خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

پاسخ به 1999

+ ۱۳۹۹/۶/۲۵ | ۱۵:۵۲ | •miss writer•

سریال پاسخ به 1988 داستان زندگی چند تا خانواده تو یکی از محله های سئول در سال 1988 هست.بین همه این آدما یکیشون خیلی توجهم رو جلب کرد.نه به خاطر اینکه موهاش همیشه مثل من کوتاه بود.نه حتی برای افکار عجیب غریبی که داشت و دردسرهایی که به همین خاطر میفتاد.شاید اینا رو میتونم بزارم تو رده ی دوم.دلیل اصلیش اینه که،مثل خودم دختر دوم یک خانواده پنج نفره بود.دقیقا مثل من یک خواهر بزرگتر و یک داداش کوچیکتر داشت.ماجراهایی که 11 سال قبل ازینکه حتی من به دنیا بیام،واسه دوک سون اتفاق میفتاد،بارها تجربه کردم.این برام در عین حال که عجیبه،خنده دار و بامزه هم هست.دوک سون عزیز...کاملا درکت میکنم که بعضی مواقع بهت بی توجهی میشد چون احساساتت رو درست به بقیه نشون نمیدادی.بی خیالیت نسبت به حرف های دیگران.وقتهایی که غلیان احساساتت به اوج خودش میرسید و منفجر میشدی و نگاهای متعجب خانواده رو میدیدی.برام خیلی بامزه بود که حتی دغدغه های روز و شبت عین من بودند.یا حتی نادیده گرفته شدنات و مقایسه هایی که با خواهرت شدی...آخخخ این از همشون زجرآورتره.

یجورایی عجیب غریب بود.که حتی چیزهایی که برات مهم بودن هم مثل مال من بودن.مثلا کیک نداشتنت تو روز تولد و جشن تولد مشترک با بقیه بچه ها.اینکه چقدر غصه میخوردی و در عین حال چیزی هم نمیگفتی.الان که بهش فکر میکنم،خودم خنده ام میگیره.خیلی وقتها اگه فقط بتونی هرچی تو دلت میاد رو راحت به زبون بیاری و تو خودت نریزی میتونه خیلی از مشکلاتت رو حل کنه.آخه بچه جان!کی میخوای بزرگ بشی؟

اون گذشته های دور درخشان و قشنگ به نظر میرسن.حتی اگه بزرگترا درگیر کلی مشکل بودن،هر چقدر گریه کرده باشیم،باز هم دوران بچگی واسمون پر از رنگ و نور و چیزای قشنگه.خوراکی هایی که مزه خوبشون هنوز یادمونه.وسایلی که هیچوقت دوباره به اون کیفیت و خوبی ساخته نشدن.صمیمیتی که در حال حاضر با این بیماری مزخرف کم رنگ شده.

میدونی؟حالا بعد بیست و خورده ای سال زندگی تو این کره خاکی یادم داده هیچی باارزش تر از شادی و عشق نیست.شادی چیزی هست که از درون خودت میاد و عشق رو از دنیای اطراف میگیریم.ما عشق و شادی رو کنار کسایی که دوستشون داریم به دست میاریم.یه روزی دنیا اومدیم.کم کم بزرگ شدیم.بلاخره یاد گرفتیم،دنبال چه چیزایی بریم،برای چه چیزهایی تلاش کنیم،از چه چیزهایی دل بکنیم و چجوری به دنیا نگاه کنیم.

پ.ن:الان فرد شدنش حس بهتری بهم میده.

عکس

ایده هایی برای نوشتن/2

+ ۱۳۹۹/۶/۲۰ | ۱۴:۳۱ | •miss writer•

طرح یک تجربه؛

به عنوان یک نویسنده بهم کارهایی پیشنهاد میشه.مثلا نوشتن تبلیغات واسه یک کار،نوشتن یک مقاله،نوشتن یک داستان برای نشریه ادبی و...سخت ترین قسمت ماجرا آماده کردن مطلبیه که هیچ پیش زمینه ذهنی براش ندارم.عین خود عذابه!نداشتن اعتماد به نفس کافی و تردید و ترس هم که همیشه خدا همراهمه.اما اینجوری واقعا نمیشه کاری رو به سرانجام رسوند.

هفته پیش کانون ادبیات دانشگاه برای چاپ نسخه تابستانی نشریه ادبی،از اعضاش خواست تا هر چه زودتر حوزه ای که میتونن در اون کمک کنن رو اعلام کنن.میپرسید تجربه نشریه نویسی دارم؟بله آخریش روزنامه دیواری مدرسه راهنماییم بود!نوشتن نشریه حتی با وبلاگ نویسی هم خیلی متفاوته پس چاره ای نداشتم که یا حرفی بزنم یا رسما از گروه خارج بشم.برای نوشتن داستان کوتاه اعلام آمادگی کردم.اما با دیدن موضوع دلسرد شدم.موضوع اصلی نشریه بر اساس نیمه تاریک وجود دبی فورد بود و توی سه بخش برای نوشتن متن های مختلف ازش الهام گرفته بودن.ده روز فرصت داشتم.هفت روزش هیچ کاری نکردم.حتی درباره اش فکر هم نکردم.تو ذهنم دنبال یک کلمه بودم.یه تصویر یا یک شعر که بتونه بهم الهام بده.چی پیدا کردم؟هیچ!

جمعه عصر بعد از مسافرت کوتاهم به زادگاه پدری مشغول خوندن کتابی که دو سه روز بود شروعش کرده بودم.اسمشو مطمئنن شنیدید صورتت را بشور از ریچل هالیس.با سرعت بالایی داشتم کتاب رو میخوندم که یکهو چشمم روی یک جمله مکث کرد:نشستن کنار جنازه کی که قرار بود باشم.جمله رو روی کاغذ یادداشت کردم و گفتم این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.شاید خیلی وقتا با خودمون فکر کرده باشیم و با خودمون بگیم:من میتونستم خیلی بهتر و فوق العاده باشم اگر...و هزارتا جمله پشت سرش بیاد توی ذهنمون.تصویری توی ذهنم نقش بست که اگر من یک روز شخصی که میتونستم باشم رو ببینم و بابتش حسرت بخورم...اونوقت چی؟بازم نمیخوام کاری بکنم؟

هر چیزی که به ذهنم میرسید رو یادداشت کردم و بهمدیگه وصلشون کردم.20 دقیقه بعد پیش نویس اولیه داستان کوتاهم آماده شد...بوم!راحت شدم!

اگه به مقدار کافی کلمات و جمله های آماده داشته باشید هیچوقت برای نوشتن کلمه کم نمیارید.این کلمه ها حاصل خوندن و تجربیات قبلی ماست.پس تا میتونید بخونید و بنویسید.خیلی از ایده های موقع خوندن یک کتاب به ذهن میرسه.چون خوندن ذهن رو باز میکنه.

عکس

یکمی جدی

+ ۱۳۹۹/۶/۱۶ | ۱۴:۵۸ | •miss writer•

اینجانب یک عدد نویسنده تنبل و بی انگیزه هستم که میتونه گهگاهی بزنه زیر همه چی و در دنیای ناامیدی خودش غوطه ور بشه و به همه مشاوره روانشناسی و انگیزشی بده و وضعیت روانی خودش نابسامان باشه.اما دوباره با انرژی برگرده و ادامه بده.به هر حال بعد از پشت سر گذاشتن این دوره تصمیم گرفتم نوشتن رو از سر بگیرم.

خبر اول اینکه سایت خودم رو مدتی هست راه انداختم ولی هنوز در حال جمع کردن آرشیوش هستم.اگه دوست داشتید گهگاهی به اونجا هم سر بزنید.

آدرس:https://misswriter.ir

خبر دوم اینکه قراره چالش نوشتن رو ماهی یکبار به همراه هم انجام بدیم.اینبار یکم برنامه ریزی شده تر و منظم تر از قبل.اگه دوست داشتید به پست های قبلی بیاید با هم بنویسیم سر بزنید و نظراتتون رو در این مورد بهم بگید.

خبر سوم درباره یک چالش نوشتن هست که ماجده عزیز توی این وبلاگ راه انداخته.میخوایم با همکاری همدیگه داستان نویسی رو تو فضای وبلاگ گسترش بدیم.که هنوز تصمیمهای قطعی در این مورد گرفته نشده.اگه همکاری بچه ها خوب باشه به صورت دوره ای مسابقه رو انجام میدیم و براش جوایزی در نظر گرفته میشه.

و بحث اصلی راجع به اتفاقی بود که اخیرا تو بیان بین نویسنده ها افتاد.اینایی که میگم اصلا راجع به خودم نیست.چون من به حرف های منفی کوچکترین اهمیتی نمیدم و کاری که خودم میخوام رو انجام میدم(یوهاهاهاع)

ببینید دعوای بین نویسنده ها از وقتی یادمه بوده و هست.اینکه کی خوب مینویسه و فلانی وبلاگش به درد نمیخوره و فقط کامنت داره و...شاید برای یک نفر وبلاگ نویسی خیلی مهم باشه و جدی. و پست هایی که میزاره هم دقیق و حساب شده باشه.یکی هم دوست داره به عنوان سرگرمی انجامش بده و دلش میخواد با آدمای جدید آشنا بشه.یک نفر از روزمرگی هاش مینویسه یکی درباره خواننده مورد علاقه اش حرف میزنه.هر چی باشه حق ندارید به علایق همدیگه توهین کنید.حق ندارید از نویسنده ای نام ببرید و رسما بهش بی احترامی کنید.این مورد رو تو یکی از وبلاگ ها دیده بودم ولی درست نبود اینبار بدون تذکر از کنارش رد بشم.بهترین راه اینه که وبلاگی که خوشتون نمیاد نخونید و دنبال نکنید.برای من ناراحت کننده اس این حس کافی نبودن. که فکر کنید چون خوب نیستید، لایق دوست داشته شدن، خونده شدن یا زندگی کردن نیستید.چه راجع به خودم باشه چه بقیه.شاید درکش سخت باشه ولی این که هر کسی داره با مشکلاتش توی زندگی مبارزه میکنه،واقعیه.

فقط از نوشتن لذت ببرید و انقدر به پر و پای همدیگه نپیچید.

......................................

نویسنده ممکن است تا مدتی دوباره غیب بشود.در صورتی که کامنت ها بی جواب ماندند صبوری به خرج دهید.

میم بوک2

+ ۱۳۹۹/۶/۴ | ۱۵:۲۱ | •miss writer•

میم بوک


Read as much as you can

Read anything

The more you read,the better

J.K.Rowling

معرفی کتاب.5

+ ۱۳۹۹/۶/۲ | ۱۲:۰۴ | •miss writer•

دختر پرتقالی

اثر:Jostein Gaarder

پسری ۱۵ساله به اسم جورج به صورت اتفاقی نامه‌ای از پدرش دریافت میکنه.پدر جورج «یان اولاف» به خاطر یک بیماری لاعلاج وقتی پسرش چهارساله بود،از دنیا میره.اما روزهای آخر زندگیش،تصمیم میگیره نامه‌ای به پسرش بنویسه و تجربیاتش از زندگی رو در اختیارش قرار بده.در واقع داستان با خاطرات یان اولاف از جست‌و‌جوی دختری که با یک کیسه پرتقال در اتوبوس ملاقات کرده شروع میشه.دختری که پرتقال هایش رو روی زمین ریخت و اون رو بابانوئل خطاب قرار داد.پدر جورج تعدادی سوال و جواب‌های فلسفی درباره عشق و‌ مرگ و زندگی،هول یک داستان کوتاه،بیان میکنه.اون سعی میکنه به این روش،با پسرش در آینده حرف بزنه و تنها حسرتی که در زندگیش داره رو رفع کنه.

با توجه به اسم داستان،ما انتظار خوندن یک داستان عجیب و هیجان‌انگیز عاشقانه رو داریم با کلی اتفاقات جالب.شاید این شگرد نویسنده باشه که همچین اسم جذابی برای داستان انتخاب کرده.ولی ماجرا چیزی که ما از روی جلد قضاوت میکنیم نیست.

پدر جورج در روزهایی که فهمیده بود فرصت زیادی نداره،به این فکر میفته که راهی برای حرف زدن با پسرش پیدا کنه.نه پسر چهارساله اش.پسری که در آینده بود.پسری که بزرگ شده بود و حرف هاش رو میفهمید.این آرزوی هر پدریه که یک روز کنار پسرش بشینه و براش از سفرها و تجربیاتش بگه.پس با خودش فکر میکنه حالا که این فرصت رو نداره،راهی برای ارتباط با پسرش پیدا کنه؛نامه نگاری.پدر جورج بین داستانی که تعریف میکنه،نصحیت هایی هم برای پسرش به جا گذاشته.اینکه زمان کوتاهه،خوشبختی باید تو نگاه خودت باشه و این دنیا یک معجزه است.

داستان در ابتدا گیج کننده به نظر میاد.اما همچنان که قصه پیش میره همه چیز واضحتر میشه.

کتابی که من خوندم نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده بود.صدای گیرا و لحن جذاب آقای سلطان زاده به درک عمیق تر داستان کمک کرد.سلطان زاده خیلی خوب تونسته بود فراز و فرودهای احساسی داستان رو به تصویر بکشه.کافیه چشمها رو ببندید و ذهنتون رو به روی صدایی که توی مغزتون میپیچه باز کنید.آنچه توصیف میشه عین واقعیت به نظر میرسه.چون دیگه حس یک خواننده یا حتی شنونده یک قصه معمولی رو ندارید.شما خودتون رو به صورت زنده در تمام صحنه ها کنار شخصیت ها میبینید و همراه باهاشون اتفاقات رو تجربه میکنید.

بخونمش یا نه؟!

تصمیم با خودتونه.کتاب حدودا 180 صفحه است.اگر خواننده سریعی باشید یک روزه میتونید تمومش کنید.همونطور که گفتم نکات فلسفی کوتاهی با نثر روان و ساده داستان بیان شده و در کل ما شاهد اتفاق خیلی هیجان انگیز و کشمکش هایی که در بقیه داستان ها خوندیم،نخواهیم بود.خوندن کتاب حس نشستن در یک ایوان پر از گل همراه صرف یک فنجان چایی هلدار و کیک شکلاتی رو به آدم میده.برای اینکه بتونیم دقایقی از آرامش ذهنی لذت ببریم. 

 

چند جمله از این کتاب:

نگو که طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست. هر که به این موضوع پی نبرده، شاید زمانی که افسانه به پایانش نزدیک شد و به وداع با این معجزه رسید، آن را بفهمد.

 

...من می‌ترسم جورج. از این می‌ترسم که از این دنیا رانده شوم.
من از شب‌هایی مثل امشب که دیگر زنده نخواهم بود، خیلی می‌ترسم... دنیا خیلی پیر است؛ شاید 15 میلیارد سال عمر داشته باشد و با این حال کسی نتوانسته بفهمد که جهان چگونه به‌وجود آمده است. همه ما در افسانه بزرگی زندگی می‌کنیم که هیچ‌کس اطلاع درستی از آن ندارد.

 

ایده هایی برای نوشتن/1

+ ۱۳۹۹/۶/۱ | ۱۰:۴۱ | •miss writer•

برای کسانی که کم و بیش به نوشتن علاقه دارند،نوشتن داستان های کوتاه زنگ انشا تو مدرسه از اولین تجربیات نویسندگی به حساب میاد.به ما موضوعی داده میشد.دبیر از ما میخواست دو الی سه صفحه درباره اش بنویسیم.موضوعات ساده و روزمره ای که اتفاقات یک دوران خاص رو هم اغلب شامل میشدند.مثل:خاطره ای از تابستون،توصیف یک روز بارونی/آفتابی/برفی،لحظه سال تحویل،خاطره ای از سفر عید،اولین روز مدرسه و همچین موضوعاتی.تا جایی که من یادم میاد موضوعات چالش برانگیزی که برای نوشتن انشا داشتیم محدود و اندک بودن.یکیشون رو هنوز یادمه:من آدم آهنی یا مترسک نیستم سال سوم راهنمایی من ازین موضوع یک داستان کوتاه فوق العاده نوشتم.

اما این موضوعات محدودن.بعد از یکی دوبار نوشتن اول از همه خود نویسنده کلافه میشه از کلیشه.اما یه سوال پیش میاد؛این همه ایده جدید و داستان های کوتاه و بلند فوق العاده از کجا میان؟طبیعتا سالها تجربه و ورق خط زدن پشت یک داستان کوتاه یک صفحه ای و خارق العاده پنهان شده.میخواید راه صدساله رو یک شبه برید؟!نه نه صبوری بایدت!

وقتی کتابی رو ورق میزنم با خودم فکر میکنم چه چیزی یک داستان خوب رو از یه داستان متوسط متمایز میکنه؟نویسنده های حرفه ای کلمات رو جور دیگه ای به کار میبرند.هر نویسنده دید خودش رو داره و اینجوری میشه که هزاران اثر متفاوت از یک موضوع ساده و معمول نوشته میشه.بزارید یک مثال بزنم:

«آسمان مهتابی بود»

به این جمله دقت کنید.وجود ماه توی آسمون به شکل های مختلفی میتونه توصیف بشه.ممکنه یک نفر به همین «مهتابی»بسنده کنه.یک نویسنده دیگه بگه:ماه در شب تیره میدرخشید.همچنین:

نور مهتاب صفحه تیره آسمان را دریده بود

ماه جلوه نورانی خود را نمایان کرده بود.

نور نقره فام ماه بر پرده ی سیاه آسمان افتاده بود

و...

همه چیز با خوندن شروع میشه.خوندن یک نویسنده تفاوتهایی با یک خواننده معمولی داره.نویسنده ناخودآگاه روی جمله ها عمیق تر فکر میکنه.ممکنه بارها یک متن یا کتاب رو بخونه تا سر از ساختارش دربیاره.و نکته مهمتر اینکه نوشتن و خوندن با هم ارتباط دارن.یکی از عادت هایی که خودم موقع خوندن دارم یادداشت کردن هست.گاهی یک جمله جدید،کلمه ای با ساختار ناآشنا میبینم.و سریع یادداشتش میکنم.و بعد ازین جمله های جدید توی داستانم استفاده میکنم.آسمان مهتابی بود گاهی تکراری میشه.میشه جذابترش کرد.اما همونطور که خودتون میدونید،سخته.ذهن موقع نوشتن انقدر درگیر قصه ی داستان و شخصیت ها میشه که توصیف یک صحنه خیلی ساده میتونه تا ساعتها ادامه دادن داستان رو متوقف کنه.گاهی انقدر برای نوشتن یک جمله ساده فکر میکنیم که خسته میشیم.طبیعیه!

اما عمل کردن به این نسخه میتونه جرقه ی یک ایده خیلی خوب رو توی ذهن روشن کنه.

یک داستان بخونید.کلمات،ترکیبات یا جملات جدیدی که میبینید رو یادداشت کنید و بچسبونید جایی که دسترسی بهشون راحت باشه.حالا پیدا کردن یک ترکیب جدید خیلی راحت تر میتونه باشه.

میخواید یک داستان جدید بنویسید ولی هیچ ایده ای به ذهنتون نمیرسه؟کافیه یکی از همون جمله ها رو بنویسید اول صفحه و سعی کنید داستان رو به روش خودتون ادامه بدید.حدود 15 دقیقه خودتون رو موظف به ادامه دادن اون جمله کنید. جمله هایی که از دل داستانهای بقیه نویسنده ها بیرون کشیدید به همدیگه وصل کنید.تعجب میکنید از دیدن نتیجه اش.

 

 

پس جمع بندی مطالب شدن اینا:

1.بخونید و چیزهای جدید رو یادداشت کنید.

2.از ترکیبات جدیدی که پیدا کردید کمک بگیرید.

3.میتونید یکی از جمله ها رو بنویسید و داستانتون رو با بال و پر دادن به اون جمله ادامه بدید.

4.شلم شولبا بنویسید.حتی اگر بی سر و ته شد.قرار بر اینه که یک ایده پیدا کنیم.

5.به نوشتن متعهد باشید.30 دقیقه سر جایت بنشین و سعی کن بنویسی.

اگر سوالی در این زمینه دارید خوشحال میشم کمکتون کنم!

ایده

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.