خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

یک روز و نیم مانده به عید...

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۸ | ۰۰:۱۷ | •miss writer•

 

پارسال همین موقع، کجا بودید؟ به لطف دفترخاطرات و روزانه­ نویسی، روزهای سرد زمستان سال گذشته را مو به مو به یاد می­آورم. میترای تازه فارغ ­التحصیل شده خودش را در دنیای بعد از دانشگاه گم کرده بود و نمی­دانست باید چه کند؟ وضعیت جهانی کرونا بهبودی نیافته بود و با بالا و پایین شدن آمار مرگ و ابتلا نشان می­داد حالا حالاها مهمان ماست.

continue

359امین

+ ۱۴۰۰/۱/۸ | ۲۲:۳۷ | •miss writer•

یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدم. بارش نرم برف از پایین حصاری که جلوی پنجره کشیده شده بود، پیدا بود. سکوت اتاق به آرامی مرا به عالم خواب برگرداند. آن روز دنیا از حرکت ایستاد. چمدان ها را بستیم، خداحافظی کردیم. انگار که مطمئن بودیم همه چیز خیلی زود مثل قبل میشود. اما ماه ها گذشت و قطار من روی ریل همیشگی اش نیفتاد. ما صبر کردیم تا همه چیز تمام بشود. اما بهار صبرکردن را بلد نبود و بدون لحظه ای درنگ از راه رسید. تابستان و پاییز پشت سرش آمدند. به زمستان که رسیدم، یک سال از آن روز گذشته بود. شاید هیچکس فکر نمیکرد همچین روزی برسد، اما فقط توهم بی حرکت بودن زمان را زده بودیم.
دنیا منتظر من نماند تا به خودم بیایم. قطار دوباره حرکت کرده بود و من تنها در ایستگاه گذشته جا ماندم. به خودم که آمدم برگه های پاره روبه رویم بودند و من برای بیرون کشیدن کلمات از طوفان داخل سرم بیهوده تلاش میکردم. تلاش برای بیرون کشیدن خودم از سردرگمی نتیجه ای جز بیخوابی و بدن دردهای شبانه نداشت. صفحه ی سفید فایل های داستان را بستم. یادداشت گوشی ام را خالی کردم. احساس میکردم استراحتی طولانی مدت نیاز دارم تا التهاب مغزم فروکش کند. پس بیخیالی را برای خودم تجویز کردم.
آخرین ترم دانشگاه تمام شد. مدت زیادی از نوشتن دور بودم. از طرفی نه برای درس خواندن برنامه ای داشتم نه برای کار کردن انگیزه و اشتیاق. مرز باریکی بین افسردگی و تنبلی ایجاد شده بود. که نمیتوانستم تشخیص بدهم سختی بیرون آمدن از رخت خواب از سستی روزهای خانه نشینی است یا فرسایش ذهنی و روحی. بعضی روزها همین بیرون آمدن از رخت خواب و شروع کردن روز، خسته کننده ترین کار دنیا برایم میشد. دیدن رنگ سبز روشن گلدان هایم دلخوشی کوچکی برایم درست کرده بود. بهانه ای که بتوانم روزم را، هر چقدر سخت، شروع کنم.

روزهای بعد از فارغ التحصیلی به کارهای زندگی روزمره سپری شدند. بعد از گذراندن یک مدت طولانی استرس با خودم گفتم: بیخیال فردا! فوق فوقش من هم میشوم مثل خیلی از لیسانسه های بیکار در این مملکت. مقادیر زیادی فیلم و سریال دیدم و کتاب خواندم. گاهی طرح زدم. بین روزنویسی هایم از ایده هایی که داشتم نوشتم. ایده های زیادی برای نوشتن پست داشتم. ایده هایی که دوست داشتم زودتر منتشرشان کنم و دوباره با هم بنویسیم. نمیتوانستم بگذارم همینجوری پرواز کنند و از ذهنم فرار کنند. پس نوشتم و نقشه ریختم. دیدم هنوز هم یک گوشه بزرگی از قلبم برای نوشتن میتپد. نمیتوانستم انکار کنم که من بالا بروم پایین بیایم، یک دستم به خودکار بیک مشکی چسبیده. یا در حال نوشتن کلمات جدید زبان بودم یا نوشتن ایده هایم برای داستان نویسی.

بعد از چند هفته تصمیم گرفتم نوشتن پست های سایتم را شروع کنم. اما سایت هک شده بود و بعد از کلی دنگ و فنگ از چنگ هکرهای نامرد درشان آوردم و پست ها را از دست دادم. خوشبختانه فکرم خوب کار کرده بود و آرشیوی از نوشته هایم را داشتم. 

یک هفته به عید، خانه تکانی که به دستور مادرخانوم شروع شده بود تمام شد! هوا سرد بود و بارش ناگهانی برف همه را غافلگیر کرد. اما آخر هفته دوباره توده ی هوای گرم به شهر رسید و انگار حال و هوای عید را به رگ مردم تزریق کرد. امسال هم خریدی برای عید نداشتم اما دیدن هوای عید و جنب و جوش مردم در شهر که حس زندگی را در آدم زنده میکند، وسوسه قدم زدن در پیاده روهای شلوغ حتی از پشت ماسک را در من کمتر نکرد. دیدن آسمان صاف  از پشت شاخه های سرمازده درخت، از پشت شیشه ماشین هم جذابیت خودش را داشت.

اینکه برای نوشتن بهانه ای پیدا کنی آسان است. اما برای ادامه دادنش باید تلاش کنی. بیشتر از هر زمانی صبور باشی. باید این رشته قرمز رنگی که میبینی را محکم در دست بگیری و ادامه بدهی. حتی آن روز هایی که دلت میخواهد زودتر شب بشود و دوباره بخوابی. حتی صبح هایی که خسته تر از همیشه بیدار میشوی و با خودت میگویی امروز را چطور به سر کنم؟ باید با وجود همه روزمرگی ها ادامه بدهی. چون زندگی منتظر آدم نمیماند.

روزهای پایانی سال، چندین بار تلاش کردم، بلکه بتوانم سر این رشته قرمز را بگیرم. وقت کم بود و باید از تجربه هایم مینوشتم. از دلخوشی هایم. از درس هایی که گرفتم. کتاب های زیادی بودند که خوانده بودم و دلم میخواست از همه شان برایتان بنویسم. از هدف هایی که برای سال جدید داشتم، از ایده های زیادی که این مدت بهشان فکر کرده بودم. سعی کردم بنویسم. حتی شده چند خط. حتی با پس و پیش شدن نقطه ویرگول ها. رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله ها. اما حس میکردم برای کسی که این ها را میخواند، چقدر کسل کننده خواهد بود که تمام روزهای قشنگ عیدش از حرف های تکراری نویسنده ای خسته و افسرده تیره بشود. پس با تمام وجودم سد محکمی در برابر فکرهای منفی ساختم. به قول خواهرم: یا یک کاری را انجام نده، یا اگر انجامش میدهی با تمام وجود و درست حسابی انجامش بده. این چرخه برایم تکرار شده بود و باید با خودم حساب و کتاب سال را انجام میدادم؟ چقدر پیشرفت کردم؟ کجای کارم؟ چرا نگرانم؟ بلاخره چه؟ جواب درستی برایشان پیدا کردم. و پیدا کردن این جواب ها تا همین روزها طول کشید. حالا که میخواستم نوشتن را شروع کنم باید درست و حسابی انجامش میدادم.

مثل همیشه نوشته هایتان را خواندم و تا جایی که حوصله یاری میکرد نظرم را گفتم. از ابراز نگرانی های مستقیم و غیرمستقیم همه خواننده ها حس کردم انگار کسی هنوز هست که از خواندن نوشته هایم حوصله اش سر نرود! بابت دلگرمی های که گرفتم قدردانم و امیدوارم بتوانم جبرانشان کنم. 

*امیدوارم سال جدید برای همه، پر از شادی و سلامتی باشه*

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.