خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

چه زمونه ای شده واقعا...

+ ۱۳۹۸/۳/۵ | ۰۰:۰۳ | •miss writer•

واقعا عجیبه!

تو دوره و زمونه ای هستیم که مهربون بودن،با شخصیت بودن،کتاب خوندن،با کلاس بودن و قشنگ بودن هم جزئی از مد محسوب میشه...همه میخوان مثل هم نشون بدن که خوبن...برای همینه که خوبی هیچ کسیو نمیتونم بپذیرم،چون میدونم پشت این نقاب قشنگ چی پنهونه...

عاجز و درمانده شدم...

+ ۱۳۹۸/۲/۳۱ | ۰۲:۰۰ | •miss writer•

به صد راه و هزاران روش مختلف

به صد شکل نوشتاری و گفتاری و گفت و گویی

از عقیده و تفکرات و نظراتم حرف میزنم

آخرم نیت و هدف اصلیمو نمیتونم برسونم

آخرشم چیزی که خودشون دوست دارن و فکر میکنن رو برداشت میکنن و حتی یه درصدم فکر نمیکنن منظور من واقعا چیه؟...


پ.ن:شما دختر خیلی خوب و فهمیده ای هستی...امروز شنیدن این حرف یکم بهم دلگرمی داد.

بچه ها دارن دنبالم میگردن...

+ ۱۳۹۸/۱/۱۴ | ۰۰:۱۸ | •miss writer•

نمیدونم چند‌ وقته سر نزدم اینجا

فکر کنم آخرین پستم روز عید بود

یعنی روز قبل عید...حالا یا خیلی بهم خوش گذشته یا خیلی سرم شلوغ بوده و احتمالا هر دو :)

دلم تنگ شده بود واسه همتون...خیلی اتفاقای جالبی افتاد. برای اولین بار به سمت غرب کشور سفر کردم. شهرای همدان کرمانشاه و کردستان رو دیدم. کردستان و کرمانشاه واقعا عالی بودن. خودم خیلی دوست داشتم بمونم سنندج یا کرمانشاه.ولی نشد دیگه :)

کُردا آدمای خیلی خیلی مهربون و با معرفتی هستن.خیلی هم خوشگلن.هم مردا هم زنا :)) یک پوست صاف و شفافی داشتن که نگوووو.

بازار مریوان یه جای قدیمی و قشنگ بود که تا چشم کار میکرد پر بود از پارچه های رنگی و پر زرق و برق.یه حساب سر انگشتی کردم دیدم یه لباس عید واسه یه زن کُرد قیمتی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ تومن داره.

ازونجایی که آب و هوا خیلی خوب نبود و مامان اینا استرس داشتن که یه وقت گیر نکنیم تو جاده نتونستیم جاهای دیدنیشو زیاد بریم.ولی طاقبستان بیستون آبیدر و صحنه رو رفتیم و جاذبه هاشو دیدیم.

هر کی نره این دو تا استان واقعا عمرش هدر رفته.

جدا ازین سفر خاطره انگیز که هر لحظه اش برام به یاد موندنی و قشنگ بود باید بگم از لحظه سال تحویل که با دلی که از هر امیدی خالی شده دعا کردم از ته دلم که حال همه خوب باشه.

حال دل همتون خوب ؛)


آها درباره تاپیک.که مثل همیشه یه چیز عجیب غریب هستش.

دیدم با اینکه خیلی وقته آنلاین(یا به قولی غیر فعال)نبودم تعداد بازدیدام از وقتی که پست میزارم بیشتر شده.به این نتیجه رسیدم که گم شده ام و همه دارن دنبالم میگردن.


و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...

+ ۱۳۹۷/۱۲/۲۶ | ۱۴:۳۶ | •miss writer•

سال ۹۷ داره تموم میشه

مثل سالهای قبل که گذشتن و تموم شدن

شادی داشتیم غم داشتیم کم و زیاد بود ولی موندگار نبود،موندگار نبود ولی یه سال از عمرمون کم کردن.

دیدیم نه غصه انقدر عمیق بود که ما رو بکشه نه شادی اونقدر موندگار بود که دلمون بهش خوش بشه.

اما چی یاد گرفتم آخرش؟یاد گرفتم واسه شاد بودن نباید دنبال علت و معلول باشم.نباید واسه هر مشکلی که سرم بیاد خودمو سرزنش کنم و بندازم به بد اقبالی و تقاص گناه نکرده.

سعی میکنم مثبت تر فکر کنم.نه به این دلیل که همه چی خوبه،به این خاطر که فهمیدم اینجوری آروم ترم و تو کل دنیا هیچ چیزی ارزشمند تر از آرامش نیست.

یاد گرفتم شجاع تر باشم.پشیمونی انجام دادن بعضی کارا بهتر از حسرت انجام ندادنشونه.

امسال از هر لحاظ واسه من،برای همه ما سخت بود ولی یک چیزیو بهم خوب یاد داد،قانون طبیعت اینه که ضعیفا از دور بازی حذف میشن و آدمای قوی میمونن تو این بازی.

این زندگی یه موهبته.یه فرصت برای لذت بردن،تجربه کردن و شاد بودن.

من یاد گرفتم واسه به دست آوردن آرزوهام فقط باید تلاش کنم،دست از جنگیدن با خودم بردارم و انرژیمو برای هدفای مهم تر نگه دارم...

 سالی که گذشت یاد گرفتم که بعضی حرفا رو باید نگه داری تو دلت بعضیا رو هم باید بنویسی و هر از گاهی از نو بخونیش.بعد یه مدت میفهمی خیلی از دغدغه هات واقعا چیز مهمی نبودن...

عشق به آدما هیچوقت از دل بیرون نمیره هر چقدرم که تظاهر کنی به فراموشی ته دلت یه جایی هست که خاطراتتو دفن کردی و گاهی میاد جلوی چشات.پس بهتره فکر کنی نمیدونی،یادت نمیاد.تظاهر که بکنی کم کم واقعا یادت میره یه زمانی کیا ناراحتت کردن.


و در آخر به مناسبت روز مرد...

همیشه میگن مرد گریه نمیکنه.امروز بلاخره به حقیقت پی بردم...

راستشو بخوای مردا هم گریه میکنن،چون آدمن و دل دارن.

اما مردای واقعی گریه هاشون پنهونیه،تو تنهایی خودشون میشینن پشت میز یا لب پنجره و اشکاشونو با دست تند تند پاک میکنن و سیگار میکشن.

وقتی فردا صبح از خواب بیدار میشن یه نفس عمیق میکشن و میرن دنبال یه روز جدید...

آره مردا گریه میکنن ولی گریه شونو هیچکس جز خودشون ندیده به همین خاطر بقیه فکر میکنن مردا هیچوقت گریه نمیکنن.


۱۳۹۷/۱۲/۲۶


یه شهر کوچولو،یه خونه کوچولو،یه دختر کوچولو کنار پنجره

با یک گلم بهار میشه...

+ ۱۳۹۷/۱۲/۲۵ | ۱۶:۲۲ | •miss writer•

به اینجای اسفند که میرسیم

باید بزنیم رو شونه خودمون و بگیم

دیدی همه چی تموم شد

دیدی غما رفتن

دیدی زمستون و سختی داره نفسای آخرش رو میکشه

ول کن همه دغدغه هاتو شده حتی واسه یه لحظه

چشات و ببند و یه نفس عمیق بکش

بوی بهار میاد

یه روز کاملا معمولی...

+ ۱۳۹۷/۱۲/۱۴ | ۱۳:۳۲ | •miss writer•

امروز یه نمایشگاه بود تو دانشگاه تو مایه های بازارچه کارآفرینی.به جز غرفه هایی که مال بچه ها بود(یعنی محل کسب و کار دانشجوها)،یه زمین هم داشت مارو پله بود.چقدر خندیدیم با بچه ها رفتیم بازی کردیم.:)))
یه صندلی درست کرده بودن بچه های مهندسی رفتیم روش نشستیم یه پسره اومد توضیح داد که چجوریه و اینا.البته هنوز کارشون ناقص بود.من کلا داشتم نگاش میکردم که خدایا من اینو کجا دیدم؟
آخرشم تو دلم موند بپرسم ازش.احتمالا روزی که رفتم واسه تست تئاتر اونجا بوده.
خلاصه که اینجوری بود.رفتیم که واسه کلاسای بعد از ظهر یکم انرژی کسب کنیم. :)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.