برای آنهایی که بهشت زیر پایشان است: قوی باش!
درد معده از خواب بیدارم کرد. چیزی جز تصویر دختری رنگ پریده با چشمهای گود افتاده در آیینه انتظارم را نمیکشید. یاد دستهای سردش افتادم. و لبخند روی لبهایش. دستهایم را روی سنگ سرد روشویی میگذارم و به آبی که میرود خیره میشوم. چیزی در معدهام تکان میخورد که دلم میخواهد یباره بیرونش بیاورم. حجم غصهای که تا گلو پرم کرده اشک گرمی میشود که روی گونهام جاری میشود. یاد لبخند خستهاش که میافتم دلم بیشتر پر میشود. هیچ وقت خم به ابرو نیاورده. کمتر این حالتش را دیدهام. برای همین شجاعت و سرسختیش همیشه خاطراتش را مثل اعمال یک قهرمان در دلم نگه میدارم.
اما وقتی حال خندیدن ندارد میدانم که قطعا یک جای کار میلنگد. برایم از آن روز تعریف میکند. از اتفاقی که وسط ظهر سرد زمستانی برایش رخ داد. از بیماری روانی با ذهنی مریض... یک لحظه... شاید پنج ثانیه... اما شاید آن صدا و آن لحظه تا ابد از ذهنش پاک نشود. تنم بیشتر میلرزد. یاد روزهایی میافتم که هوس پیادهروی در آن خیابان برگریزان به سرم زده بود اما باز هم تا دم در خانهاش پیاده نرفتم. انگار حس آدمی هیچوقت اشتباه نمیکند.
معدهام پیچ میخورد. برمیگردم و با گرمای پتو آرامش میکنم.
برای خرید کادوی روز مادر رفته بودیم. اما از شنیدن این قصه، باقی خیابانگردی برایم زهر شد. تلخیاش هنوز زیر زبانم حس میشود. گوشهای از زندگی ماها... میدانی منظورم من و همجنسهای خودم... با خاطرات و تجربیاتی تلخ ازین قبیل گره خورده. خودمان را به ندیدن میزنیم. چون دوای بهتری برای تسکین این دردها پیدا نمیشود. بحث حق و حقوق را بگذاریم کنار... سنگینی بار این تجربیات تلخ با یک قران و دو قران، حتی با حقجویی پاک نمیشود. میدانی که چه میگویم؟ روحی که خراش پیدا کرده به این آسانیها ترمیم نمیشود.
در این سیاره سرد، داشتن هر چیز باارزشی تاوانی دارد. حالا اگر بهشت هم زیر پایت باشد... واویلا میشود. برای تویی که بهشت زیر پایت است... برای تمام دخترها مادرها و همنوعانم... قوی باش! میدانی که قویترین سلاح جهان را داری. پس لبخند بزن. بگذار همه بدانند که هیچ چیز جلوی راهت را نمیتواند بگیرد. چیزی نمیتواند این شجاعت را از بین ببرد. (◍•ᴗ•◍)❤