یک شنبهی کسلکننده
اینکه چه شد بعد چند ماه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم و منتشر کنم، اغراق نیست که بگویم دلیلش این است که بعد ۴ ماه این اولین باری است که زمان و حوصلهی کافی را دارم که بتوانم چیزی برای اینجا بنویسم. حالا که برگشتم برای خواندن وبلاگهایی که دنبال میکردهام شور و اشتیاق زیادی ندارم. دروغ نمیگویم همه را خواندم اما بعضی را سرسری محض خاموش کردن چراغ روشنش.
بعضی را با دقت خواندم و فکر کردم، اما خسته شدم. فکر نمیکردم یک روز با خواندن پستهای یک نویسنده بگویم: چرت و پرت نگو! یا مثلا دو خط یکی ردش کنم! همان کاری که ممکن است با نوشتههای من بشود. اما به نظرم همهی نویسندههای این بلاگستان خستهتر از همیشهاند.
برای تعریف داستانهای پر اضطراب محل کار، چند پست هزاران کلمهای لازم است. مطمئنا نه شما اشتیاقی برای شنیدنش دارید و نه مرور آنها برای من هیجانانگیز است. پس بگذارید عجالتا از این بخش رد بشوم و نگویم این مدتی که نبودم چه بر سرم آمده! خلاصه بخواهم بگویم، به دفعات سرویس گشتم!
با همهی اینها زندگی چندان بر وفق مراد است که خداراشکر چرخ روزگارمان را با باریکه آبی میچرخانیم. همت کردهام برای یک کلاس نویسندگی و کنارش زبان و باشگاه. وقتم را جوری پر کردهام که فرصت نکنم زیاد فکر کنم.
خلاصه از این نویسندهی سراپا تقصیر، که اسما نویسنده است و رسما با نوشتن قهر، ممکن است گهگاهی چیزهایی بخوانید. دوست دارم همان گهگاهی هایم را درست و حسابی بنویسم تا وقت طلای خوانندگانم را نگیرم. سعی خودم را میکنم.
ما که خودمان را به دست سرنوشت سپاردهایم و برای هیچ اتفاق ناگواری سوگواری نمیکنیم. به قول بچهها گفتنی شل کردهایم. منتهی یک جاهایی هم سرپیچی میکنیم که دمار از روزگارم درمیآید. بیشتر از این وقتتان را نمیگیرم. بروید دنبال خاموش کردن ستارهی بعدی.