برگ های سرخ افرا را زیر پایم له میکردم و در امتداد پیاده رو آهسته قدم برمیداشتم.هوای ابری و دلگیری بود.خلوت بودن خیابان و تاریکی زودرس هم به این دلگیری اضافه میکرد.خاکستری ابرها رو به سیاهی میرفت.باران در راه است.ماسک سفید را پایین آوردم.با لذت هوای سرد را استشمام کردم.دستم را توی جیبم بردم.شکلات کاکائویی که از بوفه دانشگاه خریده بودم،بعد از دو روز هنوز دست نخورده مانده بود.نفس گرمم با اهی کوتاه به شکل هاله ی سفید کم رنگی در هوا پخش شد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.شکلات گوشه دهانم آب میشد و من بدون هیچ عجله ای به سمت خانه میرفتم.ناگهان با شنیدن صدایی از پشت سر با تعجب بر روی پاشنه چرخیدم.در این شهر غریب آشنایی نام کوچکم را تا به حال به زبان نیاورده بود.

آن سوی خیابان ایستاده بود . با ماسک تیره و عینک مات بزرگی که زده بود تقریبا تمام چهره اش را پوشانده بود . مدتی فقط نگاهش می کردم. او هم همان طور مرا نگاه می کرد . انگار منتظر عکس العملی از سوی من بود .اندکی گذشت .قطره ی آبی روی صورتم حس کردم و به خودم آمد . باران گرفته بود .هر لحظه شدتش بیشتر میشد. سری چرخاندم به اطرافم و مردمی را دیدم که سرعت قدم هایشان را تند تر میکردند تا خود را به سقفی برسانند. متوجه شدم که مدتی را به همین حالت گذرانده ام و اصلا متوجه آب شدن شکلات در دهانم نشده بودم . به آن سوی خیابان نگاه کردم. دیگر آن جا نبود . نمی دانم اصلا او کی بود ؟ چرا وقتی اسمم را به زبان آورد حس عجیبی بهم دست داد. حتما اشتباهی شده .خودم را جمع و جور کردم و به راه افتادم. خیسی لباس هایم به ذهنم آورد تا بند آمدن باران در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانم. روی سکوی سرد ایستگاه نشستم. خودم را مچاله کردم و سرم را روی کیفم گذاشتم . در همین حال بودم که صدای قدم هایی را شنیدم .حضورش را کنارم حس کردم. من فقط کفش هایش را می دیدم ...

کفش ها خیلی چیزها را درباره آدم ها فاش می کنند. نمی دانم کدام آدم عاقل! این را گفته بود، ولی حتی با اینکه این کفش ها چیزی برای گفتن نداشتند، نمیتوانستم به نقطه ای جز آنها نگاه کنم. حسی جلوی بالا گرفتن سرم را میگرفت. شاید اگه نگاه دقیق تری به او می انداختم...

آن صدای آشنا دوباره نامم را به زبان آورد. در حالی که گوشه چشمهایش به نشانه لبخند خطوط باریک افتاده بودند.

تیله ی چشم هایش، شده بود پرده ی سینما.

مرا به گذشته ها پرتاب کردند.

همه چیز مثل فیلم، روی آن چشم های روشن اسرار آمیز میگذشت.

از شهر خودم فرار کرده بودم تا از گذشته فرار کنم و حالا او اینجا؟

حدسم درست بود. مگر چند تا چشم مثل این چشم ها، در سر تا سر جهان وجود داشت؟

حتی نیازی نبود ماسکش را بردارد. من مطمئن بودم. حتی مطمئن تر از یقینم به اینکه حالا شب است و هوا تاریک!

ابروهای پرپشتش، بالای چشم هایی باد کرده از عینک زدن زیاد، کمان زده بودند. با اینکه همه مویش پنهان شده بود، ریشه محو سیاهش دیده می شد، و می دانستم زیر آن روسری ساده و ارزان، شانه کرده و مرتب است.

یک روزی جدایی عمیقی بینمان افتاد.نصیحت آشنا و دوست و رفیق را گوش دادم.فکرش را از سرم بیرون انداختم.

ولی نمی توانستم از این حقیقت فرار کنم که... او همچنان در گوشه ای از قلب و ذهن من زنده بود.

فریاد زدم : برو ! از اینجا برو ! نمی خوام ببینمت ! دست از سرم بردار! داری اذیتم میکنی.

شروع به دویدن کردم.

وقتی به اندازه کافی دور شده بودم... ایستادم. دستم زانوهای لرزانم را محکم گرفته بودند، و با هر نفس نفسی که می زدم، بدنم بیشتر به لرزه می افتاد. نگاهم روی چاله آبی حاصل از باران روی آسفالت قفل شد. "خودم" به من نگاه می کرد. موهای آشفته؛ چشمانی ترسان. همیشه در حال لغزیدن و ترسیدن و اشتباه کردن. این... این من بودم.

- میدونم.

از جا پریدم. پشت سرم ایستاده بود و صبورانه نگاهم می کرد.

- فرار نکن. میدونم. اصلا برای همین اومدم خداحافظی کنم.

چند بار پلک زدم. نوری در آسمان و چشمم پیچید.

- برای همیشه.

و بعد صدای رعد...

از خواب پریدم، چند لحظه‌ای طول کشید تا بفهمم چه شد و کجا هستم.

از تخت خواب خوابگاه دانشگاه بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، خوابگاه ما با دانشگاه فاصله‌ی زیادی نداشت. تصمیم گرفتم بدون چتر بیرون بروم و تا صحن اصلی دانشگاه زیر باران خیس شوم و به خودم و به باران و به خوابم فکر کنم. آماده شدم و کاپوچینویی از دستگاه* طبقه‌ی اول گرفتم و از خوابگاه بیرون زدم.

همیشه برایم سوال بود که چرا در و دیوارهای دانشکده و ساختمان‌های دانشگاه با وجود قدیمی بودن ترک‌های کمی دارد. صدها برابر عمر دانشگاه، عاشق‌هایی بودند که هیچ وقت به معشوق خود نرسیدند و این در و دیوار دفترچه‌ی ثبت این نرسیدن‌ها هستند. هر کسی که این حجم از خاطرات غمگین را در خودش جای دهد، حتما باید ترک داشته باشد.

قبل از این اوضاع قرار گذاشته بودیم بعد از تمام شدن دوران کارشناسی ماجرای این رابطه را با خانواده‌ها مطرح کنیم اما آن موقع اصلا من و او فکر نمیکردیم همچین اتفاق‌هایی در کشور بیافتد. با اینکه هنوز مسافت‌هایمان از نظر جغرافیایی همانقدر هست اما حالا از نگاه این سیاستمدارها ما متعلق به دو کشور جدا از هم هستیم و من حالا بیشتر از قبل از مرزها و از سیاستمدارها متنفرم.

من و او اصلا فکر نمیکردیم که این آخرین پروازی است که از این شهر به شهر او میرود....

خیره می شوم به آن نوشته روی دیوار دانشگاه که حتما یکی از عشاق دانشگاه نوشته : من بر می گردم ! و آن موقع ، تو دوستم خواهی داشت !

نمیدانم برگشت، بعد از برگشتن، «تو»ی آن عشق‌باز دوستش داشت، یا کلا نتوانست برگردد؟

یا شاید برگشت و «تو» همچنان دوستش نداشت یا شاید هم خودش با یکی دیگر برگشت و حسرت گفتنِ جمله‌ی دوستت دارم را در دل «تو» گذاشت به هر حال چیزی که همیشه ذهن من را مشغول خود می‌کند، این معدود جملاتی که توسط دانشجویان یا اداره تبلیغات دانشگاه روی دیوارها نوشته‌اند نبود؛ بیشتر دنبال صدها راز ننوشته‌ی این دیوارها بودم و هستم.

شروع این جدایی‌ها بر می‌گردد به آن پیششگامان فضا که در همین دانشگاه درس می‌خوانند، با استفاده از روش‌های جدیدی که کشف کرده بودند کشور می‌توانست به راحتی صدها مسافر را از زمین به فضا منتقل کند ولی برای اینکار هزینه‌ی اولیه‌ی زیادی نیاز بود. دولت به خاطر عقب نیافتادن در مسابقه‌ی الکی تسخیر فضا در بین کشورهای دیگر از شهرها و استان‌های مختلف مالیات بیشتری گرفت تا بتواند هزینه‌ی این کار را تامین کند، این شد که شهر «او» محل تجمع مخالفین دولت مرکزی شد و چند ماه قبل ادعای استقلال کردند. شاید اگر آن دانشجویان سرخوش که حالا لقب پیشگامان فضا را گرفتند هیچ وقت نبودند، من و «او» الان در کنار هم بودیم، شاید اگر آن دانشجویان هر کدام یک «او» برای خودشان داشتند میفهمیدند که بزرگترین و بهترین دست‌آورد، به دست آوردنِ قبل «او»ی خودشان بود. شاید اگر به جای این جملات انگیزشیِ «فضا در انتظار توست» می‌نوشتند «خواهرم حجابت، برادرم نگاهت» کسی به دنبال تسخیر فضا نمی‌رفت!

اما با وجود همه ی آن اتفاقاتی که رخ داده بود ، باز هم کورسوی امیدی در دلم وجود داشت.

شاید به «او» برسم. شاید «او» را ببینم.

شاید دوباره لذت با هم بودن را تجربه کنیم.

من امید داشتم...

....................................................................................................................................................

درباره *:بچه ها... خوابگاه اینا خیلی باکلاس... من سال اول که میرفتم دانشگاه به خیال خوش میخواستم کتری نبرم.فکر میکردم واسمون سماور و اینجور چیزا میزارن اونجا. هی خیال خوش! اگه دانشگاه قبول شدید حتما درباره شرایط خوابگاهش تحقیق کنید که مثل من انقد سوتی ندید(البته فکر نکنم این مورد لازم باشه واسه چند سال آینده خخخ)

نویسنده های این بخش:

معصومه

هلن

پرستوی عاشق

آرتمیس

جناب زیتون

آقای امیر