خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

با هم نوشتیم/2

+ ۱۳۹۹/۵/۲۹ | ۱۵:۵۶ | •miss writer•

داستانی که با هم نوشتیم!2

continue

بیایید با هم بنویسیم/2

+ ۱۳۹۹/۵/۲۷ | ۱۲:۱۸ | •miss writer•

عکس

خب خب خب!

حدودا یک ماه پیش ما با همدیگه یک چالش نویسندگی خیلی باحال رو شروع کردیم.روش کار دقیقا مثل اون بازی اسم که یک نفر از آخرین حرفِ اسمی که نفر قبلی میگفت،یک اسم جدید میگفت.این چالش خیلی راحته؛من با یک جمله شروع میکنم و شما ادامه اش میدید.اما اینبار دو تا نکته اضافه میکنم بهش.اینکار فقط واسه اینه که نوشتن براتون راحت تر بشه:

1.حداقل یک کلمه و حداکثر دو خط توی هر کامنت میتونید بنویسید.(بر فرض اگر میخواید بیشتر از دو خط بنویسید،بعد از ارسال کردن نظرتون،مجددا صفحه رو بارگذاری کنید و یک کامنت دیگه بنویسید)

2.برای نوشتن ادامه ی داستان فقط از آخرین نظر(که میشه کامنتی که از همه پایینتره)استفاده کنید و ادامه اش بدید.اصلا مهم نیست اگه تو کل داستان به نظر خیلی بی ربط بیاد.تنها الگوی نوشتنتون آخرین کامنت هست.

 و اینم اضافه کنم که اگه سوالی دارید از قسمت در گوشی با نویسنده بپرسید که بین قسمت های داستان فاصله ایجاد نشه.

این پست تا سه روز مرتبا به روز رسانی میشه تا همه فرصت فکر کردن و نوشتن داشته باشند.و در نهایت من تمام نوشته های شما رو روی هم میزارم و با یکم ویرایش یه داستان کوتاه مینویسم.این یک تمرین خیلی خوب واسه ایده گرفتن و نوشتن هست که خودتون هم میتونید انجامش بدید.قراره توی یه پست جداگونه دراین باره بیشتر با هم صحبت کنیم.

 

لایه جدید...
لایه جدید...

آخرین داستان

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۱۲:۴۱ | •miss writer•

داستان جدیدم رو میتونید ازینجا بخونید.

نامه های بی مقصد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۷ | ۱۷:۲۱ | •miss writer•

فرزندم(با اینکه خودم نیز به درستی نمیدانم مخاطب این کلمات چه کسی میتواند باشد،قطعا خودم نیستم چون آدم عاقل خودش را دم به دقیقه نصیحت نمیکند،یا حتی نمیدانم فرزندی خواهم داشت یا نه،چون مثل نوجوانی که فکر میکردم به 18 سالگی نمیرسم الان هم خیال 30 یا 40 سالگی برایم کمی دشوار است،به هر حال راحت بودم اینطوری برایت بنویسم.ازین بابت خیالت راحت باشد تا آن موقعی که مادرت میشوم به کلی عاقل شده ام)؛

حرفهایی هست که باید وقتی به سن و سال من رسیدی یک نفر به تو بگوید.منتهی من مادر باهوشی نیستم و مطمئن نیستم بتوانم همه این حرفها را به ذهنم بسپارم تا شاید یک عصر خنک شهریور یا شاید پائیزی وقتی کنار هم نشسته ایم و من عکسهای کودکیم را نشانت میدهم،برایت تعریف کنم.بابت همه اینها مرا ببخش.در زندگی چیزهایی هست که باید سفت وسخت به آنها بچسبی.مثلا تو نمیدانی باز هم میتوانی سفر با دوستهایت یا یک مدرسه جدید را تجربه کنی یا نه.پس بیشتر ازینکه نگران اینده باشی تمام تلاشت را بکن که همین الان خوشحال باشی.حتی به یک ثانیه بعدش هم فکر نکن.با این فرض که تو الان اوایل نوجوانی یا یک همچین چیزی باشی،میتوانم بگویم درست فکر نمیکنی.اللخصوص اگر مثل من باشی.فقط دعا میکنم که دختر نباشی که اگر باشی خدا رحمتت کند.شوخی میکنم.زندگی آنطوری که فکر میکنی نیست.قرار نیست با خراب کردن یا حتی مردود شدن ریاضی یا فیزیک زندگیت به پایان برسد.با نمره بد یک درس تبدیل به کودن ترین موجود دنیا نمیشوی.پشت کنکور ماندن تو را از هیچ کار خارق العاده یا آینده خفنی عقب نمی اندازد.اگر برای رسیدن به اینده عجله داشته باشی،چیزهای مهمی را از دست میدهی.در کل جای نگرانی نیست.شاید خیلی از آینده بترسی.اما میخواهم رازی را برایت فاش کنم.میدانم که هیچ آدمی نیست که از آینده اش مطمئن باشد.هرکسی این حرف را زد بدان فقط خواسته خودش را باهوش نشان بدهد

نوجوانی فوق العاده است مگر نه؟من مادر سخت گیری نیستم و میگذارم با دوستانت وقت بگذرانی،بروید پارک یا کتابخانه یا گیم نت.ولی فکر نکن نمیدانم چکار میکنی!به هر حال من مادرم و میتوانم با یک نگاه تو را مجبور کنم به تمام غلط های کرده و نکرده ات اعتراف کنی.پس فکر دور زدن من را از کله ات بینداز بیرون.به هر حال من هم یک روز نوجوان بودم و تمام این غلط ها را تجربه کرده ام(یوهاهاهاع)

هنوز هم آنجا نشسته ای؟داری با دقت نامه ام را میخوانی مگرنه؟ولی باید بگویم حرف های جدی و پیچیده ای قرار نیست بخوانی.هر چه میگویم فقط چیزهایی است که فکر کردم یک روزی دانستنش به دردت بخورد.

فرزندم این را بدان که بالاخره یک روزی بزرگ میشوی.یک روزی از خانواده عزیزت باید دل بکنی.بروی دانشگاه و ازدواج کنی.آن روز بالاخره میرسد.پس نگران نباش و بچگیت را بکن.بگذار بار مسئولیت روی دوش های ما بزرگترها باشد.نوجوانی را با شور و هیجان بگذران.این هم مثل کودکیت یکبار بیشتر تکرار نمیشود.تجربه من ثابت میکند نوجوان هایی که شادترند و بیشتر از بقیه آتش میسوزانند در بزرگسالی هم موفق ترند.دوست ندارم مثل من بشوی و دائم غصه زندگی این و آن را بخوری.دائم این فکر مغزت را بخورد که اگر فلان کار را بکنم آیا باز هم دوستم خواهند داشت؟خودت را دوست داشته باش و به جای نالیدن از وضع زندگیت خودت دست به کار شو.پدر و مادرها هرچقدر هم بگویند اما آنقدر بچه هایشان را دوست دارند که مردود شدنت در درس ریاضی را خیلی زود فراموش میکنند(البته آن را تبدیل به یک خاطره خنده دار میکنند و برای کل فامیل و حتی بچه هایت تعریف میکند)در هر صورت مشکلی پیش نمی آید.روزهای خوب و بد میگذرند و در آخر یک مشت خاطره از آنها برایمان باقی میمانند.


وبلاگ های برتر

+ ۱۳۹۹/۵/۱۶ | ۱۸:۳۰ | •miss writer•

به پیشنهاد چند تا از بچه ها توی بیان یه چالشی راه انداخته شده برای اینکه بهترین وبلاگ ها از نظر کیفیت(یعنی محتوا پست ها و کامنت گذاشتن و مشارکت توی نظردهی ها)توسط خود بلاگرها انتخاب بشه.

گرچه یکمی دیر شده ولی خب هنوزم وقت هست.لطفا شرکت کنید و به وبلاگایی که دوست دارید رای بدید :)

به نظرم این حرکت رو انگیزه نویسنده ها و بلاگرها خیلی تاثیر میزاره.پس به دوستاتون کمک کنید باشه؟!

چندبار پروتوکل رای دهی رو خوندم و راستش فکر کردم باید با اون عنوانی که خود نویسنده سایت گفته بهش رای بدیم.آخرشم درست متوجه نشدم خخخ ولی خب به ده نفر رای دادم که واقعا نویسنده ها و بلاگرهای خیلی خوبی هستن.

برای رای دادن به وبلاگ مورد نظرتون کافیه عنوان وبلاگ آدرس وبلاگ و موضوع وبلاگ رو مثل این مثالی که از وبلاگ خودم پایین نوشتم بنویسید و برید به لینک اون پایین که نارنجی رنگ شده و یه کامنت بزارید.تا ده تا وبلاگ هم میتونید رای بدید.


خاطرات زندگی یک نویسنده/misswriterslife/میس رایتر/روزانه نویسی و خاطرات

یا

خاطرات زندگی یک نویسنده/misswriterslife/میس رایتر/ادبیات و هنر


از اینجا میتونید برید و رای بدید.

سُک‌ سُک!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۵ | ۰۰:۰۱ | •miss writer•

چقدر این روزا واسم سخت شده آزادانه نوشتن.اون صدای سرزنشگر درونی هی داد میزنه،که چی بشه کی میخونه آخه؟؟به چه دردی میخوره؟؟و اما باز در برابر این حس وسوسه‌گر ایستادم تا بعد مدت‌ها راحت احساساتم رو بنویسم،شاید...شاید یکی دید و به دردش خورد!

خب...داستان از اون روزی شروع شد که حرکت صدداستان مدرسه نویسندگی تموم شد.دوباره وارد یه حالت خنثی شدم که دستم به نوشتن نمیرفت.گفتم احتمالا به خاطر خستگی زیاد و استرس به جا مونده از امتحانا باشه.پس بهتره یه مدتی به خودم استراحت بدم.البته که میدونید الان عملا تنفس و استراحت با گردش و بیرون رفتن راحت نیست. زیاد میرم بیرون واسه خرید،کارهای دیگه مثل کارآموزی ولی خب چه فایده؟نفس داخل این پارچه سفید جلوی صورتم گیر میکنه و تمام مدت این اسپری ژل ضدعفونی کننده دستمه و هر ده دقیقه یه بار دستامو ضدعفونی میکنم.

پس کارای دیگه رو این مدت انجام دادم.کتاب...فیلم...استراحت...زبان...کارای خونه...عصری روی جزوه‌هام خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت ۸ بود کلا دو ساعت خوابم برده بود ولی حس میکردم از یه دنیای دیگه برگشتم😂تو حالت بی‌زمان و مکانی شناور شدم.شاید یه دقیقه.یادم نمیومد چه روزیه و بیرون چه شکلیه و کجام؟ولی یه حس جدیدی داشتم.اون حس روشن شدن سریع چراغای مغزی که بعد خواب تجربه میکنم رو نداشتم.بعد چشمامو بستم و آرزو کردم کاش یه روز دیگه باشه...کاش الان آینده باشه.مثلا یه سال دیگه باشه...همه این سختیا تموم شده باشه.

خلاصه ازون حالت دراومدم با یه لیوان چایی.نشستم ادامه زبان رو خوندم...شام و همین...حالا تا صبح کشیک وامیستم😂😂به این ۶۰تا ستاره روشن سر میزنم و تا جایی که بتونم مطالبتونو کامل میخونم(اگه خیلی ریز یا طولانی باشه نمیخونم یوهاهاهاع)

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.