خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بیست سالگی چه حسی داره؟...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۴ | ۲۲:۵۲ | •miss writer•


در آستانه بیست سالگی ام
در حالی که 9 دقیقه مونده به ۲۵ شهریور
واقعا حس عجیبیه!همیشه منتظر این روز بودم،تکامل یک انسان...بیرون اومدن از پیله و تبدیل شدن به یه پروانه واقعی...بلوغ افکار و احساس...ادامه تغییرات و تجربه‌ها...پشت سر گذاشتن بحران نوجوانی و ورود به مرحله سفت و سخت شدن...یعنی رفتن تو کوره بزرگسالی...یعنی یک سال دیگه بزرگ شدن!
برای خودم،برای بیست ساله‌های الان و بیست ساله‌های آینده مینویسیم:
ورودت به ۲۰ سالگی مبارک رفیق جان!
به امید خوب شدن حالت
برآورده شدن آرزوهات
نیرومند شدن برای مبارزه با سختیا
و شیرین تر شدن زندگی ارزشمندت
امیدوارم بتونی آدم بهتری بشی و کنار کسایی که دوسشون داری سال بهتری رو شروع کنی😊
پ.ن:هر آدمی در سال دوبار فرصت داره یک زندگی جدید رو شروع کنه،یکی آغازش یکی هم روز تولدش.

16 شهریور...

+ ۱۳۹۸/۶/۱۷ | ۲۰:۴۷ | •miss writer•

اون روز وبلاگ آقا گل یه پست جالبی به مناسبت روز وبلاگنویسی گذاشته بود،به نظرم موضوع جالبی داشت.
فکر کنم به عنوان آخرین بخش برای کامل شدن بیوگرافیم به عنوان یه وبلاگ نویس
اینم باید از خودم بپرسم:چرا وبلاگ نویس موندم؟
جواب من اینه،واضح و قاطع :چون بعضی حرفا رو لازمه بنویسی،نه اینکه فقط نگه داری توی ذهنت.
بعضی حرفا رو باید بزاری یه جایی قاب بشه و یادگاری بمونه،برای اینکه آدما فراموشکارن و یادشون نمیمونه...
1.نظر شما؟
2.میتونید پستای دیگه ای که راجع به خودم نوشتم رو ازین لینکا پیدا کنید.
لینک 1     
لینک 2
لینک 3


معرفی کتاب.2

+ ۱۳۹۸/۶/۱۴ | ۲۲:۵۴ | •miss writer•

این پست نظر شخصی بنده حقیر درباره دو کتاب معروف از یک نویسنده بسیار معروفه.که خیلی زحمت کشیدم و هردو کتاب ۵۰۰ صفحه ای رو طی دو سال فراهم کردم و خوندم.
من پیش از تو/پس از تو اثر جوجو مویز

 

continue

نصف شب و هزار تا فکر و خیال و آرزو...

+ ۱۳۹۸/۶/۱۳ | ۰۰:۵۴ | •miss writer•

سلام رفیقان بیانی!
زیاد دیگه دارم پست میزارم میییدونم :)
ولی یه سوالی داشتم،در واقع در مورد یه موضوعی ازتون نظر میخوام.
چند وقت پیش با یکی از بچه‌های دانشگاه که تو کار تئاتره و کارگردان و نویسنده است یه ملاقاتی داشتم و دست نوشته هام رو بردم نشونش دادم.
حالا یه نمایشنامه ای نوشتم تقریبا رو به اتمامه،و روی کاغذ.
اما میترسم بفرستم براش. از یه طرفم فکر میکنم امسال فارغ‌التحصیل میشه و میره(حالا نمیدونم میخواد اون موسسه که مدیرش هست رو چیکار کنه :/ )
یه بارم بهش پیام دادم که آقا اون نوشته‌های ما رو برداشتی بردی خبری نگرفتی و گفتش که تو فکرش هستم و خیالت راحت بابت قولی که بهت دادم.
از یه طرفی آرزومه اولین نمایشنامه‌ام رو با گروهشون اجرا کنم،و میدونم اگه این کار رو انجام ندم همیشه حسرتش توی دلم میمونه. از یه طرف خیلی استرس دارم،چون خودش هم نویسنده اس میگم نکنه نمایشنامه‌ام چرت باشه؟نکنه سرش شلوغ باشه و اصلا وقت نکنه بخونه؟نکنه اصلا نخواد اجراش کنه؟و... خلاصه وقتی من به این مرحله از پرسشهای ذهنی میرسم حسابی میترسم و الان یه چند صفحه مونده به تموم شدنش دارم دو دل میشم واسه انجام این کار...
نمیدونم چیکار کنم؟بین دوستامم کسی نیست بتونه نظر بده راجع به نمایشنامه ام...

من پس از تو...(۲)

+ ۱۳۹۸/۶/۱۰ | ۲۳:۲۷ | •miss writer•

ببین عجب بارونی داره میباره!
چمدانم را با یک دست میکشیدم و در دست دیگرم بلیطم را محکم گرفته بودم.ایستگاه به خاطر باران شدید از همیشه شلوغ تر بود.آدمها انگار از همیشه مهربانتر بودند،یا در آغوش هم بودند یا با هم حرف میزدند.هر کسی حداقل یک نفر را داشت.نفسم بند آمده بود دستم از خستگی بی حس شده بود.روی سکوی ششم ایستادم.باران امان نمیداد.کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی صورتم،راحت تر بودم اگر کسی مرا نمیشناخت...اگر کسی را نمیدیدم.صدای قطار از دور به گوش میرسید.مسافرها به تکاپو افتادند.چمدانم را محکم دست گرفتم.نفسم را با آه بیرون دادم.
زیر باران با چتر نه...با تو رفتن را دوست میدارم...
چشمهایم را روی هم فشار دادم.خدایا صدایش هنوز در مغزم تکرار میشد.
حس میکنم گونه هایم کمی داغ شده انگار تب دارم.خواستم دستم را روی گونه ام بکشم که کاغذ بلیط از دستم افتاد.یک جفت کتانی مشکی روبه‌رویم ایستاد،لبه ی کلاه را بالا دادم و از دیدنش در جا میخکوب شدم.لبخندی مهربان به رویم پاشید و خم شد و بلیطم را به دستم داد:مگه میشه تنها روونه‌ات کنم؟
لبهایم آرام تکان خورد:فکر کردم دیگه نمیای...
آنقدر آرام گفتم که خودم هم نشنیدم.لبخندش عمیق شد،چشمهایش را هاله‌ی غم پوشاند.جلوتر آمد،چشمهایم را بستم نکند باز دلم بلرزد‌.دو طرف کلاهم را به هم نزدیک کرد.هرم نفسهایش پوست گونه ام را داغتر میکرد.کمی صورتش را نزدیک آورد و گفت:مرا دردی ست دور از تو که نزد توست درمانش...
چند لحظه نفسم را حبس کرده بودم مبادا باز تمام آن لحظه ها تکرار شود.آرام توی صورتم خندید و گفت:چرا نفستو حبس کردی؟چشماتو باز کن ببین چه بارونی داره میاد؟
چشمهایم را باز کردم،قطار با سرعت از روبه‌رویم عبور کرد و صدایش در گوشم‌ پیچید.کلاهم را پایین کشیدم کسی اشکم را نبیند،مرا نشناسد.دسته چمدان را کشیدم...باید دور میشدم...

اخبار وبلاگی...

+ ۱۳۹۸/۶/۹ | ۱۶:۴۳ | •miss writer•

انقدر از تعطیل شدن بیان گفتم فکر کنم منو ریپورتی بلاکی چیزی کرده

با مرورگر کروم نمیتونم بیام

نتمم خییییلی ضعیفه

الان قاچاقی اومدم پست گذاشتم براتون

احتمالا خیلی نتونم سر بزنم تا مشکلم رو برم برطرف کنم

گفتم که یه وقت نگید این رفت و فلان

کامنتام بازه که بتونم حداقل بیام ببینم وبلاگ رو

راه حل بدید پلیززززز :(((

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.