هیچ چیزی شوخی نبود. چون دو سال طول کشید تا بتوانم در برابر حملات گاه و بیگاه اضطراب، مقاوم بشوم. از آن دو سال چیزی جز یک کابوس زودگذر و محو به یاد ندارم. تنها یک چیز است که هنوز به یاد آوردنش حس بد کشیده شدن نیروی شادی از اعماق وجودم را، زنده میکند. آن شبیخون ها که هر بار به سراغم می آمد، عین پایان دنیا بودند. آخرالزمان واقعی!

و هیچ کدام از اینها شوخی نیست. لوس کردن نیست، حساس بودن نیست!

اعتراف میکنم از بچگی حساسیت و قوه ی تخیل بالایم همیش حصاری نامرئی دورم میکشید. حس میکردم از بقیه جدا هستم. پس چیزهایی بود که کم کم یاد گرفتم در برابر هر کسی به زبان نیاورم. اما تمام این ها با آن ابر سیاه دور سرم زمین تا آسمان فرق داشت. آن حس مثل عینکی کثیف روی چشم بود. همه ی دنیا را کثیف و سیاه میدیدم. و نمیتوانستم از شرش خلاص بشوم. عینک جایی داخل چشمهایم بود. خود چشمهایم. و از آنجایی که برای تحمل این حجم از اضطراب زیادی جوان بودم، ترس فراوانی را سال های طولانی با خودم تا دبیرستان و دانشگاه کشاندم.

گذر زمان خیلی چیزها را برایم کمرنگ تر کرد. و کم کم از یادم رفت چیزی که دید من را به دنیا تیره کرده همان عینک است. کم کم به این نتیجه رسیدم که دنیا همینقدر خاکستری و بی رنگ و رو است. نمیتوانستم آینده ی روشنی را ببینم و گذشته هم چیزی جز خاطرات روزهای پر از استرس، حس گلوله شدن مداوم چیزی در معده ام و واکنش های احساسی شدید به مسائلی پیش و پا افتاده نبود. من یک گلوله انرژی زیاد بودم و حی فکر کردن به اتفاقی ناگوار میتوانست حالم را دگرگون کند.

هیچ یک از اینها شوخی نیست!

مت هیگ در کتاب دلایلی برای زنده ماندن میگوید: ترکیب اضطراب و افسردگی مثل ریختن کوکائین در لیوان مشروب است. مشروب و کوکائین را امتحان نکرده ام اما به خوبی با تاثیر این ترکیب آشنا هستم. از درون کرخ و بیحال میشوید. اما همزمان نیرویی در معده تان شورش به پا میکند. صبح ها به زحمت از رخت خواب بیرون می آیید چون خسته هستید. اما با مغزی کاملا هوشیار بیدار میشوید. مغز شروع میکند به شمردن کارهای روزتان: گندش بزنند! امروز ساعت 1 ظهر کلاس دارم یعنی فقط شش ساعت وقت دارم! از همین حالا میدانم قرار است با پرسشی ناگهانی تمام آن دوساعت اعصابم خورد باشد. جوری هوشیارید انگار که کل شب در رویایتان بیدار بوده اید! درکش سخت است؟ میدانم... خوش به حالتان.

دروغ بزرگ افسردگی به شما این است: شما دیوانه شده اید و راه برگشتی ندارید. دنیا دارد به سرعتی سرسام آور به قهقرا میرود و حتی نمیتوانید خودتان را نجات بدهید. شما محکوم به مرگ هستید.

این دروغی بزرگ است! این همان عینک کثیفی است که روی بینی تان نشسته و دنیایتان را کثیف نشان میدهد.

تمام این ها را وقتی فهمیدم که 8 سال از آن غروب دمنتوری گذشته بود. تمام مدتی که برای حال بدم دلیلی پیدا نمیکردم، ناآگاهانه درگیر کشمکش با صداها و امواج منفی داخل سرم بودم. افراد کمی بودند که آن دوسال دمنتوری ام کنارم بودند. اما وقتی توانستم روی پای خودم بایستم، کم کم فراموش کردم چه چیز مرا به این حال و روز انداخته. با اینکه مثل بقیه همکلاسی هایم درس خواندم، دانشگاه رفتم و بعد روی پاهای خودم ایستادم، اما «روزهای بارانی» زیادی بودند که تنهای تنها بدون چتر و سرپناه از میان گودال های آب و طوفان هایش عبور کردم.

پس تنها بودم و بدتر از همه ناآگاه بودم. اما زمان بسیاری از دردها را در خودش حل کرد. کتاب های زیادی خواندم و بین آنها بهترین راه حل را برای «روزهای بارانی ام» ساختم: اسمش را گذاشتم «روزهای بارانی»

نشانه ها را یادداشت کردم،

و هر موقع که حسشان کردم، سریع به خودم یادآوری کردم که این نشانه یک روز بارانی است. «چترها» را باز کن...

گرچه برای نوشتنش، تردید کردم. پس شاید از انتشارش صرف نظر بکنم.

برای خواندن این کتاب، برنامه ای نداشتم. جای قفسه اش اشتباهی بود. برداشتمش تا جایش را پیدا کنم. اما خواندنش را شروع کردم.

کتابی که مت هیگ از تجربه ی خودش درباره اضطراب و افسردگی میگوید، جملاتی بودند که تک تکشان ارزشمند بودند. جدا کردن تکه ای کتاب اصلا کار ساده ای نبود. با اینحال این جملات را گوشه ای یادداشتشان کرده بودم تا یک روزی بنویسم و هر روز جلوی چشمم بگذارم:

ذهن حرکت می‌کند،شخصیت ها تغییر می‌کنند. ذهن تو یک کهکشان است. بیشتر تاریک تا روشن. اما روشنایی آن را با ارزش می‌کند. باید بگویم خودت را نکش. حتی وقتی تاریکی مطلق است. همیشه بدان که زندگی ساده نیست. زمان فضاست. تو داری در میان آن کهکشان حرکت می‌کنی. منتظر ستاره‌ها باش.

دلایلی برای زنده ماندن/مت هیگ

 دلایلی برای زنده ماندن