خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

و باز هم هذیون گویی...

+ ۱۳۹۸/۳/۲۱ | ۰۲:۱۰ | •miss writer•
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بزن اون یکی فلاکت رو ببینیم...

+ ۱۳۹۸/۳/۱۱ | ۱۶:۵۳ | •miss writer•

سریالای ماه رمضون اینجوریه که شبکه رو عوض میکنی میبینی بازیگره لباساشو عوض کرده رفته یه صحنه جدید!
یعنی صدا و سیما تلاش خودشو کرده تو بازگردانی فلاکت ملت :/
آدم غمش میگیره این فیلما رو میبینه خب :/
آقای حسام منظور حواسمون هست تو اون یکی فیلمه حتی سیبیلتم عوض نکردیا شیطون ؛)اونجا فقط کتشو عوض کرده :)))
به خدا که :/


بعدا نوشت:راستی،یه نیمچه نقدی نوشته بودم درباره سریال پدر میتونید برید اینجا و مطلب مربوط رو بخونید


فُرجه های خود را چگونه گذراندید؟...

+ ۱۳۹۸/۳/۹ | ۰۰:۴۶ | •miss writer•

در حال درس خواندن:
-مگه تو درس و امتحان نداری؟!
+مامان به خدا دارم میخونم :/
-آره معلومه سرت همش تو گوشیه!!
+ :| (حالا باید یک ساعت توضیح بدم که واسه lab exam به عکسای لام که توی گوشیمه احتیاج دارم و بدون اونا نمیتونم درس بخونم،از انجایی که کلا اعصاب توضیح دادن ندارم به کمی غر غر اکتفا میکنم)
-آره پس تو گوشی نیستی چیکار میکنی هان؟!اون اینترنت کوفتیو که خاموش کردم میفهمی.
+مامان مگه من بچه ام؟(توی ذهن:که منو با اینترنت قطع کردن تهدید میکنی؟خب قطع کن من که میگم دارم درس میخونم.ای خدا چقد من بدبختم آخه؟؟من بیست سالم شد هنوز یکم استقلال ندارم.مثل بچه های دبیرستانی باهام برخورد میکنن.تنهایی نمیزارن برم بیرون با اینکه تو شهر دانشجویی بدون ماشین تنهایی تا ۹ نیم شب گاهی میریم بیرون.خب کار داریم دیگه نمیشه ک همش تو خوابگاه موند و ...)
-آره معلومه که بچه ای؟!عقلت هنوز بچه است.-_-
+واییی مامان ولم کن تو رو خدا اههه(خدایا من چرا فرجه اومدم خونه؟!
-مرض و ولم کن.چ طرز حرف زدنه؟
و بابا هم ازون طرف سرکوفت میزنه
خدایا چرا من انقد بدبختم آخه؟!چرا یه پولی تو دامن من نمیدازی من کلا ازین خونه مستقل بشم برم پی کارم؟!
دلم قیمه با بادمجون فراوون میخواد :(
فقط به همین امید اومدم خونه.

ای علی،بگذر و از ما مگذر...

+ ۱۳۹۸/۳/۸ | ۰۱:۱۹ | •miss writer•

خدا برای هر کس همونقدر وجود داره
که اون به خدا ایمان داره
این یک رابطه دو طرفه است!
این یکی از قشنگترین جمله هایی بود که تا حالا شنیدم. به تنهایی تونست کلی از حرفایی که توی سرم رو دارم بزنه.
این شبا شبای عجیبیه. مهم نیست چقدر به اعتقادات پایبندید. اگه حال دلتون واسه یه لحظه بد شد ومنقلب شدید،بدونید که بهش ایمان دارید. هر وقت به دلم رجوع کردم دیدم واقعا قبولش دارم. حتی اگه همه ی علمای دنیا هم انکارش کنن... وقتی میبینم نبودش تو قلبم خلا ایجاد میکنه...پس یعنی واقعا هست.

حال دلتون همیشه خوب ؛)


چه زمونه ای شده واقعا...

+ ۱۳۹۸/۳/۵ | ۰۰:۰۳ | •miss writer•

واقعا عجیبه!

تو دوره و زمونه ای هستیم که مهربون بودن،با شخصیت بودن،کتاب خوندن،با کلاس بودن و قشنگ بودن هم جزئی از مد محسوب میشه...همه میخوان مثل هم نشون بدن که خوبن...برای همینه که خوبی هیچ کسیو نمیتونم بپذیرم،چون میدونم پشت این نقاب قشنگ چی پنهونه...

عاجز و درمانده شدم...

+ ۱۳۹۸/۲/۳۱ | ۰۲:۰۰ | •miss writer•

به صد راه و هزاران روش مختلف

به صد شکل نوشتاری و گفتاری و گفت و گویی

از عقیده و تفکرات و نظراتم حرف میزنم

آخرم نیت و هدف اصلیمو نمیتونم برسونم

آخرشم چیزی که خودشون دوست دارن و فکر میکنن رو برداشت میکنن و حتی یه درصدم فکر نمیکنن منظور من واقعا چیه؟...


پ.ن:شما دختر خیلی خوب و فهمیده ای هستی...امروز شنیدن این حرف یکم بهم دلگرمی داد.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.