اواخر مرداد ماه بود و گرمای تابستان جولان میداد. با آرامش خیال بین کتاب ها نشسته بودم. آن ها ساکت بودند و این سکوت با صدای ورق زدن کتابی که میخواندم میشکست. همه چیز با آن تماس اول صبح آشفته شد. خبر خوبی بود اما برای من آنقدرها خوشایند نبود. روز قبل برای مصاحبه ی کاری به آزمایشگاهی که دوستم در آن کار میکرد سر زده بودم. هدف فقط از دست ندادن شانسی بود که میدانستم احتمال به دست آوردنش 70 درصد بیشتر نبود. هیچ چیزی برایم جدی نبود. رفتم چون نرگس اصرار کرد. چون پدر و مادرم بیشتر از هر کسی نگران از دست دادن این شانس بودند. از طرفی میخواستم زودتر خبر بیاید که رد شده ام! آن سمت دلم وسوسه ی گرفتن کاری با درآمد بیشتر بود. مشکل اینجا بود که هر دو سمت چیزی بود که دوستش داشتم. فضای آرام کتابفروشی... گفت و گوهای عصر با کتابخوان ها... آن سمت هیجان کار آزمایشگاهی و دانشی بود که سال ها درسش را خوانده بودم. اما حالا سر این دوراهی قرار گرفته بودم. کدام بهتر است؟ اینجا دلم دوراهی شده بود. نمیتوانستم به جرف قلبم گوش بدهم. هر کدام صلاحی را در پیش داشت و هیچ کدام ضرری نداشت. پس حرف منطق را گوش کردم. درآمد بیشتر و تعطیلات بیشتر را به آرامش کتاب فروشی ترجیح دادم. 

قرار بر این نبود که از اول سختی راه را بچشم. قرار بر یک ماه و نیم کارآموزی بود. و «کارآموزی» در ساده ترین تعریف یعنی دست به سیاه و سفید نزدن! اما همه چیز خیلی سریع پیش رفت. همکار گرامی با مبتلا شدن به کرونا، به استراحتی اجباری رفت و من ماندم و یک بخش بزرگی از کار. آن روز صبح که خبرش به دستم رسید دلم میخواست از آنجا فرار کنم! 

و این اصلا شوخی نیست چون اگر پیشنهادش وسط می افتاد صددرصد قبولش میکردم و حتی از شهر هم فرار میکردم تا رنگ آن کوچه و خیابان را نبینم! وقتی که احساس ترس میکنم دیگر مهم نیست که حتی انگ بی مسئولیتی هم بخورم. مغز در این حالت های استرس زا دستور فرار از محل حادثه را میدهد. حالا میخواهد اعلام حریق باشد یا فرار از محل کارت!

شانس در خانه ام را زده بود؟ این از آن مزخرفات بود! حقوق و شرایط و پرستیژ کاری بخورد توی سرم! من میخواهم برگردم به همان کتابفروشی گرم و بدون تهویه! میخواهم برگردم به خانه! این ها تمام مدت توی سرم دور میزد و همکار استرسی گرامی هم به شدت این قضیه دامن میزد. اضافه کنم که دو سال از درس دور شده بودم. میتوانستم به سرعت خودم را برای وارد شدن به فضای کار آماده کنم؟

حچم استرسی که با خودم می کشیدم قابل وصف نیست. فقط از این متعجبم... آدم غرغرو و کم طاقتی چون من چطور به این حجم صبوری رسید؟ صادقانه بگویم... گاهی بعضی شب ها گریه کردم. چه اشتباه بزرگی کردم! چرا وقتی میدانستم این حجم استرس را باید تحمل کنم، باز هم به این شرایط رضایت دادم؟

چیزی نمانده بود تبدیل بشوم به درس عبرتی برای بچه های فامیل! و برای تمام نویسنده هایی که یک روزی، کار کردن را ترجیح دادند به عشقشان، یعنی نوشتن. نه... این من نیستم.

شرایط کار جدید، هنوز هم سخت و پراسترس است. حداقل تا مدتی اینطور میگذرد. تلاش کردن به معنای انجام کاری «بی نقص» نیست. برداشتن هر قدم کوچک برای بهتر شدن مسیر موفقیت را میسازد.

جدای از تمام کلیشه های موفقیت و درس هایی برای یک شبه رفتن راه صدساله، این یک حرف عین حقیقت است: همه از تو تصویر درخشانی از موفقیت را میبینند اما روزهای سختی که پشت سر گذاشتی را نه.

شرایط آدم ها را ممکن است تغییر بدهد. اما عکسش هم ممکن است. منعطف بودن یا تسلیم شدن میتواند از انتخاب های یک آدمیزاد باشد. من شرایط را پذیرفتم، حس کردم انتخاب این راه، شاید بهترین نباشد، اما قرار نیست تنها گزینه برای زندگی کردن باشد. خبر خوب اینکه همیشه برای عوض کردنش فرصت داریم.

شرایط سخت ممکن است آدم ها را عوض کند. اما من انتخاب کردم که بعد از هر موج خروشانی، به چیزی که بودم برگردم. این را می توانم بگویم که بعد هر روز ابری، خورشید دوباره بیرون خواهد آمد. مدتی چتر را باید بالای سر بگیریم. همه چیز دوباره درست میشود.

سوال اینجاست که میتوانم با یک دست چند هندوانه را بردارم؟ این را زمان روشن میکند...