خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

من پس از تو...(۱)

+ ۱۳۹۸/۶/۷ | ۲۱:۵۷ | •miss writer•

فکر میکنی به آرزوهات رسیدی؟
نگاهم را از خیابان و باران تند گرفتم و نگاهش کردم،با چشمهای کنجکاو مرا میپایید،قبل از اینکه از سوالش پشیمان شود سکوتم را شکستم:من آروزیی ندارم...
نفسش را آهسته بیرون داد:مگه میشه؟کمی مکث کرد:شاید به همه آرزوهات رسیدی برای همینم آرزویی نداری.
نگاهم را از سنگفرش خیس خیابان نگرفتم:نه،مطلقا نه!
دستهایش دور فنجان قهوه سفت شد نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد:پس چی؟
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت،با انگشت خطوط فرضی روی میز کشیدم:نظریه ی تکرار حال رو شنیدی؟میگه نه آینده وجود داره نه گذشته،صرفا تکرار همین زمانه که معنی میده و کشیده میشه این زندگی،من بیشتر از هر چیزی توی حال زندگی کردم و میکنم...
نفسم را به آهستگی فوت کردم:برای همینه شاید...
سرش را آرام تکان داد:یعنی تو زمان حال زندگی میکنی.
گفتم:آره انگیزه ام توی همون حاله.
دستش را زیر چانه زد توی چشمهایم با دقت خیره شد و گفت:کسی که بتونه در لحظه زندگی بکنه و بدون اینکه غصه گذشته و ترس آینده رو داشته باشه خوشبخته...
سرم را همانطور که به شیشه تکیه داده بودم،به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم،لبخندی محو زدم.
لبهایش به لبخند کش آمد و شانه های ظریفش را بالا انداخت و گفت:اگه نباشه،حداقل از همون لحظه اش لذت میبره...پس بازم نسبت به خیلی از آدما خوشبخته.
چشمهایم را بستم و به صدای باران گوش سپردم،صدای قدم های شتابان عابران،همهمه آرام اطراف و صدای ریز خوردن ظرفها،همه‌شان حس لذت‌بخشی را زیر پوستم تزریق میکرد و دلم را گرم میکرد.
ببین عجب بارونی داره میباره!
لای چشمهایم را آرام باز کردم.صندلی روبه رویم خالی بود.ناگهان هوای کافه برایم سرد شد،نفسم در ریه هایم گره خورد و بیرون نیامد.اکسیژن کم آوردم.سریع قهوه را سر کشیدم و پالتویم را روی دستم انداختم.خواستم بدون چتر زیر باران بروم.ولی از تو چه پنهان،بی تو حتی خیس شدن زیر این باران را نمیخواستم....

چرا وبلاگ؟(طولانی‌‌ترین و مفصل‌ترین پست نویسنده) 2

+ ۱۳۹۸/۶/۶ | ۱۴:۱۱ | •miss writer•

برمیگردیم سراغ سوال اصلی،
یه نگاهی بندازیم به فضای نویسندگی تو شبکه های مجازی؛کانالای تلگرامی،پیجهای اینستاگرام،پست های توئیتر و ما بین تمام این صفحه های پرمخاطب دودستی چسبیدیم به وبلاگ‌نویسی،شاید کسی وبلاگ رو به جز انجام یه سری کار تحقیقاتی نشناسه.شاید اسم وبلاگ رو جز در مسابقه های وبلاگ‌نویسی ندیده باشن،ولی مایی که مینویسیم از هر کسی بهتر آمار و ارقام وبلاگ ها دستمونه.
فضای اینستاگرام و تلگرام جای مناسبی واسه نویسندگی نیست،تو اینستا چشم بیننده عکس رو میبینه و نوشته زیر اون کمتر دیده میشه.توییتر گرچه نسبت به دوتای قبلی مناسب تره ولی توئیت،بیشتر پستهای کوتاهه و موضوعات سیاسی و اقتصادی رو شامل میشه. ما بلاگرا به یک دلیل اینجا رو ترجیح دادیم،تنها جایی که میشه از همه چیز و از هر دری ازش نوشت.
دیروز خیلی اتفاقی سایت دمنتور رو پیدا کردم.بزرگترین سایت ایرانی هایی که عاشق کتاب های هری پاتر بودند.دقیقا تیرماه امسال مدیران سایت،اتمام فعالیت های خودشون رو اعلام کردن(به دلیل بالارفتن سن و درگیری به مشکلات مختلف و نبودن مدیرای جایگزین)و تالار گفت و گو و انجمن بزرگش رو بستن.برام ناراحت کننده بود...هر چیزی هر چقدر هم بزرگ معروف باشه بلاخره تموم میشه.کسایی که با عشق همچین سایتی رو باز کردن و الان اون شور و اشتیاق از سرشون افتاده موج بزرگی از اعتراض کاربرا رو به همراه داشت.
اینا فکرایی بود که این مدت به ذهنم خطور کرد.حالا که بیشتر از یک ساله دارم مینویسم،با چالشای جدیدی دارم مواجه میشم.دارم به این فکر میکنم نکنه منم یه روز انگیزه‌ام رو از دست بدم؟نکنه مثل وبلاگایی بشم که وقتی به تاریخ آخرین مطلبش نگاه میکنم باید با ماشین حساب سنشو حساب کنم؟
آیا وبلاگستان بیان هم روزی به این سرنوشت دچار خواهد شد؟واقعا ما هم یه روزی فراموش میشیم؟

چرا وبلاگ؟(طولانی ترین و مفصل ترین پست نویسنده)

+ ۱۳۹۸/۶/۴ | ۱۷:۱۴ | •miss writer•

یک سوال ساده با هزاران جواب.
همه وبلاگ نویسان برای یک بار هم که شده این سوال به ذهنشون اومده،فارغ از نوع وب،هر نویسنده ای نیاز به خونده شدن داره،بلاخره یک نفر بیاد بگه این متن خوبه یا بده؟از روزنوشتی که گذاشتم بگه نظرش راجع به رفتار امروزم چیه؟این پست آموزشی کاربرد داشت یا نه؟و این نظر شخصی منه،که هر انسانی تمایل به دیده شدن و توجه داره.
من سال هاست که وبلاگ نویسم،اون زمانی که شروع کردم،دنیای وبلاگ نویسی یک صفحه رنگی بود،قالب های رنگی،ایموجی های مختلف،ابزارهای کاربردی و تزئینی و هزاران شکلک خوش‌آمد گویی.اون موقعا کمتر مینوشتم،بیشتر کار کپی پیست داشتم،مطالب جالب رو میزاشتم وبلاگم گاهی هم روزنویسی میکردم.
هر روز دنبال ابزارک های جدید و قالب های شکیل و رنگی تر بودم.البته درست یادم نیست ولی گمون میکنم بلاگفا و میهن بلاگ و پرشین بلاگ و...امکانی به عنوان دنبال کننده و دنبال شونده نداشتند.اما بعد که بزرگتر شدم فضای وبلاگ عوض شد.
سال آخر دبیرستان بعد از کنکور،اولین و رسمی ترین وبلاگم رو شروع کردم،داستان های کوتاه میزاشتم و یه داستان دنباله دار!(نمیدونم اسمش چی میشه دقیقا) رو شروع به نوشتن کردم و هرازگاهی پارتی از داستان رو منتشر میکردم،سر دعوا با یکی دو نفر از وبلاگ نویسا درش رو تخته کردم و قسم خوردم دیگه پامو اینجا نزارم.اما دوباره برگشتم،چون کسی نبود که بتونم متنها و داستانام رو بدم تا بخونه.کسی که یه نظر واقعی بهم بده.نه اینکه با کلماتی مثل چه چیزا!!شکست عشقی خوردی؟؟عجب!و ازین دست کلمات از حاصل زحماتم تعریف کنه.
نتیجه این همه حرافیم این بود که من نیاز دارم کسی نوشته هام رو بخونه،کسی که به دور از تمسخر،سر در بیاره از حرفام،یا اگه هیچکدوم ازین کارا ازش ساخته نباشه،یه نشونه ای از خودش بزاره که یعنی بوده.
شاید دلیل اصلیم همین نویسندگی بود،اینجا راحت میتونم هر زمان که یه چیزی به ذهنم رسید بنویسم،کاری که قلم و کاغذ گاهی از انجامش ناتوان میشه.
میرسیم به این سوال دوباره؛چرا وبلاگ؟همه این کارها رو میشه تو دفتر انجام داد،خاطره نوشت و...همه اینا درست،اما کسی نمیتونه منکر این بشه که حوصله گاهی از تو درز دیوار هم درمیره!
بعد از این همه حرف میرسیم به علت دوم،به نظر من علت اصلی وبلاگ‌نویسی خیلی از ماست.ما وبلاگ نویسها موجوداتی تنهاییم،دور و برمان پر شده از آدمهایی که یک کلمه از دری وری هایمان رو نمیفهمند.من،خودم اگه یک کلمه ازین حرفایی که میزنم رو به بقیه بگم،اول بروبر نگاهم میکنن بعدشم میزنن زیر خنده،تهشم یک اسکول شدی و...بهتره نگم.اینجا برای من و بقیه وبلاگ نویسایی که همین حرف رو میزنن یک پرانتز بزرگ باز میکنم(ما تنهاییم،بلد نیستیم تو جمع حرف بزنیم و جامعه گریزیم،ما با هم سن و سالهامون نمیجوشیم اما نباید یادمون بره ما اینجا زندگی نمیکنیم!دنیای ما اون بیرونه بین همون آدمایی که از بعضیاشون حتی تا حد مرگ متنفریم،دل نبندید به این صفحه رنگی،گرچه من خودم دلبسته اینجام،گاهی ازین پیله تنهایی برید بیرون و ببینید واقعا دنیا به اون ترسناکی که تصور میکنید هست یا نه؟)
بزار بمونه این حرفا بین خودمون رفیق،برو یکم فکر کن و برگرد،تا منم بقیه رو بگم برات.

گذشته،حال،آینده...

+ ۱۳۹۸/۵/۳۰ | ۰۴:۲۷ | •miss writer•

خب،لازم نیست بگم ساعت چنده،چند دقیقه دیگه اذان میشه.
بیدارم،طبق معمول...بیخوابی خواهر روی منم تاثیر گذاشته.
میخوایم برگردیم به گذشته،عادت انسان مرور خاطراته و ازش لذت میبره حتی اگه خاطره ای تلخ باشه،بازم توی ذهنش مرور میکنه.لحظات غم انگیز زندگی حتی ممکنه یه جور تخریب ذهنی باشه،که هر کسی با مرور و مجازات خودش به انجام کار اشتباه،با سرزنش کردن خودش،سعی میکنه برای سوالای بی جواب توی ذهنش جوابی پیدا کنه.اگه به این مرحله رسیدید لازمه یادآوری کنم اینا همش یه اَبْرِ فکریه،یه کپسول ذهنی که فقط تو مغز شماس.گوشی رو خاموش کنید و بخوابید.
اما من از مرور خاطرات نمیخوام حرف بزنم،از مرور تفکرات میخوام صحبت کنم،از رویاها و آرزوها،از مسیر زندگی و اهدافمون.
اغلب آدما یه نگاهشون به آینده است و یه نگاهشون به گذشته.من وقتی به گذشته نگاه میکنم یه دختر تخس رو میبینم با اعتماد به نفس بسیار زیاد،با کلی موفقیت و کارنامه ی درخشان درسی و غیر درسی.الان یادم اومد تو یه نشریه دهه فجر،اول شدیم.مسابقه ی تئاتر فجر شرکت کردیم و به خاطر موهای کوتاهم نقش بچگی های محمدرضا شاه رو بازی کردم،یادمه به خاطر من که کلاهم رو یادم رفته بود ببرم مردای سالن رو طی نمایش بیرون بردن.همون سال که فکر کنم چهارم ابتدایی بودم،مسابقه کیک پزی هم شرکت کردم و اول شدم.خب کیک رو که مامانم درست کرد ولی من تو روز اهدای جوایز تنها کسی بودم که دو تا جایزه گرفتم.
از وقتی یادم میاد آرزوی نویسنده شدن رو تو دلم داشتم،دقیقا از نه سالگی.اون موقعا که بچه ها به زحمت دو صفحه انشاء مینوشتن،من واسه هر موضوعی یه داستان میساختم و ازش ده صفحه مینوشتم.همه حسودی میکردن بهم.واسه بچه ها گاهی انشاء مینوشتم،چون خیلی مقرراتی بودم و مگراینکه خیلی با طرف صمیمی بودم.دوست نداشتم تقلب کنم،هنوز هم.بیشتر میترسم.
من بهترین ایده عمرم تو داستان رو داشتم،مینوشتم و مینوشتم.اول تو دفتر چهل برگ،بعد صد برگ و بعد هم سررسید.تو دلم همیشه این آرزو رو داشتم که هر رشته ای باشم و هر جایی برم من تهش نویسنده ام.
و الان؟من هنوز آرزوی نویسندگی دارم.قلبم میتپه براش.هر شب قبل خواب خودم رو روی صحنه تئاتری تصور میکنم که نویسنده اش منم،هر شب اسمم رو از زبون کارگردان میشنوم،میرم جلو رو به تماشاچی ها خم میشم و براشون دست تکون میدم.صحنه آهسته میشه و تموم سختیایی رو یادم میاره که تحمل کردم.و بعد روزی رو میبینم که میرم روی یه صحنه بزرگتر،پرنورتر و باشکوه تر،منم و یه جمعیت و یه میکروفونی که جلوی صورتم میگیرم و تمام این خاطرات رو براشون میگم:یه روز یه دختری بود که دیوانه‌وار مینوشت...

کنکور رو چه کردید؟...

+ ۱۳۹۸/۵/۱۵ | ۱۹:۰۱ | •miss writer•

یه جایی خوندم نوشته بود:

‏نتیجه کنکور هر چی شد غصه نخورین
‏دانشگاه تاپ باشه که میتونی پز سطح علمیشو بدی
‏دانشگاه سطح پایین باشه میتونی از کیفیت دختر / پسرش لذت ببری
‏پیام نور باشه میتونی کنارش کار کنی
‏هیچ جا هم قبول نشی میری دنبال زندگی واقعی و زودتر به پول میرسی.

حالا من که خودم چند سال پیش کنکور دادم و رتبه ام هم در حدی هست که بتونم پشتیبان قلم چی‌ بشم :)))

ولی در کل هر چی شد غصه نخورید،بیاید پیش خودم بگید ببینم چه کردید که با همفکری هم یه خاکی تو سرتون بریزیم.خخخخخ شوخی میکنم.

ایشالا که همه خوب دادید و راضی هستید.

بیاید بگید فرزندانم،کنکور امسال چطور بود؟راضی بودید؟

تو کی هستی؟من کی ام؟

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۲۳:۵۲ | •miss writer•

سلام به همه بچه های بیانی،و غیر بیانی👋حالتون چطوره؟خوبید خوشید سلامتید؟

تابستون چطوره خوش میگذره؟اگه گرمای هوا رو در نظر نگیریم به نظرم خوبه :)

خب بچه هااااوووو من خیلیاتونو به اسم نمیشناسم از عکس پروفایل و قالب وبلاگ میشناسم.بعد یه مشکلی دارم که میام یهویی میبینم عکس و قالب وبلاگ رو عوض کردید منم کلا یادم میره شماها رو از بس حافظه ام قویه :)

خب بنابراین خیلی فکر کردم،تصمیم گرفتم یه پیوند جدید اون بالاایجاد کنم اسمشو بزارم

تو کی هستی؟من کی ام؟

تو این صفحه میتونید یه کامنت(اوه منظورم نظره) بزارید و یه بیوگرافی کوتاه از خودتون و وبلاگتون بنویسید.اولیشم خودم مینویسم که بدونید چجوری بنویسید.لازم نیست خیلی دقیق بنویسید،در حد یک معرفی کوتاه کافیه.

و اینکه کامنت پست رو میبندم اگه سوالی هم دارید فقط از پیوندی که سوال خصوصی میشه پرسید فقط از همونجا بپرسید.مرسی از همکاریتون،شبتون بخیر :)

 


about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.