خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

روزنویس-پنج: موعظه هایت را عملی کن

+ ۱۴۰۰/۶/۱۲ | ۱۶:۰۰ | •miss writer•

همیشه حرف هایی به بقیه میزنم که به نظر خودم ردخور ندارند! نه نصیحت گونه اند نه اذیت کننده. راه حل و ایده هایی هستند که از جهانبینی خودم نشات گرفته اند. گاهی به خودم نگاه میکنم و می بینم تمام آن حرف های قشنگ خودم را زیر پا له کرده ام! صبور باش و بیشتر تلاش کن، با همه مهربان باش و درک کن، همیشه به آمدن به یک بهتر امیدوار باش...

دیدن عملکردم خلاف تمام آن جهان بینی و عقاید خاصم مرا ناامید می کند. همین چند روزی که از شدت خستگی فکری و جسمی از کوره در رفتم، هر چه رشته بودم را پنبه کردم! یاد آن جمله ی معروفی افتادم که میگوید: تو که خوب بلدی لالایی بخوانی چرا خودت خوابت نمی گیرد؟

در این شرایط طوفانی فکر کردن به طوفان یک طرف، فکر کردن به تمام این ها بیشتر از خودم عصبانی ام می کند.

سال سوم دبیرستان دبیر تاریخ باسوادی داشتم. همیشه اول کلاس جمله هایی را پای تخته می نوشت. از بودا و گاندی و پیامبر و امام و مادر ترزا چرچیل و هیتلر و کوروش کبیر. میگفت به گوینده سخن نگاه نکنید. نگذارید نگاهتان به گوینده، دیدتان به حقیقت را عوض کند. خیلی از آدم ها هستند که به حرف های خودشان عمل نمیکنند اما دلیل نمی شود که ما خودمان را از شنیدن حرف هایشان محروم کنیم. پس جمله را می نوشت. جمله را که اول درس یادداشت میکردیم، گوینده ی جمله را نام می برد و ما هم یادداشتش نمیکردیم.

شاید گاهی دیدم نسبت به تمام دنیا زیادی تیره و خاکستری بشود و با ناامیدی سرم با به سمت آسمان بگیرم و با تمام وجودم به خودم لعنت بفرستم. اما آنچه برایم ثابت شده، که هیچ چیزی دائمی نیست و اگر تلاشم را بکنم میتوانم تغییرش بدهم را همیشه بازگو میکنم. حتی اگر بدانم 70درصد مواقع به آن ها «سخت» عمل میکنم. پایبند بودن به عمل کردن به تمام موعظه های شیرینی که به دیگران میکنیم سخت هست. اما با کمی صبر همه چیز به مرور زمان بهتر میشود.

روزنویس چهارم_ از کتابفروشی تا آزمایشگاه

+ ۱۴۰۰/۶/۶ | ۲۳:۴۱ | •miss writer•

اواخر مرداد ماه بود و گرمای تابستان جولان میداد. با آرامش خیال بین کتاب ها نشسته بودم. آن ها ساکت بودند و این سکوت با صدای ورق زدن کتابی که میخواندم میشکست.

continue

ماجرای شیدا (قسمت چهار)

+ ۱۴۰۰/۵/۲۲ | ۱۸:۵۰ | •miss writer•

داستان شیدا...

داستان آدم هایی که با هم زندگی میکنند و از گذشته هم بیخبرند.

ماجرای بچه هایی که برای ورود به دنیای بزرگسالی، باید با رازهای خانواده روبه رو بشوند،

و آدم بزرگ هایی که این راز را پیش خودشان مخفی کرده اند.

با برگشتن کسی که کلید این راز است، آیا باز هم میتوانند از آینده ای که از آن میترسیدند فرار کنند؟

برای خوندن قسمت جدید روی آدرس سایت کلیک کنید


misswriter.ir

روزنویس سوم_ دولت آن است که بی خون دل آید به دست

+ ۱۴۰۰/۵/۲۰ | ۲۲:۵۶ | •miss writer•

دفتر روزنویس هایم را ورق میزدم و به خاطرات گذشته ام نگاهی می انداختم. این یک عادت ترک شده بود و با اینکه قول داده بودم از وسوسه ی ورق زدن گذشته ها دور بمانم، اما بیکار بودم و چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسید. یاد گرفته ام که به دغدغه های گذشته ام احترام بگذارم. حتی اگر جواب دندان شکن نداده، درس های عقب مانده، پیگیری پروژه که دائم پشت گوش می اندازم یا حتی جر و بحث با مامان باشد...

continue

روزنویس دوم_افسردگی و اضطراب، دشمنان متحد

+ ۱۴۰۰/۵/۱۸ | ۲۲:۰۰ | •miss writer•

فکر میکردم به آخر راه رسیده ام. میدانستم چیزی در من درست نیست و با این حال نمیدانستم چه چیزی درباره من اشتباه است؟ یک روزی زیر نور سرخ غروب آفتاب دراز کشیده بودم و بعد نیرویی نامرئی درست مثل دمنتور از غیب پیدایش شد و تمام نیروی شاد درونم را بلعید. بوسه ی مرگ بود... از آن قوی هایش. و از آن روز به بعد هیچ چیز برایم مثل قبل نشد. زمان با سرعتی باور نکردنی میگذشت و من نوجوان همزمان با آثار عجیب و غریب بلوغ دست و پنجه نرم میکردم و همزمان سعی میکردم با این ترکیب جدید زندگی ام هماهنگ بشوم...

continue

روزنویس اول_ بزرگسالی یک دروغ است

+ ۱۴۰۰/۵/۱۶ | ۱۱:۵۴ | •miss writer•

چیز خاصی نیست. سن فقط یک عدد است. شاید بزرگ تر بشویم ولی همه ما بزرگترها این را خوب میدانیم، هر چقدر هم هیکل گنده کنیم یک کودک درون داریم درست مثل نسخه 5 سالگی خودمان. شاید دغدغه های الکی برای خودمان بتراشیم، گاهی هم واقعا سرمان شلوغ میشود. اما هر که این قضیه را انکار کند دروغ گویی بیش نیست.

continue
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.