ادامه دارد
میوه ی پیروزی هر وقت برسد شیرین است، حتی اگر آن موقع، دیگر مایی نباشد...
میوه ی پیروزی هر وقت برسد شیرین است، حتی اگر آن موقع، دیگر مایی نباشد...
سکوت زبان آرام رنج است، هنگامی که کلام در رساندن پیام عاجز می ماند. و آنجا که نثر در وصف حالمان ناتوان است، شعر به یاری زبان می آید. و چقدر این چند بیت، خوب حال آدم های این روز ها را وصف میکند:
آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
کلمه ای پارسی است به معنای خشمگین و اندوهگین، آنجا که فردوسی میگوید:
چو بشنید رستم دُژَم گشت سخت
بلرزید بر سان برگ درخت
گاهی کلمات خوب حال آدمی را وصف می کنند. دژم گشته ایم، حالت غمگین و خشمگین این روزهای ما...به هیچ چیز فکر نمیکنیم و هیچ چیز واقعا حالمان را خوب نمیکند...
+کم اند کسانی که با چشمشان می بینند و با مغزشان فکر می کنند.
+ اگر نتوان آزادی و عدالت را یکجا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم.
+ ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.
+ کسانی که مدعی اند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه می رسند که همه را باید کشت.
برای آزادی خودت هم که شده، کتاب بخوان.
داد کن، از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تَظَلُّم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد
با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بیغبار
با تو ببین تا چه کند روز کار
راهروانی که ملایک پِی اند
در ره کشف از کَشَفی کم نِی اند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است
هر که در این خانه شبی داد کرد
خانهٔ فردای خود آباد کرد
اینکه چه شد بعد چند ماه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم و منتشر کنم، اغراق نیست که بگویم دلیلش این است که بعد ۴ ماه این اولین باری است که زمان و حوصلهی کافی را دارم که بتوانم چیزی برای اینجا بنویسم. حالا که برگشتم برای خواندن وبلاگهایی که دنبال میکردهام شور و اشتیاق زیادی ندارم. دروغ نمیگویم همه را خواندم اما بعضی را سرسری محض خاموش کردن چراغ روشنش.
بعضی را با دقت خواندم و فکر کردم، اما خسته شدم. فکر نمیکردم یک روز با خواندن پستهای یک نویسنده بگویم: چرت و پرت نگو! یا مثلا دو خط یکی ردش کنم! همان کاری که ممکن است با نوشتههای من بشود. اما به نظرم همهی نویسندههای این بلاگستان خستهتر از همیشهاند.
برای تعریف داستانهای پر اضطراب محل کار، چند پست هزاران کلمهای لازم است. مطمئنا نه شما اشتیاقی برای شنیدنش دارید و نه مرور آنها برای من هیجانانگیز است. پس بگذارید عجالتا از این بخش رد بشوم و نگویم این مدتی که نبودم چه بر سرم آمده! خلاصه بخواهم بگویم، به دفعات سرویس گشتم!
با همهی اینها زندگی چندان بر وفق مراد است که خداراشکر چرخ روزگارمان را با باریکه آبی میچرخانیم. همت کردهام برای یک کلاس نویسندگی و کنارش زبان و باشگاه. وقتم را جوری پر کردهام که فرصت نکنم زیاد فکر کنم.
خلاصه از این نویسندهی سراپا تقصیر، که اسما نویسنده است و رسما با نوشتن قهر، ممکن است گهگاهی چیزهایی بخوانید. دوست دارم همان گهگاهی هایم را درست و حسابی بنویسم تا وقت طلای خوانندگانم را نگیرم. سعی خودم را میکنم.
ما که خودمان را به دست سرنوشت سپاردهایم و برای هیچ اتفاق ناگواری سوگواری نمیکنیم. به قول بچهها گفتنی شل کردهایم. منتهی یک جاهایی هم سرپیچی میکنیم که دمار از روزگارم درمیآید. بیشتر از این وقتتان را نمیگیرم. بروید دنبال خاموش کردن ستارهی بعدی.