با هم نوشتیم/3
برگ های سرخ افرا را زیر پایم له میکردم و در امتداد پیاده رو آهسته قدم برمیداشتم.هوای ابری و دلگیری بود.خلوت بودن خیابان و تاریکی زودرس هم به این دلگیری اضافه میکرد.خاکستری ابرها رو به سیاهی میرفت.باران در راه است.ماسک سفید را پایین آوردم.با لذت هوای سرد را استشمام کردم.دستم را توی جیبم بردم.شکلات کاکائویی که از بوفه دانشگاه خریده بودم،بعد از دو روز هنوز دست نخورده مانده بود.نفس گرمم با اهی کوتاه به شکل هاله ی سفید کم رنگی در هوا پخش شد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.شکلات گوشه دهانم آب میشد و من بدون هیچ عجله ای به سمت خانه میرفتم.ناگهان با شنیدن صدایی از پشت سر با تعجب بر روی پاشنه چرخیدم.در این شهر غریب آشنایی نام کوچکم را تا به حال به زبان نیاورده بود.
آن سوی خیابان ایستاده بود . با ماسک تیره و عینک مات بزرگی که زده بود تقریبا تمام چهره اش را پوشانده بود . مدتی فقط نگاهش می کردم. او هم همان طور مرا نگاه می کرد . انگار منتظر عکس العملی از سوی من بود .اندکی گذشت .قطره ی آبی روی صورتم حس کردم و به خودم آمد . باران گرفته بود .هر لحظه شدتش بیشتر میشد. سری چرخاندم به اطرافم و مردمی را دیدم که سرعت قدم هایشان را تند تر میکردند تا خود را به سقفی برسانند. متوجه شدم که مدتی را به همین حالت گذرانده ام و اصلا متوجه آب شدن شکلات در دهانم نشده بودم . به آن سوی خیابان نگاه کردم. دیگر آن جا نبود . نمی دانم اصلا او کی بود ؟ چرا وقتی اسمم را به زبان آورد حس عجیبی بهم دست داد. حتما اشتباهی شده .خودم را جمع و جور کردم و به راه افتادم. خیسی لباس هایم به ذهنم آورد تا بند آمدن باران در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانم. روی سکوی سرد ایستگاه نشستم. خودم را مچاله کردم و سرم را روی کیفم گذاشتم . در همین حال بودم که صدای قدم هایی را شنیدم .حضورش را کنارم حس کردم. من فقط کفش هایش را می دیدم ...
کفش ها خیلی چیزها را درباره آدم ها فاش می کنند. نمی دانم کدام آدم عاقل! این را گفته بود، ولی حتی با اینکه این کفش ها چیزی برای گفتن نداشتند، نمیتوانستم به نقطه ای جز آنها نگاه کنم. حسی جلوی بالا گرفتن سرم را میگرفت. شاید اگه نگاه دقیق تری به او می انداختم...
آن صدای آشنا دوباره نامم را به زبان آورد. در حالی که گوشه چشمهایش به نشانه لبخند خطوط باریک افتاده بودند.
تیله ی چشم هایش، شده بود پرده ی سینما.
مرا به گذشته ها پرتاب کردند.
همه چیز مثل فیلم، روی آن چشم های روشن اسرار آمیز میگذشت.
از شهر خودم فرار کرده بودم تا از گذشته فرار کنم و حالا او اینجا؟
حدسم درست بود. مگر چند تا چشم مثل این چشم ها، در سر تا سر جهان وجود داشت؟
حتی نیازی نبود ماسکش را بردارد. من مطمئن بودم. حتی مطمئن تر از یقینم به اینکه حالا شب است و هوا تاریک!
ابروهای پرپشتش، بالای چشم هایی باد کرده از عینک زدن زیاد، کمان زده بودند. با اینکه همه مویش پنهان شده بود، ریشه محو سیاهش دیده می شد، و می دانستم زیر آن روسری ساده و ارزان، شانه کرده و مرتب است.
یک روزی جدایی عمیقی بینمان افتاد.نصیحت آشنا و دوست و رفیق را گوش دادم.فکرش را از سرم بیرون انداختم.
ولی نمی توانستم از این حقیقت فرار کنم که... او همچنان در گوشه ای از قلب و ذهن من زنده بود.
فریاد زدم : برو ! از اینجا برو ! نمی خوام ببینمت ! دست از سرم بردار! داری اذیتم میکنی.
شروع به دویدن کردم.
وقتی به اندازه کافی دور شده بودم... ایستادم. دستم زانوهای لرزانم را محکم گرفته بودند، و با هر نفس نفسی که می زدم، بدنم بیشتر به لرزه می افتاد. نگاهم روی چاله آبی حاصل از باران روی آسفالت قفل شد. "خودم" به من نگاه می کرد. موهای آشفته؛ چشمانی ترسان. همیشه در حال لغزیدن و ترسیدن و اشتباه کردن. این... این من بودم.
- میدونم.
از جا پریدم. پشت سرم ایستاده بود و صبورانه نگاهم می کرد.
- فرار نکن. میدونم. اصلا برای همین اومدم خداحافظی کنم.
چند بار پلک زدم. نوری در آسمان و چشمم پیچید.
- برای همیشه.
و بعد صدای رعد...
از خواب پریدم، چند لحظهای طول کشید تا بفهمم چه شد و کجا هستم.
از تخت خواب خوابگاه دانشگاه بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، خوابگاه ما با دانشگاه فاصلهی زیادی نداشت. تصمیم گرفتم بدون چتر بیرون بروم و تا صحن اصلی دانشگاه زیر باران خیس شوم و به خودم و به باران و به خوابم فکر کنم. آماده شدم و کاپوچینویی از دستگاه* طبقهی اول گرفتم و از خوابگاه بیرون زدم.
همیشه برایم سوال بود که چرا در و دیوارهای دانشکده و ساختمانهای دانشگاه با وجود قدیمی بودن ترکهای کمی دارد. صدها برابر عمر دانشگاه، عاشقهایی بودند که هیچ وقت به معشوق خود نرسیدند و این در و دیوار دفترچهی ثبت این نرسیدنها هستند. هر کسی که این حجم از خاطرات غمگین را در خودش جای دهد، حتما باید ترک داشته باشد.
قبل از این اوضاع قرار گذاشته بودیم بعد از تمام شدن دوران کارشناسی ماجرای این رابطه را با خانوادهها مطرح کنیم اما آن موقع اصلا من و او فکر نمیکردیم همچین اتفاقهایی در کشور بیافتد. با اینکه هنوز مسافتهایمان از نظر جغرافیایی همانقدر هست اما حالا از نگاه این سیاستمدارها ما متعلق به دو کشور جدا از هم هستیم و من حالا بیشتر از قبل از مرزها و از سیاستمدارها متنفرم.
من و او اصلا فکر نمیکردیم که این آخرین پروازی است که از این شهر به شهر او میرود....
خیره می شوم به آن نوشته روی دیوار دانشگاه که حتما یکی از عشاق دانشگاه نوشته : من بر می گردم ! و آن موقع ، تو دوستم خواهی داشت !
نمیدانم برگشت، بعد از برگشتن، «تو»ی آن عشقباز دوستش داشت، یا کلا نتوانست برگردد؟
یا شاید برگشت و «تو» همچنان دوستش نداشت یا شاید هم خودش با یکی دیگر برگشت و حسرت گفتنِ جملهی دوستت دارم را در دل «تو» گذاشت به هر حال چیزی که همیشه ذهن من را مشغول خود میکند، این معدود جملاتی که توسط دانشجویان یا اداره تبلیغات دانشگاه روی دیوارها نوشتهاند نبود؛ بیشتر دنبال صدها راز ننوشتهی این دیوارها بودم و هستم.
شروع این جداییها بر میگردد به آن پیششگامان فضا که در همین دانشگاه درس میخوانند، با استفاده از روشهای جدیدی که کشف کرده بودند کشور میتوانست به راحتی صدها مسافر را از زمین به فضا منتقل کند ولی برای اینکار هزینهی اولیهی زیادی نیاز بود. دولت به خاطر عقب نیافتادن در مسابقهی الکی تسخیر فضا در بین کشورهای دیگر از شهرها و استانهای مختلف مالیات بیشتری گرفت تا بتواند هزینهی این کار را تامین کند، این شد که شهر «او» محل تجمع مخالفین دولت مرکزی شد و چند ماه قبل ادعای استقلال کردند. شاید اگر آن دانشجویان سرخوش که حالا لقب پیشگامان فضا را گرفتند هیچ وقت نبودند، من و «او» الان در کنار هم بودیم، شاید اگر آن دانشجویان هر کدام یک «او» برای خودشان داشتند میفهمیدند که بزرگترین و بهترین دستآورد، به دست آوردنِ قبل «او»ی خودشان بود. شاید اگر به جای این جملات انگیزشیِ «فضا در انتظار توست» مینوشتند «خواهرم حجابت، برادرم نگاهت» کسی به دنبال تسخیر فضا نمیرفت!
اما با وجود همه ی آن اتفاقاتی که رخ داده بود ، باز هم کورسوی امیدی در دلم وجود داشت.
شاید به «او» برسم. شاید «او» را ببینم.
شاید دوباره لذت با هم بودن را تجربه کنیم.
من امید داشتم...
....................................................................................................................................................
درباره *:بچه ها... خوابگاه اینا خیلی باکلاس... من سال اول که میرفتم دانشگاه به خیال خوش میخواستم کتری نبرم.فکر میکردم واسمون سماور و اینجور چیزا میزارن اونجا. هی خیال خوش! اگه دانشگاه قبول شدید حتما درباره شرایط خوابگاهش تحقیق کنید که مثل من انقد سوتی ندید(البته فکر نکنم این مورد لازم باشه واسه چند سال آینده خخخ)
نویسنده های این بخش:
اینو خیلی دوست داشتم :,)
البته یهو خط داستان تو کامنتای از خود گذشته به عشق گذشته تغییر مسیر داد...ولی تو این پست خوب مرتبش کردید :)
به نظرم تغییر لحن که خوب بود یعنی به خاطر خواب تغییر لحن به وجود اومد.
یعنی میشد حدس زد که نویسندهی بعدی میخواد بگه از خواب بیدار میشه و اون حرفها :)
داستان هم خوب بود.
سلام کاش هرگز از خواب بیدار نمیشد.
این فقط نظِر بنده است و هیچ محتوی ادبی و هیچ پشتوانه ی اصولی و هیچ قائده ای ممکنه تاییدش نکنه:
کاش هرگز از خواب بیدار نمیشد.
دوست داشتم مثل همیشه داستان رو از ابتدا دنبال کنم ولی با خودم گفتم بذار اینبار نتیجه نهایی رو بخونم.
سخت شد. فهم داستان بعد از بیداری سخت شد.
یه جایی اون اولهای داستان باید معلوم میشد شخصیت اصلیِ ما مونثه یا مذکر. خوب از اونجایی که من شما رو میشناسم و شروع کننده ی داستان بودید گفتم مونثه و اون صاحب کفش هم یه مذکر که حالا به هر معنا و هرشکلی فعلا افتاده دنبال ناموس خوابالوی مردم.
ولی یهو روسری اون خانم رو نشون میدی. درست همینجاست که هویتِ شخصیت اصلی، متزلزل میشه. زنه؟ مَرده؟ چی شد؟ منِ مخاطب با توجه به قد و اندازه ی داستانک شما حدس میزنم که دیگه وقتی برای توضیح این مسئله ی بوجود اومده، وجود نداره پس از همون لحظه با اینکه دارم داستان رو میخونم، با مغزِ به هم ریخته م هم دارم آنچه گذشت رو تحلیل میکنم که ببینم کجا رو متوجه نشدم. این میشه که چند خطی از داستان رو از دست میدم و وقتی به خودم میام که میبینم دیگه هیچی از داستان نمیفهمم.
دیگه متوجه نمیشم چه اتفاقی داره میفته و چرا دیوار ها ترک برداشته؟ چی شد؟ چی شد؟ و این باعث میشه که برگردم از اول بخونم. پس شما بعنوان نویسنده با یه سکته، باعث شدی منِ مخاطب وسطِ داستان رهاش کنم و برم از اول بخونم. ولی باز میرسم به همون نقطه و میبینم که یه دور الکی خوندم در حالیکه چیزی از دست نداده بودم و این باعث رنجش خاطرم میشه.
2- خوب بالاخره معلوم شد کیه. آدمهای داستان رو شناختم. پروتاگونیست و پانتاگونیست داستان درواقع یک نفر هستند و انگار تبادل خود با خوده. انگار قراره با یه جدال فرا واقعی رو به رو باشیم. آخ جون. ولی حیف که از خواب بیدار میشه..... و باز هم داستان خوب پیش میره تا اینکه میره از دستگاه معروف کاپوچینویی میگره و میزنه بیرون/.
3- قبل از خواب مواجهیم با یه عالمه تصویر.
برگهای سرخ. هوای ابری. خیابان خلوت. و .... یه عالمه تصویر که توسط نویسنده ها خلق شده و به قشنگی به خورد من و مای مخاطب میده. چشمها. ابروان. تیله ی چشم.... کاش هرگز از خواب بیدار نمیشد. انگار که یه بمب اتم انداختن بغل گوش نویسنده های گرامی و همه به هوش شدن. عه. اینجا چه خبره؟ من اینجا چی کار میکنم؟ اینها رو کی نوشته؟
و مخاطبها: عه چی شد؟ چطور شد؟ و ....
4- راستش از در که زد بیرون دیگه نفهمیدم چی شد. هرچی میخونم متوجه ربطش به اون خواب نمیشم. شاید یه داستان و بخشی از یه داستانک دیگه باشه ولی آقا زوره مگه؟ نمیتونم بچسبونمش به داستان و شروع داستانتون.
داستان نقص داره. یه جای خالی بزرگ داره.....مثل اینکه یه سریال رو قسمت اول دوم و سومش رو ببینیم و دیگه نبینیم و بخوایم با سه قسمت آخر بفهمیم چی شد. البته سریالهای ایرانی رو فقط قمست اول و آخر رو ببینیم کافیه. ولی قصه ی شما ایرانی نبود که.... کُره؟ آلمان؟ چک اسلواکی؟ و یا اصلا کشورش فرا زمینی بود؟ در درون آدما قرار داشت؟ اینها بی پاسخ موند.
5- ببخشید که همینطوری یه لِنگه پا میام این وسط و بدون دعوت نظر میدم.....
همگی من رو ببخشید. معصومه خانم. هلن گرامی . پرستوی عاشق. آرتمیس. جناب زیتون و امیر عزیزم. عذر خواهم.
باز هم تاکید میکنم:این فقط نظِر بنده است و هیچ محتوی ادبی و هیچ پشتوانه ی اصولی و هیچ قائده ای پشتش نیست. پس جدی نگیریدش
خیلی قشنگ بود:)))
من دوست داشتم توی نوشتنش شرکت کنم ولی چیزایی که بچه ها نوشتن رو خوندم و دیدم واسم سخته!! مخصوصا با این که کلی درس ریخته سرم:((
وگرنه دوست داشتم بنویسم.
سلام
خدا قوت به همهی بزرگوارانی که شرکت کردند.
من بابت این بیدارشدنِ یهوییِ شخصیتِ داستان یه توضیحی بدم؛
من دیدم روند داستان داره مشابه یه سری داستانهایی که تو ژانر درام ترسناک هست میشه و قبلا مشابه این داستان با روندی که توی قبل از بیداری هست رو خونده بودم(حتی فکر کنم اون داستانِ اونی که تو اتوبوس بود و با خودش مواجه میشد و همه خودش بودند و... که توسط misswriter نوشته شده بود هم کلیتش همینجوری بود) گفتم به تغییری تو روند داستان بدم و از یه داستانِ درام ترسناک به یه داستانِ ماجراجویانهی سیاسی عاشقانه تبدیلش کنم و این بنده خدا از خوابی که دیده بود بیدار بشه و به ماجراهای جدایی از اون معشوقش فکر کنه و در خلالش به توصیف فضای دانشگاه بپردازه، یه خرده که از اوضاع سیاسی گذشت، کم کم نتایج و سناریوهایی که ممکن هست به معشوقش برسه رو مرور کنه و در نهایت حوالیِ شب برگرده به سمت خوابگاه، در حین برگشتن هم مشابه اون اتفاقاتی که تو خواب دیده بود براش اتفاق بیافته و در اون مواجهای که با خودش در حالی که به چالهی آسفالت روی آب نگاه میکرد،برسه ؛ اونجا اون گزینههایی که بهش فکر کرده بود رو تو نمودِ شخصِ خودش ببینه و در نهایت یه گزینهای رو انتخاب کنه و...
+البته این نظری بود که من داشتم و حس میکردم اگه این داستان به این صورت ادامه دار بشه قشنگ میشه، کلیتِ ماجرا رو هم از رمان ستاره خواران نوشته ی رومن گاری وام گرفتم ، اونجایی که شخصیتِ اول داستان میره از یه کشیش میپرسه که چطوری میتونم به قدرت برسم و اوضاع رو تغییر بدم اون کشیش میگه که زمین و آسمان هر کدام پادشاهی دارند زمین برای شیطان هست و آسمان برای خدا(پ.ن: از نظر نگاه اسلامی این مسئله غلط هست!)، با خدمت به هر کدوم میتونی از پادشاهِ اون جایزه بگیری و... که این شخصیت میره لیست بدترین گناه ها رو پیدا میکنه و تو لحظات مختلف تصمیم میگیره که چطوری بد باشه و...
+من حس میکنم نمیشه بهش گفت یه داستانِ بد، بیشتر بهش میخوره که داستان میتونست بیشتر ادامه داشته باشه:)
+
من تجربه ی زندگی کردن تو خوابگاه رو ندارم و صرفا چندباری که به یه بنده خدایی تو خوایگاه دانشگاهمون(خوابگاه شهدا | دانشگاه امیرکبیر) سر زدم فضای اونجا رو دیدم و این مسئله ی دستگاهی که ازش نوشیدنی میگیرند چون تو همهی دانشکده های دانشگاهِ ما بود، به نظرم اومد که یه چیز معمول باشه:)
زیبا شد
تجربه ی خوبی بود
اینکه که روایت آدما از یه واقعه می تونه انقدر متفاوت باشه برام جالب بود
من خودم شخصیت مقابل رو یه تجسم خیالی از معشوق از دست رفته می دیدم
سلامِ دوباره.
بله با توجه به اینکه داستان به صورت کارگاهی داره پیش میره این م موارد رو عرض کردم.... اگه نویسنده ی واحد داشت که پوستش رومیکندم(مثلا من خیلی حالیمه) D:
ولی در کُل دم شما گرم..... این کاری که داری میکنی رو ما سالها پیش خواستیم انجام بدیم نتونستیم. چشم انشاالله
اونی که گفته بود"کفش ها خیلی چیزها را درباره آدم ها فاش می کنند" چه حق گفته بود:))
ما هم تازگی یه همچین چیزی راه انداختیم !
البته برا ما ها به اندازه این ادبی و قشنگ در نیومده @-@
ولی نوشتنش خیلی خوش میگذره =)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.