میترای 21 ساله، چیزی نداشت. جز یک وبلاگ و وبسایت، کلاس­های نویسندگی و چند کتاب... با این­ها هم نمی­توانست زندگی خودش را بچرخاند. میترایی که همیشه به هوش و " نبوغ " خودش در یادگیری در دل می­بالید، از همیشه سرخورده ­تر بود. چون یادگیری همه چیز، بی­فایده به نظر می­رسید. می­توانم بی­قراری­های میترای 21 ساله را در نوشته­هایش ببینم. دل­نگرانی­ هایش برای خانواده­ای که هرچند همیشه مایه­ی آزارش بودند، اما به هر حال " خانواده " بودند، هیچ چیزی را تغییر نمی­داد.

بهار آمد اما دنیا هیچ تغییری نکرد. زمان در ذهنش همانطور با سرعتی دیوانه ­وار می­دوید و از میترا جلو می­زد. میترا به هیچ جا نمی­رسید. دستش خالی بود. با رسیدن اردیبهشت، به یک نفر قول داد برای تغییر حال خودش دست به کار بشود. برعکس همیشه هیچ دفتر برنامه­ریزی باز نشد و دیوارهای اتاقش از شعارهای انگیزه ­بخش پر نشد. روزهایش با کار دوشیفت شهر کتاب پر شد. همه چیز خیلی بهتر از قبل شد. دیدن آدم­هایی که شبیه خودش بودند، حس " تافته ­ی جدا بافته بودن " را در ذهنش کم­رنگ و کم­رنگ­تر کرد. روزهای خاکستری و بارانی، روشن­تر شدند.

چرخ تقدیر، دست سرنوشت یا هر چیزی دیگر که هنوز نمی­دانم از کجا پیدا شد و چطور شد که راه و کار را تغییر داد. ماه آخر تابستان لباس رنگی رنگی و نخی خنک به روپوش سفید آزمایشگاه تغییر کرد. میترا دلش بیشتر از هر چیزی می­خواست نتیجه ­ی زحمت 4 سال درس خواندنش در دانشگاه را ببیند. اما خیلی از چیزها آنطور که دلش می­خواست پیش نمی­رفت، حتی رفته رفته وحشتناک­تر هم شد. باید قلبی که پیش دوست­هایش در شهر کتاب جا مانده بود را نادیده می­گرفت و می­چسبید به کار " درست حسابی که مرتبط با رشته ­اش بود"، " سرعت پیشرفتش را چند برابر می­کرد" و همزمان با چیزهای زیادی می­جنگید تا اوضاع زندگی­اش را روبه­ راه کند. یک ماه 12 ساعت کار در روز خیلی سریع از پا در آوردش. ورودش به 22 سالگی اینطوری شروع شد...

روزهای ابری، طوفانی شدند. همه چیز از کنترلش خارج شد و روز به روز بیمارتر شد. حس می­کرد هیچ کس حرفش را نمی­فهمد. و مثل تمام این سال­ها هیچکس نمی­فهمید. کسی گوش نمی­داد. همه حرف خودشان را می­زدند. عادت کردنی در کار نبود، بهتر شدنی هم نبود. شب تمام می­شد و صبح چرخه­ ی بدتر شدن دوباره تکرار می­شد.

اما آخر قصه چه شد؟ میترا در طوفان گیر کرد و به دریا افتاد؟ غرق شد یا نجات یافت؟

هیچ روز سختی عادت نمی­ شود. این خود ما هستیم که تصمیم می­ گیریم به روزهای سخت عادت کنیم یا آن­ها را هر طور شده تغییر بدهیم. بعضی از ما آدم­ها روی زمین مجبور هستیم بیشتر از بقیه تلاش کنیم. اگر این حرف را بزنید یک نفر پیدا می­شود که بگوید ناشکری نکن و قهر خدا را یادآور بشود. ناشکری نیست، نگفتم که " این" ناعالانه است. زندگی برای هر کسی چالش­ هایی دارد و هر چه بزرگتر بشویم این چالش ­ها بزرگتر هم می­شود. بعضی اوقات خودت عامل شرایط سخت زندگی هستی و گاهی دیگران. اما همین است که هست. چون لحظه ­های شاد زندگی وقفه ­ای کوتاه بین جنگیدن­ های روزانه است.

از یک جایی به بعد چیزهایی در درون میترا تغییر کرد. کم­کم یاد گرفت چطور بدون اینکه لایه­های اشک مانع دیدش بشود کارش را ادامه بدهد. چطور هشت ساعت سرپا بایستد و بدون اینکه حرف ­های پشت سرش را بشنود روی کارش تمرکز کند. برای خستگی­هایش کمتر غر بزند و اشک­هایش را یواشکی نریزد. برای خستگی کارهایی که برای دل خودش انجام می­دهد منت سر کسی نگذارد. پول­هایش را با حساب و کتاب زیادی پس ­انداز و خرج کند. خریدهای ضروری و غیرضروری، پول روزهای مبادا و حساب برنامه­ هایش را در دفتر بنویسد. با تب و بدن­ درد سر کار برود و به کسی نگوید که زیر ماسک N95 نفسش میگیرد چون همکارهایش یکی یکی کرونا گرفته ­اند و نیرو کم دارند.

میترای 22 ساله با نزدیک شدن به پایان سال 1400 به چیزهایی رسیده بود که در دفتر برنامه­ های "بلندمدتش" نوشته بود. میترای پارسال فکرش را هم نمی­کرد اولین سال قرن جدید برایش اینجوری شروع بشود و تمام بشود. به قول شهرزاد در سریال شهرزاد: همیشه آنطوری که ما فکرش را می­کنیم نمی­ شود...

به هر حال، یک روز و نصفی مانده تا دومین سال از قرن جدید هم شروع بشود. خدا می­داند سال بعد این موقع کجا باشم و چه چیزهایی از سالی که گذشت بنویسم.