خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

برای آن‌هایی که بهشت زیر پایشان است: قوی باش!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ | ۱۷:۱۷ | •miss writer•

درد معده از خواب بیدارم کرد. چیزی جز تصویر دختری رنگ پریده با چشم‌های گود افتاده در آیینه انتظارم را نمیکشید. یاد دستهای سردش افتادم. و لبخند روی لبهایش. دستهایم را روی سنگ سرد روشویی میگذارم و به آبی که میرود خیره میشوم. چیزی در معده‌ام تکان میخورد که دلم میخواهد یباره بیرونش بیاورم. حجم غصه‌ای که تا گلو پرم کرده اشک گرمی میشود که روی گونه‌ام جاری میشود. یاد لبخند خسته‌اش که می‌افتم دلم بیشتر پر میشود. هیچ وقت خم به ابرو نیاورده. کمتر این حالتش را دیده‌ام. برای همین شجاعت و سرسختیش همیشه خاطراتش را مثل اعمال یک قهرمان در دلم نگه میدارم.

اما وقتی حال خندیدن ندارد میدانم که قطعا یک جای کار میلنگد. برایم از آن روز تعریف میکند. از اتفاقی که وسط ظهر سرد زمستانی برایش رخ داد. از بیماری روانی با ذهنی مریض... یک لحظه... شاید پنج ثانیه... اما شاید آن صدا و آن لحظه تا ابد از ذهنش پاک نشود. تنم بیشتر میلرزد. یاد روزهایی می‌افتم که هوس پیاده‌روی در آن خیابان برگریزان به سرم زده بود اما باز هم تا دم در خانه‌اش پیاده نرفتم. انگار حس آدمی هیچوقت اشتباه نمیکند. 

معده‌ام پیچ میخورد. برمیگردم و با گرمای پتو آرامش میکنم.

برای خرید کادوی روز مادر رفته بودیم. اما از شنیدن این قصه، باقی خیابان‌گردی برایم زهر شد. تلخی‌اش هنوز زیر زبانم حس میشود. گوشه‌ای از زندگی ماها... میدانی منظورم من و هم‌جنس‌های خودم... با خاطرات و تجربیاتی تلخ ازین قبیل گره خورده. خودمان را به ندیدن میزنیم. چون دوای بهتری برای تسکین این دردها پیدا نمیشود. بحث حق و حقوق را بگذاریم کنار... سنگینی بار این تجربیات تلخ با یک قران و دو قران، حتی با حق‌جویی پاک نمیشود. میدانی که چه میگویم؟ روحی که خراش پیدا کرده به این آسانی‌ها ترمیم نمیشود.

در این سیاره سرد، داشتن هر چیز باارزشی تاوانی دارد. حالا اگر بهشت هم زیر پایت باشد... واویلا میشود. برای تویی که بهشت زیر پایت است... برای تمام دخترها مادرها و هم‌نوعانم... قوی باش! میدانی که قوی‌ترین سلاح جهان را داری. پس لبخند بزن. بگذار همه بدانند که هیچ چیز جلوی راهت را نمیتواند بگیرد. چیزی نمی‌تواند این شجاعت را از بین ببرد. ⁦⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩

بیاید با هم بنویسیم/4

+ ۱۳۹۹/۱۱/۳ | ۲۳:۱۷ | •miss writer•

نوشتن

اگه پست قبلی رو نخوندید اینجا رو یه نگاهی بندازید و بعد بیاید ادامه این پست رو بخونید.

اینبار میخوایم یه تمرین دیگه انجام بدیم. این دفعه میخوایم کاراکترسازی رو با همدیگه تمرین کنیم. این روش خیلی راحته و خودتون هم میتونید برای نوشتن شخصیت های داستانتون انجام بدید. فعلا درباره کاربرد  این روش برای نوشتن داستان چیزی نمینویسم. میخوایم یه تمرین ساده رو انجام بدیم و بعد درباره اینکه چطور قراره از این کاراکترها در داستان خودمون استفاده کنیم، یه پست جداگانه و مفصل مینویسم.

کاری که قرار هست انجام بدیم به این صورت هست؛

1. نام یا لقب کاراکتر، سن، نقش در داستان و جنسیتش رو بنویسید.

2. سه مورد از ویژگی های بارز ظاهری اون رو توصیف کنید.

3. سه مورد از ویژگی های بارز روحی و خلق و خوی اون رو توصیف کنید.

4. سه مورد از چیزهایی که بهشون علاقه داره یا از اون ها متنفر هست رو بنویسید.

تو پستی که درباره کاراکترسازی نوشتم گفتم حداقل 20 مورد رو میشه برای یکی از کاراکترها بنویسید. ولی قراره این تمرین رو ادامه بدیم پس فعلا همین چند مورد کافیه. یه مثال میزنم تا کاملا متوجه بشید:

1. پرستو / 35 ساله/ مونث/ صاحب یک کسب و کار مرتبط با تولید روغن های گیاهی

2. قد متوسط/ لاغز اندام/ موهای یک دست خاکستری

3. صلح طلب/ آرام و خونسرد/ مستقل و متکی به خود

4. به چایی هلدار و گربه ها علاقه مند است و از گلی شدن کفشش متنفر است.

اگه دوست دارید تو این تمرین شرکت کنید، فقط مواردی که گفته شده رو در قالب یک کامنت زیر پست بنویسید. از این کاراکترها قراره برای نوشتن داستان استفاده کنیم. اما برای نوشتن لازم نیست وسواس به خرج بدید. سعی کنید شخصی رو توصیف کنید که میتونید راحت باهاش ارتباط برقرار کنید و به روحیات خودتون نزدیک تره.

چون نوشتن در روزهای آفتابی دلچسب است

+ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ | ۱۳:۳۳ | •miss writer•

آخرین امتحانای دوره کارشناسی داره تموم میشه. در کل امتحان زیادی نداشتیم. خوندن درس بعد از یه مدت طولانی حس دانشجو بودن رو تو دلم فعال کرد. حالا که بیشتر فکر میکنم کارکردن باید خیلی خسته کننده باشه. البته که من با هرگونه فعالیتی که روزم رو از روزمرگی بکشه بیرون موافقم، ولی این ترم آخر که بیشتر بهش فکر کردم، اگه بخوام برم سر یه کاری که میدونم بابتش هر روز کلی غر میزنم به عالم و آدم و با اندکی حقوق ماهیانه زندگی رو به خودم زهر میکنم، بهتره بشینم برای ارشد بخونم. درس میخونم و امیدوارم زحمت این همه زبان خوندن و کتاب خوندن و درس خوندن بلاخره یه روزی کمکم کنه برای اینکه بتونم به چیزی که میخوام تبدیل بشم.

این چند روز که درگیر امتحان بودم، حسابی خسته شدم. بیشتر از اینکه از درس خوندن خسته بشم، از فشارای عصبیش خسته شدم. هماهنگ کردن بچه ها برای اینکه بخونن و کمک کنن خیلی سخته. یعنی امتحانا رو میشه راحت با یه بخش خوندن و همکاری بچه ها بالای 19 گرفت. نکته اصلی اینه که درس نمیخونن و این خیلی حوصله ام رو سر میبره. انتظارای زیادی از همکلاسیام داشتم. ما از ترم اول وضعیتمون همین بوده و تا ترم آخر هم تغییری نکرد. ^^ خلاصه اگه یه دوست پایه ندارید، روی بقیه هم حسابی باز نکنید و خودتون زحمت خوندن رو بکشید. عمق فاجعه رو جایی حس کردم که امتحان درس یه واحدی رو با سرچ کردن تو اینترنت هم میشد پاس کرد. اما باز ازم میپرسن: موادضدعفونی کننده و آنتی پاتیک چیا هستن؟؟

آخر هفته میهمان داشتیم، چه میهمانانی! فکر میکنم بعد 10 ماه خاله ام رو دیدم و بعد دو ماه هم داییم رو. خوشحال بودم و امتحان روز شنبه رو بیخیال شدم. دیدن فیلم های بچگیمون خاطرات بامزه ای رو زنده کرد برام. فیلم با گریه های یه دختر 5 ساله با موهای مشکی کوتاه شروع میشه. دوربین شوهرخاله ام روی بازی من و خواهر و برادرم میچرخه. جوک معروفم که هرجا میرفتم برای همه تعریفش میکردم رو باز هم برای دوربین میگفتم. یعنی هیچی از اون موقع تغییری نکرده. من هنوزم زیاد غر میزنم. هنوزم خاطراتم رو برای بقیه صدبار تعریف میکنم. چند تا از آدمای توی اون فیلم دیگه نیستن. اما صمیمت بین ما هنوز هم مثل قبله. برام جالب بود که بیشتر از نصف اون فیلم رو به یاد می آوردم. «ف» عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود. هم بازی بچگی هام حالا قدش از منم بلندتر شده بود. حسودیم شد -_- بسه دیگه نباید بیشتر ازین قدت بلندتر بشی. اینجوری اگه یه جایی بریم با همدیگه همه فکر میکنن تو خواهر بزرگه ای (هشتک شوخی)

داستان من و چیزایی که ازشون متنفرم، مثل جذب شدن قطب های مخالف آهنربا به همدیگه است. درحالی که سرم به کار خودمه و به دید هم سن هام زندگی کسالت باری دارم، درحالی که درگیر همین زندگی عادی و کسالت بارم هستم و از سکوت و آرامشم لذت میبرم، پچ پچ های حسادت آلود به گوشم میرسه. حالا میدونم کسایی که بدگویی میکنن و از دور با یه نگاه بد و پر از نفرت بهت نگاه میکنن، حسادت میکنن چون نمیتونن جای تو باشن، ولی جز اینه که من زندگیم کسالت باره و خودمم آدم احمقی هستم؟ این دیگه حسادت نداره نه؟ ^^ شناس و ناشناس... دوست و غیر دوست... اگه برای جواب دادن به هر حرفی بخوایم بزنیم کنار، فقط دیرتر میرسیم و زمان رو از دست میدیم. کسایی که وقتشون رو تلف میکنن برای سنگ انداختن سمت بقیه، زندگی رو داستان تراژیکی میبینن که تمام ناکامی های دنیا رو بهشون بدهکاره. اما دنیا انقدر بزرگ هست که برای هممون جایی پیدا میشه. شاید زمانی که واسه ما مشخص شده، یکم دیرتر باشه. اما من ایمان دارم که همه چیز در زمان درست خودش اتفاق میفته. هر کسی برای پر کردن حفره ای که توی قلبش پیدا میشه از یه راهی پیش میره. من میبخشم و میگذرم و دیگه به چیزی که گذشته فکر نمیکنم. اما بدترین روش اینه که فکر کنی با پایین کشیدن بقیه میتونید بالا بری. البته دنیا هم یه روز همون چیزی که بهش فکر میکنی رو برات به ارمغان میاره. حالا این بستگی به فکر و عمل خودت داره. 

میز تحریر

***

پ.ن: یه همچین نمایی مثلا :)

پ. دوباره ن: امتحاناتون تموم شده بریم سراغ امتحان نویسندگی؟ ^^

چطور کاراکترهای داستان خودمان را بسازیم؟

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۹ | ۲۰:۴۰ | •miss writer•

هر داستانی با دست کم یک کاراکتر جاندار یا بی جان شروع میشود. کم کم بسته به تصمیم نویسنده، کاراکترهای مختلف اضافه میشوند حذف میشوند و توی دسته های مختلف قرار میگیرند. هر کارکتر در داستان نقش مخصوص خودش را دارد؛

یکی دزد است، یکی پادشاه یکی دانش آموز آن یکی مستخدم و…

شخصیت هر کاراکتر با ویژگی هایی که با آن ها توصیف میشود به خواننده معرفی میشود. مثلا؛ 

بهرام؛ مرد، متاهل، ۵۰ ساله، خرید و فروش فرش انجام میدهد، همیشه خوش پوش

ملیکا؛ زن، متاهل، ۴۴ ساله، خانه دار، از بیماری میگرن رنج میبرد

اینها نه به صورت مستقیم، بلکه در خلل داستان و به مرور توجه ما رو جلب میکنند. شاید نویسنده اینطور بنویسد که؛

ملیکا زنی متاهل بود که پس از ۴۴ سال، یک چین هم روی صورتش نیفتاده بود. اما هیچ کس از درد پنهان میگرن او خبر نداشت. او کار در خانه را به هر شغل پر استرس در خارج از خانه اش ترجیح میداد. بر عکس او، همسرش که مرد خوش پوشی بود و به زودی ۵۰ سالگی را تمام میکرد، با کار شبانه روزی و خرید فرش های دستی باارزش زندگی نسبتا مرفهی را برای خانواده اش فراهم کرده بود.

اما روش دوم هم برای نوشتن با این دو تا کاراکتر وجود دارد...

ادامه این مطلب رو میتونید از اینجا بخونید. 

داستان

پ.ن: این مطلب رو خوب بخونید جلسه آینده قراره ازش سوال بپرسم ازتون ^^

پ. خیلی ن: اگه سوالی داشتید هم میتونید ازینجا استفاده کنید هم تو سایتم نظر بپرسید. ^^

پ. خییلی ن: فقط منم که حس و حال امتحان و درس خوندن رو ندارم یا شماها هم اینجوری هستید؟؟^^

بازی تکامل اعتماد

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۶ | ۱۷:۳۶ | •miss writer•

این یک تست روانشناسی نیست، اینجا با آمار و احتمال و ریاضی سر کار دارید. این بازی رو تا آخر انجام بدید اگه براتون سوال شده که؛

چرا انقدر اعتماد بین آدم‌ها کم شده؟

چرا موقع صلح دوست‌ها با هم دشمنی میکنن و موقع جنگ دشمنا با همدیگه دوست میشن؟

فکر میکنید زندگی تو قرن ۲۱ شبیه جهنمی شده که داره به قهقرا میره؟

راستش این بازی یه ربط هایی به داستان نویسی هم داره. نتیجه‌گیری آخرش به ما نشون میده، افسانه‌ها دروغ نیستند. داستان‌ها ساخته ذهن آدم‌های بیکار و خوش بین به زندگی نیستن. سرانجام کسی پیروز میشه که تو مسابقه زندگی کلک تو کارش نیست، بازی میکنه و میبخشه و حواسش رو جمع میکنه که دیگران ازش سوءاستفاده نکنن. به نظرم سازنده‌اش واقعا ذهن خلاقی داشته. خب...

این هم لینک با فیلترشکن باز کنید ^^

بازی تکامل اعتماد

 

زنده ام!

+ ۱۳۹۹/۱۰/۶ | ۱۵:۰۴ | •miss writer•

هر چی فکر کردم دلیلی ندیدم این روز زیبای برفی رو بدون برنامه خاصی پشت سر بزارم. اولین برنامم، پیاده روی صبحگاهی به مقصد مغازه خوراکی فروشی بود ( این خوراکی فروشی از بچگی بهم آموخته شده و تا بزرگسالی رهام نکرده، در هر صورت الان به قصد خوراکی خریدن نرفتم). خوشحال ازینکه دارم اولین قدم هام رو روی برف سفید و تمیز و بدون رد پای آدمی ( تقریبا) میگذارم، با کمترین سرعت ممکن قدم میزدم و از صدای له شدن برف زیر پاهام لذت میبردم. ارتفاع برف که تا قوزک پا میرسید، سرحالم آورد. این اولین برف زمستون تو شهر بود. ذوق بچه ها که با پدر مادراشون برف بازی میکردن به من هم سرایت کرد. دلم میخواست منم یه بچه داشتم و به بهانه اش میرفتم برف بازی.

داشتم تو عالم خودم سیر میکردم و با پا برفا رو شوت میکردم، اگه هشدار آقای نگهبان نبود همینجوری میرفتم و دم در سر میخوردم. پس سرمو گرفتم بالا و با دیدن برف های یخ زده دم در خونه تصمیم گرفتم دور بزنم و از مسیر هموارتر برم. 

بعد از یه خواب کوتاه شیرین، بیدار شدم و این منظره قشنگ رو دیدم.

برف

بعد از اینکه یادم اومد باید یه قسمتی از جزوه رو بنویسم، ساحره پورتوبلو رو بستم و تصمیم گرفتم قبل از غلبه تنبلی زودتر این کار رو تموم کنم. 

حالا وسط کلاس مشغول خوندن پست های جدید هستم و فکر کردم با یه عنوان نه چندان خفن، اعلام حضور کنم.

بخش هیجان انگیز امروز، عصر قراره انجام بشه. برنامه غافلگیری تولد مامان خانوم با خواهر! خیلی فکر کردم چی میتونم بخرم براش. ولی میدونم تشکرش به : «لازم نبود کادو بگیرید همینکه شماها موفق بشید و به حرفام گوش بدید برام مثل کادوعه» ختم میشه، واسش گل میگیرم. بین دسته گل و گلدون آپارتمانی موندم. در لحظه باید ببینم چی پیش میاد. واقعا مامان ها موجودات عجیبی هستن. از یه طرف میگن نه بابا تولد چیه و کادو چیه؟ ولی خب کی از یه همچین هدیه غافلگیرکننده ای بدش میاد؟ 

هوم... حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم اصلا از حرف والدینم حساب نمیبرم و هرچقدر سرزنشم میکنن و دعوام میکنن بازم عین خیالم نیست. جذبه مامان من دوستای من و خواهرم رو بیشتر میگیره تا ماها رو. انقدری که دوستامون نگران دعوا شدن ما از طرف مامانم هستن خودمون نیستیم :دی

طی دو هفته ای که گذشت و نبودم، این اولین پست برای دی ماه میشه. بعد تموم کردن خالکوب آشویتس، جلد اول ویچر و خانه ای که در آن مرده بودم رفتم سراغ گتسبی بزرگ و ساحره پورتوبلو. تمایل عجیبی به خوندن کتابایی که اکثرا خوششون نمیاد بخونن پیدا کردم. این تقاضای عجیب مردم برای خریدن کیمیاگر حرصم رو درمیاره. امون بدید بابا! از ته نچینید بزارید چیزی هم گیر ما خوشه چین ها بیاد! وقتی تلاشم برای پیدا کردن عینک دور طلایی تو شهر کتاب بی نتیجه موند، v در تعجب موند که کدوم دیوونه ای پیدا شده که از داستان جنایی خوشش اومده؟ اما من میدونم عکس بندیکت کامبربچ روی جلد کتاب وسوسه اش کرده وگرنه پیدا شدن همچین آدم حوصله سربری که وقتشو برای خوندن رمانای جنایی بزاره یک دهمه!

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.