آن روز به بعد هیچ چیز برایم مثل قبل نشد. زمان با سرعتی باور نکردنی میگذشت و من نوجوان همزمان با آثار عجیب و غریب بلوغ دست و پنجه نرم میکردم و همزمان سعی میکردم با این ترکیب جدید زندگی ام هماهنگ بشوم...