بیاید با هم بنویسیم/3
بیاید با هم بنویسیم چیه؟!
این یک چالش نویسندگی برای کسایی که داستان نویسی رو دوست دارن.ما اینجا با همدیگه تو یک فضای صمیمی از نوشتن داستان با دوستامون لذت میبریم.
چجوری شرکت کنم؟!
من داستان رو با چند خط از ایده ای که توی ذهنم دارم شروع میکنم و شما ادامه اش میدید.پس کافیه به آخرین نظری که زیر پست گذاشته شده نگاه کنید و چیزی که به ذهنتون میرسه(چه یک کلمه چه سه خط)بنویسید.
البته؛
1.محدودیت برای نوشتن یک کامنت وجود نداره.یعنی میتونید هرچقدر که میخواید بنویسید اما بعد ازینکه ارسالش کردید و پیامتون رفت تو آخرین کامنت پست،دیگه نمیتونید کامنتی بزارید تا وقتی یه نویسنده دیگه بیاد داستان رو ادامه بده.
2.محدودیت موضوعی نداریم.اما فقط و فقط طبق آخرین کامنت پست باید داستان رو ادامه بدید.پس اگه خواستید دومین کامنتتون رو بزارید نمیتونید نظری که قبلا داشتید رو وارد داستان کنید.چون اینکار باعث میشه تو داستان هرج و مرج به وجود بیاد.بزارید اینجوری نشونش بدم؛
کامنت شما:مرد رفت به سمت ایوان و لیوان چایی خود را سر کشید
کامنت نویسنده دیگه:اما متوجه شد چیزی که توی فنجان بوده،زهری مهلک و خطرناک بوده.
کامنت شما:همچنان چایی اش را خورد و از باد پاییزی لذت برد.
مثال بالا یه اشتباه بزرگه،چون شما بدون توجه به داستان نویسنده دوم،داستان رو با نظر قبلی خودتون ادامه دادید.چون طبیعتا کسی که میفهمه توی چاییش زهر ریخته شده همینجوری ریلکس نمیمونه!
3.پست به مدت 3 روز آپدیت(معادل این کلمه رو یادم نیست دیگه ببخشید)میکنم.میتونید چک کنید و نظرای بقیه رو بخونید و اگه دوست داشتید،باز هم بنویسید.
در انتها من همه کامنت ها رو میخونم و با یکمی ویرایش به عنوان سومین داستانی که با هم نوشتیم میزارم توی وبلاگ.اگه سوالی داشتید،از قسمت درگوشی با نویسنده میتونید بپرسید.لطفا لطفا زیر این پست چیزی به جز داستان ننویسید.
(: برای نوشتن داستان خود به آخرین کامنت در پست نگاه کن دوست من :)
بچهها تا ساعت ۱۲ امشب کامنتها رو باز میکنم و میتونید بیاید داستان رو ادامه بدید.
آن سوی خیابان ایستاده بود . با ماسک تیره و عینک مات بزرگی که زده بود تقریبا تمام چهره اش را پوشانده بود . مدتی فقط نگاهش می کردم. او هم همان طور مرا نگاه می کرد . انگار منتظر عکس العملی از سوی من بود .ولی نمی دانم چرا به یادم نمی آمد که او چه کسی است .اندکی گذشت .قطره ی آبی روی صورتم حس کردم و به خودم آمد . باران گرفته بود .هر لحظه شدتش بیشتر میشد. سری چرخاندم به اطرافم و مردمی را میدیم که سرعت قدم هایشان را تند تر میکردند تا به سقفی خود را برسانند و از خیس شدند فرار کنند.کمی که به خودم آمدم فهمیدم مدتی را به همین حالت گذرانده بودم و اصلا متوجه آب شدن شکلات در دهانم نشده بودم . به آن سوی خیابان نگاه کردم دیگر آن جا نبود . نمی دانم اصلا او کی بود ؟ چرا وقتی اسمم را به زبان آورد حس عجیبی بهم دست داد . انگار چند لحظه ای را در حالت خلا گذرانده بودم و متوجه وقایع دورو اطرافم نبودم . با خودم گفتم آن غریبه هر کی که بود با من کاری نداشت . حتما اشتباهی شده .خودم را جمع و جور کردم و به راه افتادم . باران شدید تر شده بود و خیسی لباس هایم را حس می کردم .به ذهنم آمد تا بند آمدن باران در ایستگاه اتوبوس کنار خیابان منتظر بمانم. به آن جا رفتم . روی سکوی سرد ایستگاه نشستم . سرمای عجیبی بدنم را فراگرفته بود . خودم را مچاله کردم و سرم را روی کیفم گذاشتم . در همین حال بودم که صدای قدم هایی را در کنارم شنیدم .فردی کنارم ایستاده بود . من فقط کفش هایش را می دیدم ....
سلام عزیزم . به نظرم ایده جالبی بود .خیلی سریع هر چی به ذهنم اومد نوشتم . البته اشکالاتش زیاده احتمالا ولی بازم ممنون فرصت رو دادی .
کفش ها خیلی چیزها را درباره آدم ها فاش می کنند. نمی دانم کدام آدم عاقل این را گفته بود، ولی حتی با اینکه این کفش ها چیزی برای گفتن نداشتند، نمیتوانستم به نقطه ای جز آنها نگاه کنم. چرا...این حس که جلوی بالا بردن سرم را می گرفت چه بود؟ شاید اگه نگاه دقیق تری به او می انداختم...
آن صدای آشنا دوباره آن کلمه آشنا را به زبان آورد، و این بار به جای حیرت، طعم لبخندی نرم داشت.
سرم را بالا بردم.
عینکش را برداشته بود.
چشم هایش مرا به خاطرات روزهای دور بردند. انگار کسی هلم داده باشد و پرتم کرده باشد به گذشته.
تیله ی چشم هایش، شده بود پرده ی سینما.
همه چیز مثل فیلم، روی آن چشم های روشن اسرار آمیز میگذشت.
از شهر خودم فرار کرده بودم تا از گذشته فرار کنم و حالا او اینجا؟
حدسم درست بود. مگر چند تا چشم مثل این چشم ها، در سر تا سر جهان وجود داشت؟
حتی نیازی نبود ماسکش را بردارد تامطمئن شوم. من مطمئن بودم. حتی مطمئن تر از یقینم به اینکه حالا شب شده و هوا تاریک است!
ابروهای ضخیمش، بالای چشم هایی باد کرده از عینک زدن زیاد، کمان زده بودند. حتی با اینکه همه مویش پنهان شده بود، ریشه محو سیاهش دیده می شد، و می دانستم زیر آن روسری ساده و ارزان، شانه کرده و مرتب است. ناخودآگاه، لب باریک و بی رنگش را می گزید، و لبخندی محو، با اندکی نگرانی در اجزای چهره اش دیده می شد.
او نقطه مقابل چهره ای بود که هر روز در آینه می دیدم...
ولی نمی توانستم از این حقیقت فرار کنم که... او همچنان من بود.
فریاد زدم : برو ! از اینجا برو ! نمی خواهم ببینمت !
ایستاد و سخنی نگفت . نگاهم کرد . دستانش را جلو آورد و گفت : نمی توانی از خودت فرار کنی !
خدایا این دیگر چه کابوسی بود ؟ دویدم دویدم دویدم دویدم . تا آخر خیابان دویدم . اما او هنوز آنجا ایستاده بود و نگاهم می کرد . می خواستم از گذشته ام فرار کنم اما نمی دانستم اگر آینده را تغییر دهی . گذشته باز می گردد ....
باران تند تر می بارید و او هنوز آنجا ایستاده بود و نگاهم می کرد .
وقتی به اندازه کافی دور شده بودم... ایستادم. دستم زانوهای لرزانم را محکم گرفته بودند، و با هر نفس نفسی که می زدم، بدنم بیشتر به لرزه می افتاد. نگاهم روی چاله آبی حاصل از باران روی آسفالت قفل شد. "خودم" به من نگاه می کرد. موهای آشفته؛ چشمانی ترسان، ولی در عمق، مطمئن. نه...نه مثل چشمان او. همیشه در حال لغزیدن و ترسیدن و اشتباه کردن. این..این من بودم.
- میدونم.
از جا پریدم. پشت سرم ایستاده بود و صبورانه نگاهم می کرد.
- فرار نکن. میدونم. اصلا برای همین اومدم خداحافظی کنم.
چند بار پلک زدم. نوری در آسمان و چشمم پیچید.
- برای همیشه.
صدای رعد به گوش رسید.
از خواب پریدم، چند لحظهای طول کشید تا بفهمم چه شد و کجا هستم.
از تخت خواب خوابگاه دانشگاه بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، خوابگاه ما با دانشگاه فاصلهی زیادی نداشت. تصمیم گرفتم بدون چتر بیرون بروم و تا صحن اصلی دانشگاه زیر باران خیس شوم و به خودم و به باران و به خوابم فکر کنم. آماده شدم و کاپوچینویی از دستگاه طبقهی اول گرفتم و از خوابگاه بیرون زدم.
همیشه برایم سوال بود که چرا در و دیوارهای دانشکده و ساختمانهای دانشگاه با وجود قدیمی بودن ترکهای کمی دارد. صدها برابر عمر دانشگاه، عاشقهایی بودند که هیچ وقت به معشوق خود نرسیدند و این در و دیوار دفترچهی ثبت این نرسیدنها هستند. هر کسی که این حجم از خاطرات غمگین را در خودش جای دهد، حتما باید ترک داشته باشد.
قبل از این اوضاع قرار گذاشته بودیم بعد از تمام شدن دوران کارشناسی ماجرای این رابطه را با خانوادهها مطرح کنیم اما آن موقع اصلا من و او فکر نمیکردیم همچین اتفاقهایی در کشور بیافتد. با اینکه هنوز مسافتهایمان از نظر جغرافیایی همانقدر هست اما حالا از نگاه این سیاستمدارها ما متعلق به دو کشور جدا از هم هستیم و من حالا بیشتر از قبل از مرزها و از سیاستمدارها متنفرم.
من و او اصلا فکر نمیکردیم که این آخرین پروازی است که از این شهر به شهر او میرود....
یعنی واقعا خواب بود . من آنجا بودم . من با یک روسری سبز زیتونی . رنگ مورد علاقه ام . این خواب بود ؟ واقعا خواب بود ؟ خودم ،خودم را در آینده ملاقات کردم ؟ نمی توانم چهره ی آینده ام را به یاد بیاوریم ولی می توانم غم را به یاد آورم . غم خود آینده ام . از اینکه من آنجا بودم ! او از من متنفر بود . یعنی "خودم " از خودم متنفر بودم .....
خیره می شوم به آن نوشته روی دیوار دانشگاه که حتما یکی از عشق باز های دانشگاه نوشته : من بر می گردم ! و آن موقع ، تو دوستم خواهی داشت !
نمیدانم، برگشت و بعد از برگشتن «تو»ی آن عشقباز دوستش داشت، یا کلا نتوانست برگردد یا شاید برگشت و «تو» همچنان دوستش نداشت یا شاید هم خودش با یکی دیگر برگشت و حسرت گفتنِ جملهی دوستت دارم را در دل «تو» گذاشت به هر حال چیزی که همیشه ذهن من را مشغول خود میکند، این معدود جملاتی که توسط دانشجویان یا اداره تبلیغات دانشگاه روی دیوارها نوشتهاند نبود؛ بیشتر دنبال صدها راز ننوشتهی این دیوارها بودم و هستم.
شروع این جداییها بر میگردد به آن پیششگامان فضا که در همین دانشگاه درس میخوانند، با استفاده از روشهای جدیدی که کشف کرده بودند کشور میتوانست به راحتی صدها مسافر را از زمین به فضا منتقل کند ولی برای اینکار هزینهی اولیهی زیادی نیاز بود. دولت به خاطر عقب نیافتادن در مسابقهی الکی تسخیر فضا در بین کشورهای دیگر از شهرها و استانهای مختلف مالیات بیشتری گرفت تا بتواند هزینهی این کار را تامین کند، این شد که شهر «او» محل تجمع مخالفین دولت مرکزی شد و چند ماه قبل ادعای استقلال کردند. شاید اگر آن دانشجویان سرخوش که حالا لقب پیشگامان فضا را گرفتند هیچ وقت نبودند، من و «او» الان در کنار هم بودیم، شاید اگر آن دانشجویان هر کدام یک «او» برای خودشان داشتند میفهمیدند که بزرگترین و بهترین دستآورد، به دست آوردنِ قبل «او»ی خودشان بود. شاید اگر به جای این جملات انگیزشیِ «فضا در انتظار توست» مینوشتند «خواهرم حجابت، برادرم نگاهت» کسی به دنبال تسخیر فضا نمیرفت!
به دست آوردنِ قلب «او»ی خودشان بود. شاید اگر به جای این جملات انگیزشیِ «فضا در انتظار توست» مینوشتند «خواهرم حجابت، برادرم نگاهت» کسی به دنبال تسخیر فضا نمیرفت!
اما با وجود همه ی آن اتفاقاتی که رخ داده بود ، باز هم کورسوی امیدی در دلم وجود داشت.
شاید به «او» برسم. شاید «او» را ببینم.
شاید دوباره لذت با هم بودن را تجربه کنیم.
من امید داشتم...
توجه!این کامنت شروع چالش است
برگ های سرخ افرا را زیر پایم له میکردم و در امتداد پیاده رو آهسته قدم برمیداشتم.هوای ابری و دلگیری بود.خلوت بودن خیابان و تاریکی زودرس هوا هم به این دلگیری اضافه میکرد.خاکستری ابرها رو به سیاهی میرفت.باران در راه است.ماسک سفید را پایین آوردم.با لذت هوای سرد را استشمام کردم.دستم را توی جیبم بردم.شکلات کاکائویی که از بوفه دانشگاه خریده بودم،بعد از دو روز هنوز دست نخورده مانده بود.نفس گرمم با اهی کوتاه هاله ی سفید کم رنگی در هوا پخش شد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.شکلات گوشه دهانم آب میشد و من بدون هیچ عجله ای به سمت خانه میرفتم.
با شنیدن صدایی از پشت سر با تعجب بر پاشنه چرخیدم.در این شهر غریب آشنایی نام کوچکم را تا به حال به زبان نیاورده بود.