با هم نوشتیم/1
شب بود.قرص کامل و نقرهفام ماه پردهی تیره آسمان را نورانی میکرد.انعکاس مهتاب بر تن دریا خودنمایی میکرد.امواج دریا با خشم و خروش خود را به صخره میزدند.صدای باران از پشت شیشههای ترک خورده به گوش میرسید و در آن لحظات من در غم تنهایی خود به سر میبردم.
.
بر روی تخت قدیمیام گوشهی اتاق کز کرده بودم.فنرهای تخت با هر تکان کوچک ناله میکرد.عمر این تخت هم سر آمده بود.پاهایم را روی هم انداخته بودم.به فردایم فکر میکردم.فردایی که از هر لحظهای غیرقابل دسترس و غیرقابل تصورتر به نظر میرسید.اما چرا؟صدایی ضعیف و کوتاه در ذهنم میشنوم:باید ازینجا بلند بشوم و بهجای فکر کردن به فردایی که نیامده،امروزم را قشنگ و بامزه کنم!امید واهی و مسخرهای به نظر میرسید.اینها حرفهایی بود که تمام مدت آن مرد روانپزشک با لبخند پشت سر هم بلغور میکرد.حقیقتی که تمام مدت از او پنهان کرده بودم این بود:زندگی برای من پس از او معنایی نداشت.اما اینها را به دکتر نگفتم چون اینکار فقط دوز قرصهایم را بالا میبرد.
.
صدای زنگ تلفن بلند میشود.نگاهم را از نوک پایم گرفتم.چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟به راستی کسی بود که جویای احوال من باشد؟گوشی را برمیدارم.صدای ضبطشدهی اوپراتور مخابرات از طرحهای کوفتیش میگوید.قطع میکنم نیشخندی میزنم.دوباره به فکر فرو میروم.از قضا بخت هیچگاه یار من نبود.چرا اینگونه شد؟اصلا چرا این بین امتحان شیمی مسخره و دبیر اعصابخورد کن و مغرورش باید به یادم بیاید؟نگاهم به عکسهای خندان توی قاب خیره میماند.آنروزهای شیرین...روزهای کودکی چه شدند؟!روزهایی بودند که وقتی باران میبارید،موهایم را دست باد و باران میسپاردم.دست مادر را رها میکردم و غافل از همه چیز و همه کس،فقط میدویدم.حالا صدای باران چیزی جز عذاب به یادم نمیآورد.
.
باند دور مچم را باز میکنم و کنار زخم بخیه خورده را کمی میخارانم.حتی خاراندن این زخم هم به من احساس گناه و عذاب وجدان میدهد.گویا کسی در من ملامتم میکند که چرا زخمی را که خودت بر خودت زدی میخارانی؟
.
موبایلم را از کیفم درمیآورم.تلگرام را باز میکنم و به نوار آبی بالای صفحه خیره میشوم.در حال اتصال...اتصال به چه کسی؟حالا نه تنها خودم،بلکه تمام متعلقاتم هم توانایی اتصال به چیزی یا جایی را نداشتند.
.
خداوند هم امشب ولکن ماجرا نبود.همچنان باران میبارید.کارتهای بانکی و مدارکم را که روی زمین ریخته شده بودند جمع میکنم و در کیفم میگذارم.بارانیم را میپوشم.کیف را پشتم میاندازم و از پلههای مسافرخانه پایین میروم.شاید سر خیابان عابربانکی باشد.چتر را یادم رفت.آخ!حالا آب از موهایم میچکد و لباسم با گذر هر ماشین گلی میشود.آن دورها سوسوی چراغ تیر برق بر بدنهی زنگزدهی کشتیهای اسکله میافتد.انگار که سالهاست کسی جز ارواح را به سفر نبردهاند.
.
صدای موتور از دورترین نقطهی خاطراتم پیدا میشود و نزدیک و نزدیکتر میشود.معلق میشوم،لیز میخورم و بر روی سنگفرش خیابان درازکش میشوم.سر شب بود و پیادهرو شلوغ.هیاهوی مردمی که دور و برم جمع میشوند را میشنوم اما دیگر چیزی نمیبینم.
.
وقتی چشمانم را باز میکنم همه جا را سفید میبینم.مردهام؟زندهام؟!صدای پیجر،بوی الکل و دارو این حقیقت را آشکار میکند که هنوز زندهام و روی تختی در بیمارستان دراز کشیدهام.داد و قال راه میاندازم.صدای پرستار را میشنوم که سعی در آرام کردن من دارد.چیزی جز سفیدی نمیبینم.فکر میکنم کور شدهام.راستش تا پیشازین هرگاه دنیای نابینایی را تصور میکردم،با خود میگفتم اگر رنگی برای نابینایی باشد،آن سیاهی مطلق است و بس.نابینایی برایم مثل افتادن در سیاهچاله بود.اما این سفیدی عجیب بود.به قول مرد روانپزشک بیا نیمهپر لیوان را ببینیم.خوبیش این بود که این سفیدی دیگر هرگز توسط نوار آبی بالای گوشی و حروف سیاه روی ورقه یا رد سرخ روی مچم لکهدار نمیشد.دوباره صدای تلفن بلند میشود.اما با زنگ تلفن من فرق دارد.چرا کسی این زنگ را خاموش نمیکند؟!
.
.
.
کاااات!
صدای کارگردان بود که از پشت دوربین شنیده میشد:اون صدای زنگ موبایل کیه؟مگه نگفتم همه خاموش کنن؟آقا اون بوم بره بالاتر.ده دفعه اومد تو کادر.
چشمهایم را باز میکنم.من وسط صحنه فیلمبرداری چکار میکنم؟!
نوشته شده توسط جمعی از نویسندگان بیان :)
سیندال،عینک،رفیق نیمهراه،ناطق و خاموش،جناب صفری،کپو،گلی یاسی،غمی،هلن پراسپرو،آقاپسر و میرزامهدی
با تشکر از همگی :) یه اسم مناسب براش انتخاب کنید و اگه دوست داشتید داستان رو منتشر کنید.خیلی دوست دارم بازم با هم بنویسیم.
سلام
زیبا و قشنگ نوشته شده، یکپارچگی و اتصال کلمات و ریتمش اصلاً این تصور رو به آدم نمی ده که توسط چند نفر نوشته شده باشه
اسمش می تونه بشه ذهن خواب زده
عالی شده.
من کامنتای پست قبل رو خوندم و دیر رسیدم و چیزی ارسال نکردم.
و این نتیجه خیلی قشنگه
خیلی داستان خوبی بود ولی پاراگراف بندی مناسبی نداشت و گاها آدم توی خوانش متن دچار مشکل میشد
در کل دم همتون گرم :))
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
(اشک شوق) چه قشنگ شده.
اسم خوبی به نظرم نمی رسه...مثلا...سفید؟
خیلی کلیشه طوره.
فقط میس رایتر عزیز، اگه میشه گاهی از کلید اینتر استفاده کن. اینتر به خوانش و دسته بندی راحتتر متن در مغز بسیار کمک میکنه:) مثلا بین به سر می بردم و بر روی تخت اول متن.