خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

پشت کنکوریا...

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۱ | ۱۹:۲۲ | •miss writer•

چقدر سخته تو خونه یه پشت کنکوری داری
هیچ کاری نمیتونی بکنی که متقاعدش کنی
اگه بچه ها میگن هیچ رشته ای تو ریاضی بازار کار نداره
وضعیت مملکت فلانه و بهمانه
تو بیخیال!!
تو داری میری دنبال هدفت پس چرا انقدر تنبلی میکنی؟!
همه اینا رو که بهش میگم یه نگاه عاقل اندر سفیهانه میندازه بهم میگه:
تو خودت رفتی یه دانشگاه چرت با یه رشته چرت تر پس حرف نزن.
آقا رشته من چرته درست...دانشگاه تاپ هم نرفتم درست
ولی من دوست دارم رشته مو حتی اگه بازار کار نداشته باشه :(
چرا افکار بچه ها انقدر مایوسانه شده؟!
به خدا هر بار بابام دعواش میکنه من جاش غصه میخورم و سرکوفت میخوره بهم

عالی شد...

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۰ | ۱۳:۲۴ | •miss writer•

بله عالی شد!!
انقدر ننوشتم که دیگه دستم به قلم نمیره
و بدتر از همههههه
موضوع داستانمو یادم رفته
حتما میگید کدوم داستان؟!
بله خودمم دقیقا یادم نیست :/

سه تا داستان در دست تایپ دارم که اخریشو گذاشتم تو وب اسمش من هیولا نیستم هستش

امروز اومدم یه چپتر جدید بنویسم هیچی از ماجراش یادم نمیاد
ای بابا ای بااابااا اییی باااابااااا
همش تقصیر اون انتخاب واحد دیروزه مغزمو هنوز به بازی گرفته
هیچی عمومی نتونستم بردارم :(
خدا رو شکر واقعا ازین وضعیت
امروز ازون روزاس که اگه یه حرکتی نزنم قطعا از شدت بیکاری دیوونه میشم

آنقدر دلتنگم...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۲۰ | ۱۹:۲۶ | •miss writer•

یه شب طولانی
در حال خواندن انگل شناسی
در حالی که نمره انگل شناسی بندپایان رو به زور و زحمت گرفتم
با بدبختی و درس خوندن تو راهروی سرد و شلوغ
و امشب ازون شبای طولانیه...
که نه صبح میشه نه میتونی بخوابی...
به قول سهراب سپهری:
آنقدر بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه...
نه کسی پیام میده نه زنگ میزنه.
فضای مجازی امروز شدیدا خلوت بود و کلی حوصله ام پوکیده:(
نمیشه یکم کمک کنید؟

بازگشت مرد با احساس به خونه...

+ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ | ۲۳:۱۳ | •miss writer•

گاهی یه جمله
میتونه یه روز خوب براتون شروع کنه
حتی ساعت ۱۱ شب
وقتی خبر برگشتن بهترین دایی دنیا به خونه رو میدن بهت
و تو ۷۰۰ کیلومتر با خونه فاصله داری
فقط میتونی اشک بریزی و خدا رو شکر کنی
خدایا شکرت...

آفتابه به دستانِ اتاق فکری...

+ ۱۳۹۷/۹/۲۹ | ۱۴:۰۶ | •miss writer•

امروز دوست گرام ما را دعوت نمودند به صرف ناهار
دل ها را صابون زده قاشق به جیب و لیوان به دست به سمت اتاق همسایه روانه گشتم. ازونجایی که صبحانه یه قرص کولد ادالت(سرماخوردگی بزرگسالان)
و یک قاشق شربت اکسپکتورانت خورده بودم،اول یه لیوان چایی خوردم معده ام پر بشه. همینجوری هم با دوست و هم اتاق پیشین درباره شب یلدا صحبت کردیم.
بعله! امسال هم تنها موندم خوابگاه،اینبار خیلیا نیستن. بچه ها پراکنده شده ان.
یادش بخیر پارسال یه همچین شبی بود که به شدت زار زدم پشت تلفن 😂😂
ای خدا!!!
شب یلدا با بچه‌ها یه تجربه خاصه و خاطره اش همیشه تو ذهن میمونه.
خلاصه کمی که صحبت کردیم ناهار را صرف نمودیم.بادمجان سرخ شده با رب. میشه بهش گفت بادمجون رُبی😂😂. اگه تعجب کردید باید بگم بله دخترا هم ازین ترکیبیات میزنن تو خوابگاه.
خلاصه از اونجایی که گشنه بودم و زحمات کشیده بودند رفیق ما همه را خوردم. و بعد آنچه نباید میشد شد 😂😂
دل پیچه و روانه شدن سوی اتاق فکر 😂😂
بعدشم دیگه انقد بیحال شدم که افتادم رو تخت خوابم برد...
خواستم اینا رو بگم که یادتون باشه شب یلدا پرخوری نکنید
چون اگه یه وقت خدایی ناکرده مسموم بشید برید بیمارستان 
به اونی که نگرانتون شده اومده بیمارستان نمیگن مریضتون مسموم شده
میگن آفتابه به دست شده 😂😂😂


وضعیت تباه این روزهایم...

+ ۱۳۹۷/۹/۲۰ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

فکرشو بکن...

یه سوراخ دماغت کیپ باشه

اون یکی‌ آبریزش داشته باشه

یه چشمت هم قطره چکونی بشه...

هفته دیگه دو تا امتحان آزمایشگاهی داشته باشی

با دهن باز به پشت دراز کشیدی و میخونی:

آسبیر زیلوس فوبیگاتوس(آسپیرژیلوس فومیگاتوس)😂

زیبا نیست...؟


+اگه دوستم مجبورم نمیکرد عمرا میرفتم دکتر...در این حد تباه :/

+خدایا منو بِکُشْ :/

+امتحان خر است... سرماخورده هم باشی خیلی خرتر است.

+فصل امتحانات از رگ گردن به شما نزدیک تر است :/

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.