خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بازی تقلید...

+ ۱۳۹۸/۷/۳۰ | ۰۹:۱۵ | •miss writer•

یا اسم دیگه‌اش The imitation game درباره زندگی آلن تیورینگ بود. کسی که اولین بار به این نتیجه رسید که،مغز انسان برای انجام کارهای محاسباتی در زمانی کوتاه و با احتمالات فراوان واقعا ناتوانه.پس به فکر طراحی یک ماشین افتاد که بتونه تمام این احتمالات رو در زمان کوتاهی محاسبه کنه.

تمام این اتفاقات در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته،زمانی که آلمان با یک ماشین فوق پیشرفته به نام انیگما کدهای دستوری رو رمز گذاری میکنه و برای هواپیماها و ناوبرها میفرسته.ماهیت این کدها تا اون زمان کشف نشده بود و هر روز کدهای جدید اعلام میشد.پس فرصت برای تحلیل و شکستن این کدها از زمانی که اعلام میشد خیلی کم بود.

راستش این قصه خیلی طولانیه فقط چند تا نکته که به نظرم خیلی جالب بود رو براتون میگم و میرم:

۱_اشاره تیورینگ به این موضوع که:اگه چیزی متفاوت از شما فکر میکنه به این معنا نیست که فکر نمیکنه،خیلی برام جالب بود.ما همیشه دیگران رو متهم میکنیم به احمق بودن،متوهم و فانتزی بودن.به یک دلیل طبیعی که همه انسان ها ازش رنج میبرن و اون«تمایل به دیده شدن و مهم بودن»هست.این برای کسی که از بچگی مورد آزار بوده یک نکته عینی و اثبات شده است.شاید کمتر کسی پیدا بشه که بفهمه.یا حداقل اونقدر آگاه باشه که خودشو به«نفهمیدن»نزنه و اینو قبول کنه.قبول کنید انسان‌ها آدمای ضعیفی هستن ؛)

۲.«چرا مردم از خشونت استفاده میکنن؟چون براشون لذت بخشه»حالا شما اگه در برابرش واکنش نشون بدید و این حس لذت رو براشون به وجود بیارید اونام به کارشون ادامه میدن،اما اگه جیغ نزنید،داد نکشید و بحث نکنید و به جاش لبخند بزنید لذتی که اون آدم از آزار رسوندن شما میبرده ته میکشه و انگیزه‌اش برای رفتار خشونت آمیز از بین میره.یعنی با یه سکوت چند دقیقه‌ای و یه لبخند میتونید کارو تموم کنید.

(من خودم اینو قبول ندارم،چون پنهان کردن احساسات واقعی و دردی که میکشیم خیلی سخته،نمیشه همیشه سکوت کرد.گاهی هم باید یه مشت بزنی و خودتو از خشم رها کنی،همیشه هم سکوت چاره‌ساز نیست...)

۳.«گاهی وقتا همین مردمی که کسی هیچ تصوری ازشون نداره کارایی میکنن که کسی نمیتونه تصورش رو بکنه»توضیحی نیاز نداره :)

۴.دنیا رو نجات بدی اما به جرم همجنس‌گرایی محکوم به مرگ باشی...و در نهایت از افسردگی دست به خودکشی بزنی...چیزی درباره chemical castration شنیدید؟آخه تو کتم نمیره -_- طرف دنیا رو از جنگ نجات داده این همه سال زحمت کشیده،بعد به خاطر همجنس‌گرایی بدبختش کردن.

۵.«آیا ماشین‌ها میتونن مثل انسان‌ها فکر کنن؟»گفت و گوی آخر خیلی خیلی جالب بود اونقدر که دوباره و دوباره نگاه کردم تا خوب به ذهنم بسپارمش.

فلفل سبز داخل ماکارونی...

+ ۱۳۹۸/۷/۱۸ | ۱۵:۴۶ | •miss writer•

۱.گول حرفایی که دیگران میزنن و شما رو به هوس میندازن نخورید،مثلا اگه هر چقدر از یه افزودنی به مواد اصلی ماکارونی تعریف کردن شما استفاده نکنید. مخصوصا اگه دفعه اول باشه و گرسنه باشید.اینا رو در حالی می‌نویسم که به پشت دراز کشیدم،توی دماغم دو تا دستمال گذاشتم و نفسم مثل اژدها آتشین شده،دهن و معده‌ام هر دو سرویس شد :((

۲. به اصرار بچه‌ها نشستیم سریال مانکن رو دیدیم.آقا چرا قیمه‌ها رو ریختین تو ماستا!! این ایده داستان پردازیه آخه؟؟فروتن و امیرحسین آرمان و چند تا بازیگر خوب دیگه رو ریختین تو مخلوط کن چی بشه آخه؟؟دیالوگا افتضاح!! به خدا همون قسمت اول رو هم به زور دیدم.حالت تهوع گرفتم ازین حجم مصنوعی بودن. به جز فروتن و آرمان و نازنین بیاتی و مریلا زارعی بقیه دقیقا عین بازیگرای ایرج ملکی بودن :// حالا اینا چرا قبول کردن بازی کنن؟؟فیلمنامه خیلی خیلی بهتر میتونست بشه. آخه اینم بهش میگن نویسنده؟؟نقشای دیگه که کلا اوت بودن،صحنه های بارش برف قسمت اول هم که همش کامپیوتری بود و بازیگرا روشون برف نمینشست ://فرزاد فرزین هم که رسما بازیگر شد. چقدم نقشش میاد بهش با اون دماغ سربالا ://امیر حسین آرمااااااان چرا نقشای چرت و پلا بازی می‌کنی؟؟همون پریا بس بود دیگهههه.

۳. دیشب یه بنده خدایی رو راهنمایی میکردم که با زوجه‌اش آشتی کنه و بره معذرت بخواد. آخه به من میاد مشاور روابط ازواج باشم؟! :/

امیدوارم حل بشه مشکلشون. فقط توصیه کردم انقد ترسو نباشه. مطمئنم به زودی این دو کفتر عاشق رو باز هم در حیاط دانشکده دست تو دست میبینم :)))

۴.چه حسی دارید وقتی خواهرتون زنگ میزنه و میگه بیرون رفته پالتو پوشیده ولی شما فرق سرتون از شدت آفتاب داره میسوزه؟ :/

۵. نمایشنامه مو هم دادم به یارو. هنوز نخونده. ولی امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه...

نامه ای به گذشته...

+ ۱۳۹۸/۷/۱۶ | ۱۴:۳۵ | •miss writer•

سلام رفیقم!

میدونم الان کرک و پرات ریخته(با اینکه هنوز انقد بچه مثبتی که ازین اصطلاحات سر در نمیاری😂)این نامه چی چی میگه؟ولی بهتره باور کنی،من خودتم از ده سال آینده،برای اینکه باور کنی یادآوری کنم که سال اول که بودی معلمت بهت یه شوکولات داد و گفت جایی بخورید که کسی نبینه،و تو توی این مسابقه تقلب کردی و به کسی هم نگفتی.یه خط‌کش طرح تمساح هم جایزه گرفتی.

کاش یکمی برای این حرفا بزرگتر بودی چون فکر نمیکنم این حرفایی که میخوام بهت بزنم رو درک کنی.

به عنوان آینده ات چندتایی توصیه باید بکنم بهت.نمیدونم درسته یا نه؟نمیدونم جلوی تجربه کسب کردن و بزرگ شدنتو میگیرم یا نه؟ولی توی اون دنیای موازی که قراره آینده تو بشه امیدوارم قلبت نشکنه و دلت نگیره.

اولین و مهم‌ترین چیزی که باید بگم بهت اینه که تو مثل دخترای هم سنت نیستی و هیچوقت هم نخواهی شد،تو فرق داری و خودت اینو درک میکنی و باید بپذیریش.این یه تفاوت خوبه،تو آدم موفقی خواهی شد اگه به حرفام گوش بدی.

وقتی بزرگتر بشی میفهمی همیشه دوستای کمی داری و گاهی دوستات اذیتت میکنن چون حرفاتو نمیفهمن،ولی یادت باشه نباید ناراحت بشی و گریه کنی.شاید بهتر باشه روی حرف زدنت تمرین کنی،دلخوریا رو توی دلت نگه نداری و باهاشون حرف بزنی.صحبت کن و نزار این اشتباه تکرار بشه.

قراره چند تا اتفاق مهم بیفته توی زندگیت همه ازت میخوان قوی باشی و بایدم باشی،اما یادت نره گاهی موقعا گریه کردن و درد و دل کردن اصلن اشکالی نداره.بعضی ازین اتفاقا تلخن و بعضیاشون خوب،به هر حال باید همه رو با خاطره خوبی بگذرونی.

بیشتر وقت بگذرون با پدربزرگ و مادربزرگت.

حسرت زندگی دیگران رو نخور،موقع سختیا ناشکری نکن و بدون آینده همیشه قشنگه،دقیقا مثل اون چیزی که آرزوشو میکنی.

یه چیزی هست که خیلی باید جدی بگیریش و اونم نویسندگی هست. بدون که خیلیا هستن که این توانایی رو ندارن. قراره کارای بزرگی انجام بدی پس از همین الان نویسندگیتو تقویت کن.

تمام سعیت رو بکن تا دبیرستان نمونه قبول بشی.اولین مسیرت واسه موفقیت همینه.چون دانشگاهی که میری و رشته ای که قراره توش تحصیل کنی دقیقا همونیه که میخوای.سختی داره ولی واقعا ارزش داره و مطمئن باش همیشه بابتش خوشحال خواهی بود.

دبیرستانت دوران نسبتا سختیه.اما اصلا نگران نباش.تو همیشه از پسش برمیای.

دوستای خیلی خوبی پیدا میکنی تو دبیرستان و تا آخر دانشگاهت با اینکه خیلی از هم دورید دوستای خیلی صمیمی‌ای هستید با هم و خاطرات خیلی قشنگی دارید.

بابت اشتباهات دیگران خودتو سرزنش نکن،و یادت باشه نمیتونی همیشه به همه آدما کمک کنی.تو آیینه خوبی‌ها باش،مطمئنم این روش همیشه کارسازه.

همیشه مراقب سلامتیت باش،این موضوع تو دوران راهنماییت خیلی جدی تره و اگه حواستو جمع نکنی مریض میشی،بعدشم ریزش مو میگیری و سفیدی موی زودرس!اینا رو نگفتم که بترسی،گفتم که یادت باشه سلامتی خیلی مهمه.مسواک بیشتر بزن :/

و اما دانشگاه -_-

لازمه تو دوران دانشگاهت خیلی دقت کنی توی انتخاب دوست.حواست باشه چون دعوای بدی ممکنه در انتظارت باشه.همیشه خونسرد باش و آرامشت رو حفظ کن.

تو دانشگاه برو دنبال علاقه اصلیت،برو انجمنای مختلف شرکت کن،فعالیت داشته باش.درستم خوب بخون.ولی اولین پله موفقیتت توی دانشگاهه.این فرصت رو از دست نده.


خلاصه اینکه برو جایی که دلت خوشه.مطمئن باش خوشحالی تو خوشحالی عزیزاته :)


.......................................................................................................................

اینم از چالش ما به دعوت آقای سربه هوا :)

کسی نمونده دعوتش کنم همه تقریبا شرکت کردن دیگه :))


پ.ن:سایت دانشکده :))تمرکز ندارم شاید بعدا یه قسمتایی اضافه کنم به متن دوباره.

گرچه که نیست رغبتی...

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۱۵:۲۳ | •miss writer•

یه مدتیه چیزی ندارم که بنویسم
یعنی قلمم خشکیده
حرف و حدیثی نمونده که نگفته باشم دارم دنبال ایده جدید میگردم.
وضعیت خوابگاه خیلی داغون بود.هفته اول هفته ثبت نام ورودی جدید بود و دانشگاه و خوابگاه غلغله بود.وقتی نتونی یه جای آروم پیدا کنی که یذره تمرکز کنی(حتی دسشویی و حمام هم شلوغ بود)ذهنت نمیتونه آروم بشه و جایی برای نوشتن هم پیدا نمیکنی...چی گفتم اصن؟
در کل منظورم اینه که دور و برم شلوغ بود مدتی و استرس حتی نمیزاشت شبا بخوابم.
تا کم کم اوضاع آروم شد.
و الان به تلافی همه اون سختیا هر ترم یکی که آدرس ازم بپرسه رو گمراه میکنم(شوخی) :)))
چه زود گذشتا!الان ما شدیم ترم پنجی!خیلی بزرگ نیستیم ولی همینم حس خوبی به آدم میده. :))))
دیگه اینکه،سخنی نیست.

من پس از تو...(۳)

+ ۱۳۹۸/۶/۲۸ | ۲۲:۲۹ | •miss writer•

از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون...شاید هم...برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد...تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است...گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی...خوشبخت و شاد...
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم...




..........................................................................

قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!

داستانی که هنوز اسم نداره...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۲۰:۵۴ | •miss writer•

یک ایده عالی بود برای شروع...اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه...باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید تکون میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره...اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن...کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)


about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.