خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

مراقبای امتحان باید از دانشجو‌ها باشن...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۴ | ۱۲:۱۴ | •miss writer•

امروز امتحان قارچ داشتیم بسی سخت بود.

از اون قسمت ۶ صبح بلند شدن واسه ۸ صبح امتحان دادن ⁦ರ_ರ⁩

و بای‌بای کردن با استاد از تو تاکسی ⁦(≧▽≦)⁩

و چشمایی که بزور باز میشد واسه امتحان⁦(ー_ー゛)⁩

که بگذریم ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

استاد از نصف جلسه رفت و به جاش یکی از بچه‌های دکتری اومد بالا سرمون

هی میگفت: بچه‌ها دو نفری حداقل تقلب کنید

من گردنم درد گرفت انقدر سرمو بالا گرفتم

بچه‌ها دکتر اومد حواستون باشه

آخرش دیگه بنده خدا خودشم به همه داشت میرسوند.

منم برگه‌ام زیر دستم نبود کلا داشتم میخندیدم.😂دوستم کل کلاسو با جوابای من عوض کرد.فکر کن اگه جوابام اشتباه باشه...

فکر کنم تا حالا تو عمرم اینجوری تقلب نکرده بودم اونم واسه امتحان ترم!حالا هیجانش به کنار ولی چسبید :)



واسه نمایشنامه‌ام خبرای خوبی توی راهه دعا کنید درست بشه :)

گفتن ممکنه بازدیدش مثل فلان تئاتر نباشه

هزینه دکورش یکم زیاد باشه

تو بازبینی گیر بدن

ولی میدونم که خوششون اومده

و این برام عجیبه...هنوز یکمی هنگم...

میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری،به رحمت گشاید در دیگری دقیقا همینه.گرچه هنوز ته دلم دوست دارم با «قاف» اجرا داشته باشم،ولی حسم بهم میگه این اونجا نمیشد.اصلا به تقدیر و این چیزا اعتقاد ندارم ولی حس میکنم «بعضی چیزا» وقتی نمیشه و هی تلاش میکنی و هی تلاش میکنی سخت‌تر میشه...باید ولش کنی.همونجوری که خودش گفت(همون قاف).این باعث میشه یه تجربه جدید کسب کنم و دفعه دیگه با قدرت پیش برم دوباره میخوام تلاشمو بکنم و با یه نمایشنامه خفن‌تر برم پیشش...

۱۶ آذر...

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۲۳:۰۹ | •miss writer•

یه متنی توی ذهنمه میخوام بنویسمش واسه جشن روز دانشجو که قراره فردا توی دانشگاه بگیرن.

منتها کلی استرس دارم،قراره طنز باشه که یکم بچه‌ها بخندن

اما اگه نخندن چی؟اگه متنم فقط از نظر خودم خوب باشه چی؟!

بنویسم ننویسم؟!

شما ایده‌ای ندارید که بتونم نوشته‌مو جذابتر کنم؟

میخواستم یه سری خاطرات مشخص از دانشگاه که برای اکثریت مشترکه بنویسم

یجورایی نوستالژی باشه.منتها میگم خیلی استرس دارم.

اگه متنم تموم بشه تا صبح میزارمش 

یه خواب زمستونی نظرته؟...

+ ۱۳۹۸/۹/۶ | ۱۶:۴۰ | •miss writer•

هر روز که از دانشگاه برمیگردم خوابگاه یه جون از جونام کم میشه

عین مبارزای مورتال کومبات(درسته؟)

مگه میشه ۱۹ واحد داشته باشی

از شنبه تا چهارشنبه

۸ صبح تا خود شب

؟؟

آیا انصافه؟

این حجم از فعالیت درسی برای دانشجویی که مدرکشو میخواد بزاره سر کوزه آبشو بخوره یکم زیاد نیست؟

خسته‌ام...مثل خرس قطبی که وسط خواب زمستونی پیدارش کردن میگن پاشو دستت زیر سرت مونده کبود شده...هعی

موقت...

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۱۳:۱۵ | •miss writer•

سلام بچه‌ها خوبید؟

ببینید من دارم یه نمایشنامه‌ای مینویسم ولی واسه ویرایشش مشکل دارم

اول اینکه: چند تا نمایشنامه خوب (اگه خارجی بود با ترجمه روون)،سایت یا نرم‌افزاری که بتونم نمایشنامه پیدا کنم بهم معرفی کنید.

دوم اینکه:کسی هست که نمایشنامه نویس باشه؟یا کسیو بشناسه که ویرایش بلد باشه و بتونه کمک کنه؟!

با قلبی سپاسگذار زندگی کن...

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۰۱:۰۸ | •miss writer•

امروز یه همایش کارآفرینی شرکت کردم که چند تا از بچه‌های موفق رشته خودمون رو آورده بودن تا باهامون حرف بزنن و از مسیر موفقیتشون بگن.

کار تولیدی کاری که «خودت بیافرینی» به معنای واقعی کلمه یه اراده کوه مانند میخواد.یعنی باید انقدر از نظر روحی قوی باشی که تو راهت هر سختی رو به جون بخری.

حالا این منم...یه دختر ۲۰ ساله ترم پنج که نمیدونه میخواد چیکار کنه؟

بزنه تو دل کار؟ادامه تحصیل بده؟یا نویسندگیشو حرفه‌ای تر ادامه بده؟

دوست دارم درسمو ادامه بدم،دانشجو بودن واقعا خیلی خوبه :)

اما از طرفی دوست دارم یه شغلی هم داشته باشم.

تدریس هم بهش فکر کردم،شاید برم دوره بگذرونم.

به هر حال خوشحالم و حس خوبی دارم حس میکنم راهم کم کم داره روشن‌تر میشه.فکر میکنم بزرگترین قسمت این ماجرا به «قاف»برگرده،همون کارگردانه که رفتم باهاش حرف زدم.دارم تند تند نمایشنامه میخونم،کتاب میخونم واسه کنفرانسم تحقیق میکنم و خیلی خوشحالم که انقدر هدفمند جلو میرم :)

بعد یه روز مزخرف که با استاد باکتری بحثم شد و کنفرانسم رو خراب کرد فکر میکردم تا آخر شب حالم گرفته باشه ولی الان حس بهتری دارم.

 

 

+هدف اینه سال دیگه این موقع سر جای الانمون نباشیم،خوب؟

؛)

من،پس از تو...(۴)

+ ۱۳۹۸/۸/۶ | ۲۳:۳۴ | •miss writer•

فکر میکنم خوشبختم...

فکر‌ میکنم...اگر تو بودی خوشبخت‌تر هم میشدم.عشق ما بی‌مثال بود.ما دست همدیگر را در بدترین شرایط رها نکردیم.جنس عشق ما مثل لیلی و مجنون،افسانه ای نبود.ما دیوانه نبودیم اما دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم.میخواستیم تا تهش با هم بمانیم میخواستیم آخرین مرحله سخت امتحان زندگیمان را هم پشت سر بگذاریم اما دنیا زورش بیشتر بود.زورش بدجور به ما چربید...

پای رفتنم که میان آمد،چشمهایم را بوسیدی و دستم را به دست سرنوشت دادی.دلیل رها کردنم،بی‌منطق‌ترین حرف از منطقی‌ترین مرد دنیا بود:ما هدف‌هامون جداست...راهمون جداست.

پوزخندی به افکارم زدم.الان چند سال است که ندیدمت،حتما تا حالا ازدواج کردی و یک دختر یا پسر هم داری.اما من هر جا رفتم دلم بند نشد.دلم راضی به ماندن نشد.انگار تقدیرم را پس از تو با رفتن گره زدند.این شد که یک جا نماندم.هر جا رفتم یادگاری از تو دیدم،برای همین دلم را گذاشتم توی صندوق خاطرات و از مرزهای این خاک که جای جایش بوی آشنایی میدهد گذشتم.جایی آمدم که هیچ کس مرا یاد تو نیندازد...حالا من روبه‌روی شهری مه گرفته ایستاده‌ام که هیچ جایش با تو خاطره ندارم،هیچ آهنگ مشترکی با تو ندارم.فکر میکنم از یادم رفته‌ای فقط گاهی بی‌اجازه وسط روزمرگی‌ام میپری.چشمهای مشکی و براقت در ذهنم نمایان میشود.برایم غزل میخوانی به من لبخند میزنی و من تمام قول و قرارهایم با خودم را میشکنم و چند دقیقه کوتاه محو تماشای چشمهایی در خیالاتم میشوم که میدانم دیگر برای من نیستند...آری دیگر برای من نیستند...من پس از تو،فقط یک غصه تلخ و ادامه‌دار شد.یک زخم کهنه کنج تاریک دلم که خوب شد اما جایش تا الان پر نشده.

حسرت خوردن فایده ندارد.ما راهمان جدا بود راست میگفتی...هر کدام باید دنبال سرنوشتی میرفتیم که از دیگری جدا بود،گرچه دور گرچه تلخ،اما جداشدن بهترین کار برای هر دویمان بود.روبه روی پنجره بزرگ اتاق کارم ایستادم.بخار مطلوبی از لیوانم بالا میرود و من غرق در چهره این شهر خاموش و ناآشنا،در رویاهایم غرق میشوم...من پس از تو را باز مرور میکنم،من پس از تو یک قصه تلخ و فراموش شده است...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.