خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

چرا وبلاگ؟(طولانی ترین و مفصل ترین پست نویسنده)

+ ۱۳۹۸/۶/۴ | ۱۷:۱۴ | •miss writer•

یک سوال ساده با هزاران جواب.
همه وبلاگ نویسان برای یک بار هم که شده این سوال به ذهنشون اومده،فارغ از نوع وب،هر نویسنده ای نیاز به خونده شدن داره،بلاخره یک نفر بیاد بگه این متن خوبه یا بده؟از روزنوشتی که گذاشتم بگه نظرش راجع به رفتار امروزم چیه؟این پست آموزشی کاربرد داشت یا نه؟و این نظر شخصی منه،که هر انسانی تمایل به دیده شدن و توجه داره.
من سال هاست که وبلاگ نویسم،اون زمانی که شروع کردم،دنیای وبلاگ نویسی یک صفحه رنگی بود،قالب های رنگی،ایموجی های مختلف،ابزارهای کاربردی و تزئینی و هزاران شکلک خوش‌آمد گویی.اون موقعا کمتر مینوشتم،بیشتر کار کپی پیست داشتم،مطالب جالب رو میزاشتم وبلاگم گاهی هم روزنویسی میکردم.
هر روز دنبال ابزارک های جدید و قالب های شکیل و رنگی تر بودم.البته درست یادم نیست ولی گمون میکنم بلاگفا و میهن بلاگ و پرشین بلاگ و...امکانی به عنوان دنبال کننده و دنبال شونده نداشتند.اما بعد که بزرگتر شدم فضای وبلاگ عوض شد.
سال آخر دبیرستان بعد از کنکور،اولین و رسمی ترین وبلاگم رو شروع کردم،داستان های کوتاه میزاشتم و یه داستان دنباله دار!(نمیدونم اسمش چی میشه دقیقا) رو شروع به نوشتن کردم و هرازگاهی پارتی از داستان رو منتشر میکردم،سر دعوا با یکی دو نفر از وبلاگ نویسا درش رو تخته کردم و قسم خوردم دیگه پامو اینجا نزارم.اما دوباره برگشتم،چون کسی نبود که بتونم متنها و داستانام رو بدم تا بخونه.کسی که یه نظر واقعی بهم بده.نه اینکه با کلماتی مثل چه چیزا!!شکست عشقی خوردی؟؟عجب!و ازین دست کلمات از حاصل زحماتم تعریف کنه.
نتیجه این همه حرافیم این بود که من نیاز دارم کسی نوشته هام رو بخونه،کسی که به دور از تمسخر،سر در بیاره از حرفام،یا اگه هیچکدوم ازین کارا ازش ساخته نباشه،یه نشونه ای از خودش بزاره که یعنی بوده.
شاید دلیل اصلیم همین نویسندگی بود،اینجا راحت میتونم هر زمان که یه چیزی به ذهنم رسید بنویسم،کاری که قلم و کاغذ گاهی از انجامش ناتوان میشه.
میرسیم به این سوال دوباره؛چرا وبلاگ؟همه این کارها رو میشه تو دفتر انجام داد،خاطره نوشت و...همه اینا درست،اما کسی نمیتونه منکر این بشه که حوصله گاهی از تو درز دیوار هم درمیره!
بعد از این همه حرف میرسیم به علت دوم،به نظر من علت اصلی وبلاگ‌نویسی خیلی از ماست.ما وبلاگ نویسها موجوداتی تنهاییم،دور و برمان پر شده از آدمهایی که یک کلمه از دری وری هایمان رو نمیفهمند.من،خودم اگه یک کلمه ازین حرفایی که میزنم رو به بقیه بگم،اول بروبر نگاهم میکنن بعدشم میزنن زیر خنده،تهشم یک اسکول شدی و...بهتره نگم.اینجا برای من و بقیه وبلاگ نویسایی که همین حرف رو میزنن یک پرانتز بزرگ باز میکنم(ما تنهاییم،بلد نیستیم تو جمع حرف بزنیم و جامعه گریزیم،ما با هم سن و سالهامون نمیجوشیم اما نباید یادمون بره ما اینجا زندگی نمیکنیم!دنیای ما اون بیرونه بین همون آدمایی که از بعضیاشون حتی تا حد مرگ متنفریم،دل نبندید به این صفحه رنگی،گرچه من خودم دلبسته اینجام،گاهی ازین پیله تنهایی برید بیرون و ببینید واقعا دنیا به اون ترسناکی که تصور میکنید هست یا نه؟)
بزار بمونه این حرفا بین خودمون رفیق،برو یکم فکر کن و برگرد،تا منم بقیه رو بگم برات.

گذشته،حال،آینده...

+ ۱۳۹۸/۵/۳۰ | ۰۴:۲۷ | •miss writer•

خب،لازم نیست بگم ساعت چنده،چند دقیقه دیگه اذان میشه.
بیدارم،طبق معمول...بیخوابی خواهر روی منم تاثیر گذاشته.
میخوایم برگردیم به گذشته،عادت انسان مرور خاطراته و ازش لذت میبره حتی اگه خاطره ای تلخ باشه،بازم توی ذهنش مرور میکنه.لحظات غم انگیز زندگی حتی ممکنه یه جور تخریب ذهنی باشه،که هر کسی با مرور و مجازات خودش به انجام کار اشتباه،با سرزنش کردن خودش،سعی میکنه برای سوالای بی جواب توی ذهنش جوابی پیدا کنه.اگه به این مرحله رسیدید لازمه یادآوری کنم اینا همش یه اَبْرِ فکریه،یه کپسول ذهنی که فقط تو مغز شماس.گوشی رو خاموش کنید و بخوابید.
اما من از مرور خاطرات نمیخوام حرف بزنم،از مرور تفکرات میخوام صحبت کنم،از رویاها و آرزوها،از مسیر زندگی و اهدافمون.
اغلب آدما یه نگاهشون به آینده است و یه نگاهشون به گذشته.من وقتی به گذشته نگاه میکنم یه دختر تخس رو میبینم با اعتماد به نفس بسیار زیاد،با کلی موفقیت و کارنامه ی درخشان درسی و غیر درسی.الان یادم اومد تو یه نشریه دهه فجر،اول شدیم.مسابقه ی تئاتر فجر شرکت کردیم و به خاطر موهای کوتاهم نقش بچگی های محمدرضا شاه رو بازی کردم،یادمه به خاطر من که کلاهم رو یادم رفته بود ببرم مردای سالن رو طی نمایش بیرون بردن.همون سال که فکر کنم چهارم ابتدایی بودم،مسابقه کیک پزی هم شرکت کردم و اول شدم.خب کیک رو که مامانم درست کرد ولی من تو روز اهدای جوایز تنها کسی بودم که دو تا جایزه گرفتم.
از وقتی یادم میاد آرزوی نویسنده شدن رو تو دلم داشتم،دقیقا از نه سالگی.اون موقعا که بچه ها به زحمت دو صفحه انشاء مینوشتن،من واسه هر موضوعی یه داستان میساختم و ازش ده صفحه مینوشتم.همه حسودی میکردن بهم.واسه بچه ها گاهی انشاء مینوشتم،چون خیلی مقرراتی بودم و مگراینکه خیلی با طرف صمیمی بودم.دوست نداشتم تقلب کنم،هنوز هم.بیشتر میترسم.
من بهترین ایده عمرم تو داستان رو داشتم،مینوشتم و مینوشتم.اول تو دفتر چهل برگ،بعد صد برگ و بعد هم سررسید.تو دلم همیشه این آرزو رو داشتم که هر رشته ای باشم و هر جایی برم من تهش نویسنده ام.
و الان؟من هنوز آرزوی نویسندگی دارم.قلبم میتپه براش.هر شب قبل خواب خودم رو روی صحنه تئاتری تصور میکنم که نویسنده اش منم،هر شب اسمم رو از زبون کارگردان میشنوم،میرم جلو رو به تماشاچی ها خم میشم و براشون دست تکون میدم.صحنه آهسته میشه و تموم سختیایی رو یادم میاره که تحمل کردم.و بعد روزی رو میبینم که میرم روی یه صحنه بزرگتر،پرنورتر و باشکوه تر،منم و یه جمعیت و یه میکروفونی که جلوی صورتم میگیرم و تمام این خاطرات رو براشون میگم:یه روز یه دختری بود که دیوانه‌وار مینوشت...

کنکور رو چه کردید؟...

+ ۱۳۹۸/۵/۱۵ | ۱۹:۰۱ | •miss writer•

یه جایی خوندم نوشته بود:

‏نتیجه کنکور هر چی شد غصه نخورین
‏دانشگاه تاپ باشه که میتونی پز سطح علمیشو بدی
‏دانشگاه سطح پایین باشه میتونی از کیفیت دختر / پسرش لذت ببری
‏پیام نور باشه میتونی کنارش کار کنی
‏هیچ جا هم قبول نشی میری دنبال زندگی واقعی و زودتر به پول میرسی.

حالا من که خودم چند سال پیش کنکور دادم و رتبه ام هم در حدی هست که بتونم پشتیبان قلم چی‌ بشم :)))

ولی در کل هر چی شد غصه نخورید،بیاید پیش خودم بگید ببینم چه کردید که با همفکری هم یه خاکی تو سرتون بریزیم.خخخخخ شوخی میکنم.

ایشالا که همه خوب دادید و راضی هستید.

بیاید بگید فرزندانم،کنکور امسال چطور بود؟راضی بودید؟

تو کی هستی؟من کی ام؟

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۲۳:۵۲ | •miss writer•

سلام به همه بچه های بیانی،و غیر بیانی👋حالتون چطوره؟خوبید خوشید سلامتید؟

تابستون چطوره خوش میگذره؟اگه گرمای هوا رو در نظر نگیریم به نظرم خوبه :)

خب بچه هااااوووو من خیلیاتونو به اسم نمیشناسم از عکس پروفایل و قالب وبلاگ میشناسم.بعد یه مشکلی دارم که میام یهویی میبینم عکس و قالب وبلاگ رو عوض کردید منم کلا یادم میره شماها رو از بس حافظه ام قویه :)

خب بنابراین خیلی فکر کردم،تصمیم گرفتم یه پیوند جدید اون بالاایجاد کنم اسمشو بزارم

تو کی هستی؟من کی ام؟

تو این صفحه میتونید یه کامنت(اوه منظورم نظره) بزارید و یه بیوگرافی کوتاه از خودتون و وبلاگتون بنویسید.اولیشم خودم مینویسم که بدونید چجوری بنویسید.لازم نیست خیلی دقیق بنویسید،در حد یک معرفی کوتاه کافیه.

و اینکه کامنت پست رو میبندم اگه سوالی هم دارید فقط از پیوندی که سوال خصوصی میشه پرسید فقط از همونجا بپرسید.مرسی از همکاریتون،شبتون بخیر :)

 


ده سال بعد...

+ ۱۳۹۸/۵/۱۲ | ۰۲:۱۴ | •miss writer•

داشتم به ۳۰ سالگی ام فکر میکردم
به یک روز معمولی ام،
که صبح بلند میشوم،میروم به دفتر انتشاراتم سر میزنم.دور میزها میچرخم و کارها را با ظرافت انجام میدهم.
با اینکه تا نیمه های شب بیدار میمانم و مینویسم هنوز عینک به چشمهایم ننشسته.عصرها کنار کسی که عاشقانه میپرستمش روی صندلی راحتی لم میدهیم،من برایش از روزهایی میگویم که سرم باد داشت و دنبال دردسر میگشتم،یک دانشگاه را از دست خودم آسی کرده بودم.او میخندد و میگوید که هنوز هم بزرگ نشده ام.من شده ام یک زن جوان با یک دختر یک ساله.اما مثل همین ۲۰ سالگی ام جیغ میزنم و میخندم.
تو اما نمیدانم کجایی؟با عشق یا بی عشق؟اما میدانم هنوز من را ته ذهنت داری،درست بین خنده هایت کتاب من را روی میز میبینی و با دیدن نامم جای مُهر انتشارات خنده روی لبهایت خشک میشود و جایش را به لبخندی تلخ میدهد.
از آن روز است که دیگر نتوانی من را از فکرت بیرون بیندازی و تو میمانی و عذابی که تا آخر عمر راه گلویت را میگیرد.
روزهای زیبای جوانی ام را نه با غصه خوردن گذراندم،نه با فکر کردن به تو. من رفته ام پی کارم،خودت مرا فرستادی من هم رفتم. دلم را که شکستی سرم به سنگ خورد،تازه به خودم آمدم و آدمها را شناختم.
از آن روز دیگر من آن دختر ضعیف نبودم،دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید به هر کسی آنقدر بها بدهم که مهرم را با بی مهری جواب بدهد.دلم را که زمین انداختی فهمیدم نباید هر کسی را آنقدر جدی بگیرم و بزرگش کنم که بالای سرم بایستد و با غروری که من بهش داده ام زیر پا لهم کند.
آن روز که به خاطر یارت دلم را شکستی فکرش را نمیکردی از همان ناحیه ای که قلبم را شکاندی همان یار عزیز قلبت را بشکند.شاید فکر نمیکردی دنیایمان برعکس بشود،ولی باید بگویم نه!من شدیدا معتقدم که خدا از دل شکسته نمیگذرد،که زمین گرد است و‌ دیر یا زود نیکی و بدی به سمتمان برمیگردد.من شدیدا معتقدم که خدا هر چقدر که ما دوستش نداشته باشیم باز هم حواسش به ما است.میداند کی و کجا آنطور که دلمان شکست جبرانش کند.
آری من به گرد بودن زمین شدیدا معتقدم...


تابستان،سرد و سخت تر میشود...

+ ۱۳۹۸/۵/۸ | ۰۲:۰۸ | •miss writer•

کارآموزی مزخرفم تموم شد.
واقعا دوست داشتم همشو آزمایشگاه باشم،ولی بخشای دیگه هم رفتم که به نظر خودم کار مفیدی نکردم.و من با هر عملی که مفید نباشه و خنثی باشه مشکل دارم و عصبی میشم.
اینم یه نوع درسه دیگه:تقویت اعصاب،عصبی نباش،اگر اوضاع بر وفق مراد نبود چه کنیم؟
از تجربیاتی که کسب کردم بگم براتوووون:
۱.چگونه با آتش و الکل حرکات نمایشی انجام دهیم؟
۲.چگونه شربت های خانگی درست کنیم؟
۳.در محیط کاری مردانه چگونه خود را موفق نشان بدهیم؟
۴.چگونه از زیر (بیگاری)در برویم؟
۵.چگونه هلو خشک کنیم و خوشه انگور ریز کنیم؟
۶.از اطلاعات کارآموزان سال بالایی استفاده کنیم.
۷.با همه کارکنان اداره جات خوب باشیم حتی آبدارچی(بعضی موقعا کار آدم به همون یه نفر گیر میکنه دیدم که میگم:/ )
۸.همیشه آرام و شمرده حرف بزنید تا بقیه درست حرفتان را متوجه بشوند.
 مجموع اینا رو میگن چی؟درس زندگی!
بله پوستمم کنده شد ولی اشکال نداره.فقط اینکه هر کی میفهمید کارآموزم کلی کار و پرونده نامرتب میریخت سرم.رحم کنید خوووووب :(

هوا داره رو به خنکی میره.تابستون امسال خیلی سخت بود برام،مخصوصا مرداد ماه،خدا کنه شهریور اوضاع بهتر بشه :(


about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.