من هیولا نیستم!(4)
اول قصه ها همیشه همینجوری شروع میشوند مگر نه؟یک دختر دبیرستانی یک صبح سرد پاییزی در حالی که همه جا را مه گرفته از خانه بیرون میزند و سمت مدرسه میرود.توی راه کلی اتفاق عجیب برایش میفتد.با دوستهای مدرسه اش دنبال ماجراجویی میروند،کلاس درس را به هم میریزند و...خب نهایتا همه چیز با خوبی و خوشی تمام میشود.اینها تمام ماجراهای ریوردیل و سابرینا و استرنجر تینگز بودند.خب من که کلی از این زندگی روتینم خوشحال بودم و اصلا دوست نداشتم هر روز با دلهره بیدار بشوم.آخر اینها همه اش فیلم است و هیچ کارگردانی نمیخواهد همه اش سختی و اشک و آه نشان بدهد.اینجوری دیگر هیچ نوجوانی حوصله دیدن فیلم را ندارد و میرود پی درسش.
اسم من میا ست.میا ایرانی.و خب بله ایرانی هستم...تقریبا.لازم نیست برای پیدا کردنم میان جمعیت تلاش کنید.من موهای فر و بلندی دارم که همیشه از زیر کلاه بیرون زده.چشمهای درشت قهوه ای و ابروهای پر مشکی رنگی دارم.پوستم هم تقریبا گندمی است.نه کاملا برنزه نه کاملا سفید.قد متوسطم کمک میکند به راحتی اغلب بین جمعیت گم بشوم و این به من کمک میکند که خیلی راحت و بدون جلب توجه از بین بچه ها رد شوم.البته تمام این تلاش ها وقتی یکی از معلم ها سر کلاس اسمم را صدا بزند کاملا هدر میرود و تمام آن پچ پچ هایی که ازشان متنفرم شروع میشود.الان که دارم این خاطراتم را پای سیستم مدرسه توی وبلاگم مینویسم خوشبختانه کسی دور و برم نیست.برای دخترهایی که ایران زندگی میکنند این را مینویسم زندگی آنقدرها هم که فکر میکنید در ایران کسل کننده نیست.تقریبا توی سن و سال نوجوانی که باشید قلب هالیوود هم که بروید همین احساسات مزخرف را دارید.چون همیشه یکی خوشگل تر با اعتماد به نفس تر و قد بلند تر و بور تر از شما پیدایش میشود.شما حداقل این پوین مثبت را دارید که دوستانتان مثل خودتان هستند.ولی من نه...
برای همین هم قبل کلاس ورزش به جای اینکه بروم خودم را برای دویدن گرم کنم و برای تمرین آماده بشوم نشسته ام توی کتابخانه و دارم وبلاگ مینویسم.اینکار برایم جذاب تر است.حداقل تا زمانی که مثل الان هی به گوشی تلفنم زنگ نزنند.داستان امروز را همینجا تمام میکنم.دوستتان دارم.
کامپوتر را خاموش میکنم و کوله ام را میندازم پشتم.از کتابخانه و سکوتش دل میکنم و میزنم به دل راهرو و شلوغیش.از طبقه سوم میپیچم توی راهروی طبقه دوم.به دو پله ها را طی میکنم.میروم به سمت در خروج اضطراری.از پله های اضطراری با آرامش به سمت زمین چمن پشت مدرسه میشود رفت.دیگر لازم نیست از بین آن همه دانش آموز و معلم و کمدهای آبی رنگ مدرسه رد بشوم و مجبور شوم خودم را کنار بکشم که کسی با شانه یا با کوله اش نزند توی کمر و شکمم.اللخصوص آن دخترهای لوس سال پایینی.سال آخر دبیرستان به زودی تمام میشود.تمام این سالهای مزخرف دبیرستان را به زور و به امید رفتن به یک کالج خوب تحمل کردم و درس خواندم.نمره های بالا گرفتم و همیشه سر کلاس تشویق میشدم.البته به جز کلاس تاریخ که سه سال پشت سر هم مجبور شدم درسش را بردارم و استاد پیر و خرفت با آن سر و گردن لاشخور مانندش مردودم کرد.
چند تا پله ی آخر را پریدم روی زمین و از در راهروی خروج زدم بیرون.رو به رویم زمین فوتبال بزرگ مدرسه با چمن سبز و درخشانش پیدا شد.پسرها داشتند وسط زمین خودشان را گرم میکردند و دخترها گوشه زمین حرکات کششی انجام میدادند.
مری رهبر گروه چیرلیدر* بود.برای همین کسی جرئت نداشت به خاطر دیر آمدن یا زود رفتنم چیزی بگوید.مری خوشگل و دلبر بود.با آن موهای طلایی بلند و موجدارش بین همه ما میدرخشید.با لبخند برایم دست تکان داد و گفت:بدو بیا منتظر تو بودیم که تمرین رو شروع کنیم.صدای نق نق چند تا از دخترها با چشم غره مری تمام شد.کاپشنم را درآوردم و با کوله و کلاهم روی نیکمت گذاشتم.موهایم را بالای سر جمع کردم و با دو خودم را بهشان رساندم.مری به من لطف کرده بود و بدون اجازه اسمم را توی این گروه نوشته بود.ازین بابت اول سرش غر زدم.اما او با خنده گفت که اصلا لازم نیست حرکات سخت را انجام بدم و فقط برای رزومه خوبم هم شده این سال آخری را فعالیت کنم.مری دستهایش را به هم زد و گفت:خیلی خب دخترا شروع میکنیم.
همینطور که حرکات کششی را انجام میدادیم.با مری صحبت کردم:خیلی دیر کردم هان؟
مری لبخند زد و گفت:نه به موقع رسیدی.
سلنا کنار گوشم ویز ویز کرد:ازخودراضی رو ببین.
با زمزمه جوابش را دادم:دهنتو ببند جفرسون.
کمرم را صاف کردم و دست راستم را کشیدم و با دست چپ نگه داشتم.با شمارش مری تا ده شمردیم و جای دو دست را عوض کردیم.با نگاه اطراف را کاویدم.آسمان ابری و مه روی زمین امروز را به یک روز غم انگیز تبدیل کرده.پسرها بازی تمرینی را شروع کرده اند.داورشان سوت میزند و توپ بینشان پاسکاری میشود.
-:همینکه قبول کردی بیای توی تیم خیلی عالیه!نمیدونی چقدر ازین بابت خوشحالم!
-:ممنون مری.
-:راستی از ویل خبری نشد؟
سرم را تکان دادم و توپی که از تیرک دروازه به وسط زمین برگشت را با چشم دنبال کردم.دوست داشتم پیامی برایش بفرستم.اما فکر کردم شاید کاری برایش پیش آمده.بهتر دیدم مزاحمش نشوم.بعدش هم به خودم گفتم اصلا به من چه؟ما که هنوز درست و حسابی هم با هم دوست نشدیم؟
-:باید بهش پیام بدی،یا حداقل زنگ بزنی.
به مری نگاه کردم:شاید امروز رفتم دم در خونشون.
-:مگه نگفتی چند روزه انگار خونه نیستن؟
و یادم آمد چند روزی میشود که گربه چشم سبز همسایه روی جدول جلوی خانه رژه نمیرود و کل محل را زیر نظر نمیگیرد.اگر برایش ایمیل میفرستادم میدید؟یعنی برایش مهم بود؟حرفم را به زبان آوردم.مری خندید:اوه عزیزم معلومه که براش مهمه!اگه من بهت پیام بدم و حالتو بپرسم جوابمو نمیدی؟
سری تکان دادم.حق با مری بود.تمرین که تمام شد با مری روی نیمکت نشستیم و آبمیوه خوردیم.مری یکمی مرا بابت شل گرفتن سلنا سرزنش کرد.من گفتم تقصیر من نبود که سلنا با باسن روی سارا افتاد.باید حرکت را درست انجام میداد و چرخشش را کامل میکرد.مری با نگاه ریزبینش مرا نگاه کرد و از ته چشمهایم خواند که کمی از روی عمد این کار را کرده ام.
اما به روی خودم نیاوردم و نی آبمیوه را توی دهانم گذاشتم.به رو به رو خیره شدم.به خیابان پشت توری سبز رنگ زمین ورزش.درست کنار درختهای خیس افرا.به پسری که دستهایش را توی جیب کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد.مری رد نگاهم را دنبال کرد.چشمهایش از من تیز تر بود:اون ویل!
گوشی تلفنم زنگ خورد.صدای شاد ویل توی گوشم پیچید:سلام دختر شرقی!حالت چطوره ؟
آبمیوه را روی صندلی گذاشتم.مری را نگاه کردم:من یکم چشمام ضعیفه.خودتی؟
دستم را بالا گرفتم و برایش تکان دادم.ویل خندید:معلومه که خودمم!
مری با ذوق دستهایش را تکان داد و لب زد:برو برو پیشش!
قبل ازینکه گوشی را از دستم بکشد گفتم:الان میام پیشت.
ویل با خنده قطع کرد.مری گوشی را انداخت توی بغلم و گفت:برو دیگه!
-:باشه باشه.از کنار زمین راه افتادم.از پشت دروازه رد شدم و دامنم را مرتب کردم.چند قدم آخر را دویدم.ویل با همان ژست خاص خودش برایم دست تکان داد.همان تیپ قبلی اش.
-:سلام
-:سلام!کجا بودی این چند روز!مدرسه نیومدی؟
-:آممم راستش یه مشکلی واسم پیش اومد.یه سفر یهویی بود.ببخشید بهت خبر ندادم.
-:نگفتی چیرلیدری.
-:آم اون؟خب راستش تازه عضو شدم.خیلی علاقه نداشتم.بیشتر به خاطر اصرار مری بود.
-:واقعا دوست خوبی داری.همیشه مواظبته.
برگشتم و مری را نگاه کردم.مری با لبخند برایم در هوا قلب درست کرد.خندیدم.
-:لازم نیست آدم دوستای زیادی داشته باشه.واسه من همین یدونه از سرمم زیاده.
-:چرا اینطور فکر میکنی؟چرا فکر میکنی از سرت زیادیه؟
لحنش جدی شده بود.اصلا بهش نمی آمد.با اینکه هنوز هم لبخند میزد.انگار لبخندش غمگین شده بود:فکر میکنی لایق خوشبختی نیستی؟
خندیدم و گفتم:نه من آدم اجتماعی نیستم.ولی خیلی خوبه که یه دوست خیلی خوب مثل اون دارم.
عینکش دودی کمرنگ بود.کبودی گوشه چشمش را کامل نپوشانده بود.تازه متوجه شدم چند جای صورتش هم زخمی شده.
-:خدایا چه بلایی سر صورتت اومده؟
ویل خندید:چیز مهمی نیست.الان خوبم.
-:نکنه تصادف کردی؟!
-:نه!یه دعوای کوچیک بود.
به چشمهایش زل زدم.مثل وقتی که میخواستم بفهمم طرف مقابلم راست میگوید یا سعی دارد چیزی را مخفی کند.اما بر خلاف بقیه نمیتوانستم از چشمهایش چیزی بفهمم.
همه چیز ناگهانی و در یک لحظه اتفاق افتاد.گرد شدن چشمهای ویل.برگشتن من.برخورد توپ به صورتم.محکم خوردنم به توری فلزی دور زمین و افتادنم روی زمین.صدای سوتی توی سرم میپیچید.درد توی صورتم پخش شد و چیز گرمی بین انگشتهایم جاری شد.از درد صورت و سرم پاهایم را توی شکمم جمع کردم و روی زمین خم شدم.همه چیز برایم تیره و تار شده بود.
صدای ویل را شنیدم:حواست کجاست؟
آلن با لحنی حق به جانب گفت:نباید کنار زمین بیخیال می ایستاد.
یک هل دادن ساده باعث شد همه چیز به هم بپیچد.داشتم به قطره های خون روی زمین نگاه میکردم.با داد مری همه از هم جدا شدند. یک نفر شانه هایم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد.فهمیدم مری است.از نفسهای تندش مشخص بود دویده.شاید هم ترسیده.مری بغلم کرد و گفت:میا خوبی؟!صدامو میشنوی؟
یکبار چشمهایم را باز و بسته کردم.تاری جلوش چشمم کمی واضح شد.میدیدم پسرهای فوتبالیست،مربی مارسل دخترها و ویل بالای سرم ایستاده اند.یکی از دخترها یه دستمال سفید به سمتم گرفت.دستمال را روی بینی ام فشار دادم.مربی سر پسرها داد و هوار میکرد.کاپیتان تیم کنار پایم زانو زده بود.با رنگ پریده حالم را میپرسید و عذرخواهی میکرد.امیدوار بودم بیهوش میشدم و مجبور نبودم تمام این نگاه ها را روی خودم تحمل کنم.از تحمل همدردی متنفر بودم.مربی صدایش را انداخت توی سرش و داد زد:همینجوری این دختر رو نگاه نکنید!کمکش کنید ببریدش درمانگاه.
مری زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد بایستم.یک قدم برداشتم.بدنم داغ شد.بعد سرد شد.انگار کل خون
داخل سرم با فشار پایین ریخت و جمع شد توی پاهایم.چیزی توی معده ام فرو ریخت.سعی کردم به بازوی
مری چنگ بیندازم.اما برخلاف اینکه به پهلو بیفتم به سمت جلو منحرف شدم.درد توی سرم ذق ذق میکرد.
ادامه دارد...
Cheerleader:هلهله چی یا رهبر تشویق
سلام ادامه ش رو حتما بنویسید. اینطور که معلومه قراره یه رمان لااقل صد صفحه ای بشه.
نظر دارم اما فعلا مطرح نمیکنم تا ادامه ش رو بخونیم.
موفق باشی دخترم.....
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
من تینو میشینم از اول میخونم
نزنی مارو:/