من پس از تو...(۳)
از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانهام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون...شاید هم...برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد...تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است...گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی...خوشبخت و شاد...
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم...
..........................................................................
قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!
من پس از تو...(۲)
ببین عجب بارونی داره میباره!
چمدانم را با یک دست میکشیدم و در دست دیگرم بلیطم را محکم گرفته بودم.ایستگاه به خاطر باران شدید از همیشه شلوغ تر بود.آدمها انگار از همیشه مهربانتر بودند،یا در آغوش هم بودند یا با هم حرف میزدند.هر کسی حداقل یک نفر را داشت.نفسم بند آمده بود دستم از خستگی بی حس شده بود.روی سکوی ششم ایستادم.باران امان نمیداد.کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی صورتم،راحت تر بودم اگر کسی مرا نمیشناخت...اگر کسی را نمیدیدم.صدای قطار از دور به گوش میرسید.مسافرها به تکاپو افتادند.چمدانم را محکم دست گرفتم.نفسم را با آه بیرون دادم.
زیر باران با چتر نه...با تو رفتن را دوست میدارم...
چشمهایم را روی هم فشار دادم.خدایا صدایش هنوز در مغزم تکرار میشد.
حس میکنم گونه هایم کمی داغ شده انگار تب دارم.خواستم دستم را روی گونه ام بکشم که کاغذ بلیط از دستم افتاد.یک جفت کتانی مشکی روبهرویم ایستاد،لبه ی کلاه را بالا دادم و از دیدنش در جا میخکوب شدم.لبخندی مهربان به رویم پاشید و خم شد و بلیطم را به دستم داد:مگه میشه تنها روونهات کنم؟
لبهایم آرام تکان خورد:فکر کردم دیگه نمیای...
آنقدر آرام گفتم که خودم هم نشنیدم.لبخندش عمیق شد،چشمهایش را هالهی غم پوشاند.جلوتر آمد،چشمهایم را بستم نکند باز دلم بلرزد.دو طرف کلاهم را به هم نزدیک کرد.هرم نفسهایش پوست گونه ام را داغتر میکرد.کمی صورتش را نزدیک آورد و گفت:مرا دردی ست دور از تو که نزد توست درمانش...
چند لحظه نفسم را حبس کرده بودم مبادا باز تمام آن لحظه ها تکرار شود.آرام توی صورتم خندید و گفت:چرا نفستو حبس کردی؟چشماتو باز کن ببین چه بارونی داره میاد؟
چشمهایم را باز کردم،قطار با سرعت از روبهرویم عبور کرد و صدایش در گوشم پیچید.کلاهم را پایین کشیدم کسی اشکم را نبیند،مرا نشناسد.دسته چمدان را کشیدم...باید دور میشدم...
من پس از تو...(۱)
فکر میکنی به آرزوهات رسیدی؟
نگاهم را از خیابان و باران تند گرفتم و نگاهش کردم،با چشمهای کنجکاو مرا میپایید،قبل از اینکه از سوالش پشیمان شود سکوتم را شکستم:من آروزیی ندارم...
نفسش را آهسته بیرون داد:مگه میشه؟کمی مکث کرد:شاید به همه آرزوهات رسیدی برای همینم آرزویی نداری.
نگاهم را از سنگفرش خیس خیابان نگرفتم:نه،مطلقا نه!
دستهایش دور فنجان قهوه سفت شد نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد:پس چی؟
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت،با انگشت خطوط فرضی روی میز کشیدم:نظریه ی تکرار حال رو شنیدی؟میگه نه آینده وجود داره نه گذشته،صرفا تکرار همین زمانه که معنی میده و کشیده میشه این زندگی،من بیشتر از هر چیزی توی حال زندگی کردم و میکنم...
نفسم را به آهستگی فوت کردم:برای همینه شاید...
سرش را آرام تکان داد:یعنی تو زمان حال زندگی میکنی.
گفتم:آره انگیزه ام توی همون حاله.
دستش را زیر چانه زد توی چشمهایم با دقت خیره شد و گفت:کسی که بتونه در لحظه زندگی بکنه و بدون اینکه غصه گذشته و ترس آینده رو داشته باشه خوشبخته...
سرم را همانطور که به شیشه تکیه داده بودم،به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم،لبخندی محو زدم.
لبهایش به لبخند کش آمد و شانه های ظریفش را بالا انداخت و گفت:اگه نباشه،حداقل از همون لحظه اش لذت میبره...پس بازم نسبت به خیلی از آدما خوشبخته.
چشمهایم را بستم و به صدای باران گوش سپردم،صدای قدم های شتابان عابران،همهمه آرام اطراف و صدای ریز خوردن ظرفها،همهشان حس لذتبخشی را زیر پوستم تزریق میکرد و دلم را گرم میکرد.
ببین عجب بارونی داره میباره!
لای چشمهایم را آرام باز کردم.صندلی روبه رویم خالی بود.ناگهان هوای کافه برایم سرد شد،نفسم در ریه هایم گره خورد و بیرون نیامد.اکسیژن کم آوردم.سریع قهوه را سر کشیدم و پالتویم را روی دستم انداختم.خواستم بدون چتر زیر باران بروم.ولی از تو چه پنهان،بی تو حتی خیس شدن زیر این باران را نمیخواستم....
من هیولا نیستم!(3)
سلام دوستان!!
بعد چند ماه یه پارت جدیدو کامل کردم به همت و تلاش!ماجرای داستان درباره یه دختر بود که به خاطر پدر و مادرش مجبور میشه پیش عمه اش زندگی کنه یه مدتی.اتفاقای داستان از روزی شروع میشه که یه همسایه جدید میاد براشون و با خودش کلی دردسر میاره.حالا این بین دختر داستان هم درگیرش میشه و...
اگه میخواید قسمتای قبلو بخونید میتونید برید به قسمت موضوعات و من هیولا نیستم رو انتخاب کنید.
یا اینکه بزنید اینجا و مستقیم برید به صفحه داستان.
منتظر نظراتون هستم.
برید ادامه مطلب و لذت ببرید :)