خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

من خیره به صفحه ی Tv...

+ ۱۳۹۷/۵/۱۲ | ۱۱:۲۷ | •miss writer•

یه سریالی هست (شایدم بود!) به اسم پدر. که همه میدونید جریانشو شبکه ی دو هم پخش میشد.
پسره برای فرار از دست دختران بد!!!خودش را از طبقه سوم پرت میکند پایین😐😓 و بنابر خواست الهی فقط دستش میشکند.(خدا شانس بده اگه من بودم مغزم یه جوری میریخت رو زمین که فقط با جارو برقی قابل جمع شدن بود😑)
بعد یکی ازون دخترا که سر دسته خلافاشونم بوده عاشق حجب و حیای اون میشه!!بعد هی میفته دنبالش تا اینکه پسره هم عاشقش میشه.
خلاصه پسره میره خواستگاری و ازونا انکار و ازینا اصرار.هی میرن میان تا بلاخره به هم میرسن.(اخیییی)
و خب فیلم ایرانی که توش عوق نزنن و حامله نباشن هم که فیلم نیس.(حتما هم تو جمع باید عوق بزنن😑)
حالا اینا به کنار...من سریالو کامل ندیدم خداروشکر اینا رو تیکه تیکه تو اینستا دیدم.
۱_چرا شخصیت اول داستان باید هم پولدار باشه هم بچه مذهبی باشه هم خودکفا باشه؟یعنی قشنگ معلومه نویسنده نشسته گفته:خببیب بزا یه قهرمان ملی وطنی درست کنم همه عاشقش بشن.آقا اصلا مگه داریم؟
۲_تو جامعه ای که ۲۵ میلیون نفرش زیر خط فقر ۱/۵ میلیونی هستن٬این قهرمان سازی این الگو سازی قراره چیو به مردم بگه؟این که آره اصلا نگران نباشید همه چی ارومه؟(http://www.eghtesadonline.com/بخش-اقتصاد-کلان-3/261761-آیا-اوضاع-اقتصادی-مردم-واقعا-بحرانی-است)
۳_اصلا چرا از پنجره؟اون مثلا پسره میتونه از خودش دفاع کنه.میتونست با کیفش هولشون بده از در بره بیرون 😐
۴_حالا اینم کاری ندارم که داستانش مثل سریال تنهایی لیلا س.که پسره بعد بچه دار شدن میمیره(احتمالا).اینم کاری ندارم که پسره به زبون هیچوقت بهش نگفته دوستت دارم و بعد مردن روحش به دختره میگه دوستت دارم و دختره میگه:چرا وقتی زنده بودی هیچوقت بهم نگفتی؟(یعنی انقد اوضاع خرابه که طرف باید آرزو به دل یه دوستت دارم از شوهرش بمونه؟نمیدونم والا😐)اینم بگم این دیالوگش دقیقا دیالوگ ?13reasons why بود.
۵_دختره و دوستاش ازونایی بودن که پارتی هم میرفتن(حالا من خودم نرفتم)ولی کسی که انقد آزاده که پارتی هم میره چنین تیپی میزنه؟هر چندم دانشگاه بره.ما خودمون دانشگاه رفتیم پارتی نرفته هاش اینجورین بعد اونایی که پارتی میرن انقد....حداقل مقنعه دختره رو درست میکردن یکی ندونه فک میکنه دخترا همشون شلخته ان.به خدا هر سری میدیدم مقنعه شو احساس خفگی میکردم.😓
۶_پسری که هم پولداره هم خوش اخلاق و مذهبی و دستشم تو جیب خودش چرا خواستگاری رفتن قبولش نکردن؟من نفهمیدم اخر😐
من نمیدونم چی بگم دیگه!!چه جور الگوسازیه این؟باز نگیم دخترا رو متکی به مرد بار میارن؟باز نگیم اختلاف طبقاتی فاحش جامعه رو میپوشونن؟نگیم حوادث رو سانسور میکنن؟چی بگیم پس؟؟
فقط تو رو خدا میبینید این فیلما رو فکر نکنید دانشگاه خبریه😑
تو رو خدا اندک ترم بازی درنیارید😑
فقط پی درس باشید کنارشم یه فعالیت مفید داشته باشید و دنبال حاشیه ها نرید.


این نیز بگذرد...

+ ۱۳۹۷/۳/۲۳ | ۱۶:۵۷ | •miss writer•

این داستان: دردی به نام بیشعوری
پارت یک:استاد بیشعور
وقتی گیر یه استاد بیشعور بیفتی فرقی نداره درس خون باشی یا نه چون اگه شانس نداشته باشی قطعا افتادن اون درس حتمیه😫😫
و در نهایت بیوشیمی که آنقدر برایش زحمت کشیدم را با نه افتادم!!
یه لحظه نمره رو دیدم پاهام شل شد افتادم رو تخت و به این فکر کردم که:خب افتادم...خلاص...به درک
و با اینکه به شدت از دست استاد حرصی شده بودم رفتم با اعتماد به نفس سر جلسه و امتحان بعدیمو خیلی خوب دادم.
ردیف جلویی من یه پسره نشسته بود که با ما امتحان داشت.زیر چشمی برگه شو نگاه کردم دیدم همه تستیا رو اشتباه زده تشریحیاشم هر کدوم یه خطه.بعد خیلی نامحسوس برگشت عقب گفت:کدوم سوالو موندی بهت بگم؟
گفتم:اینو من باید بهت بگم مرد حسابی!!!تو دیگه چه اعتماد به نفسی داری!!!
بعد امتحان اومدیم با بچه هایی که افتاده بودن رفتیم اعتراض.درسی که ترم دیگه پیش نیاز ۱۳ واحد تخصصیه...و بعد کلی فک زدن استاد در نهایت گفت من به هیچ وجه شیفت نمیدم و باید ترم تابستونه بردارید.
بعله دست از پا درازتر و با چشمانی گریان برگشتیم.روز بعدش یه امتحان دیگه داشتیم و اوضاعم بد جور داغون بود.با خواهرم حرف زدم و یکم بهم دلداری داد که حرف بزنید باهاش و فوقش ترم تابستونه برمیداری امروز امتحان دیگه ام رو خوب دادم و استاد نبود که باهاش حرف بزنیم.دارم تمام سعی خودمو میکنم.
راه حل بدید!
شما برای قانع کردن یه استاد بیشعور که شما رو انداخته چه کارایی انجام دادید؟؟

به ازین چه شادمانی...

+ ۱۳۹۷/۳/۹ | ۱۹:۴۳ | •miss writer•

خب خب خب...این چند روز کلی فکر کردم و کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. جزوه ها رو جمع و جور کردم و کتابا رو بستم و آماده درس خواندن گشتم و بعد از چند ماه از گذشت این ترم لای کتابای خاک گرفته رو باز کردم.
باید بگم اونقدرام که فکر میکردم وحشتناک نیستن و میشه با یکم تلاش یه نمره خوب ازشون دراورد.
نکته ای که لازم بود بگم اینه که از همه بچه های بیانی که نظر گذاشتن و راهنماییم کردن تشکر میکنم.
خیلی از کارایی رو که گفتین دارم سعی میکنم عملی کنم.مثل ورزش کردن دادن انرژی مثبت به خودم و داشتن یه اراده قاطع و تصمیم مصمم.
راستش از وقتی دانشجو شدم خیلی از آرزوهامو یادم رفته.همونایی که برای رسیدن بهشون کلی خیال میبافتم و الان تو دو قدمی منن ولی دیگه برام اهمیتی ندارن.
انسان،خیلی فراموشکاره و این فراموشکاری تبدیلمون کرده به آدمای قدرنشناس.یادم رفته بود برای رسیدن به این جایی که هستم چقدر تلاش کردم و یه مدتی تبدیل شده بودم به یه آدم ناسپاس که فقط بلد بود از زمین و زمان ایراد بگیره.
به هر حال اینم یه آزمون دیگه بود برای سنجیدن میزان صبر من...
و اینکه بیشتر فکر کنم...بیشتر دقت کنم...و با دقت بیشتری تصمیم بگیرم. 


ماورای باور های ما،ماورای بودن و نبودن های ما آنجا دشتی ست فراتر از همه تصورات راست و چپ،تو را آنجا خواهم دید...

کمک...

+ ۱۳۹۷/۳/۶ | ۰۱:۱۱ | •miss writer•

با عرض شرمندگی از گذاشتن دوباره چنین تاپیکی
فقط همین به ذهنم رسید بنویسم بلکه یکی ببینه و دلش به درد بیاد ویه کمکی بکنه.
راستش نزدیک امتحاناس و یه حجم زیاد از جزوه و کتاب و امتحانای عملی :(
و منمو یه کوه استرس و بیحالی و پریشانی و درماندگی
از همه این تقریبا ۶۰تا دنبال کننده عاجزانه تقاضای کمک دارم
که چجوری این استرس و بی حوصلگی رو از بین ببرم و درسای خاک خورده ام رو با برنامه بخونم؟؟؟
شاید فقط مشکل من نباشه و این پست به خیلیا کمک کنه
 
نکته ۱:هوشم خوبه فقط از نظر روحی با چیزایی مثل ناامیدی و استرس و ... دست و پنجه نرم میکنم
نکته ۲:تا شروع امتحانا دو هفته وقت داریم و کلاسی هم ندارم
نکته ۳:خوابگاهیم
نکته ۴:کارای تئاتر و غیره هم دارم

کتاب نیست که پرونده مذاکرات هسته ایه...

+ ۱۳۹۷/۳/۴ | ۱۸:۰۰ | •miss writer•
+ یه شب سحر(!)نزدیک اذان بود دوستم هنوز داشت با آرامش سحری میخورد در همین حین اذان گفتن و دوست خونسرد هنوز داشت سحری میخورد.گفتیم جسارتا فکر کنم اذان گفتنا!
با خونسردی آب خورد و گفت:اشکال نداره فوقش از اون ور که اذان گفتن دیرتر افطار میکنم.
عجب :/
+ردیف آخر سر کلاس همون استاد سخت گیرِ بستنی بگیر نشسته بودیم از بیکاری پشت کتابشو پر کرده بودیم از سوژه های این ترم(که اگه لو بره مثل لو رفتن اطلاعات مذاکرات هسته ایه)دسته صندلیم جیر جیر میکرد و ازونجایی که کلاس ساکت بود صداش پخش میشد در فضا!
ناگهان استاد سکوت کرد و منو دوستمو نگاه کرد.تو دلمون داشتیم فاتحه میخوندیم واسه خودمون که گفت:این صدای چی هستش؟صدای بلندگو نیستش؟
نفسی از سر آسودگی کشیده و گفتیم:بله استاد دارن تست میکنن صدا رو ببینن کار میکنه یا نه
فقط خدا رو شکر ک.ب نبود :/
+راستش چند وقتیه احساس افسردگی میکنم :/ انگیزه ای برای انجام کارام ندارم از یه طرفم همیشه بی حالم و نزدیک امتحاناس کلی کتاب و جزوه ریخته رو سرم.پیشنهادی برای برطرف نمودن این حال ندارید؟ :/

شوهر آهوها...

+ ۱۳۹۷/۳/۴ | ۱۴:۲۰ | •miss writer•
درست 
وقتی می گویی :
فراموشش کردم ،
آهنگی پخش می شود !
کسی مثل او می خندد 
یک نفر عطری می زند
که بوی او را می دهد،،،
وَ
همه فراموشی هایت
هدر می رود...!
#الیف_شافاک

با خواب آلودگی داشتم پیامامو چک میکردم. دیدم یه شماره ناشناس بهم پیام داده:
سلام ...جان،معنی این بیت رو میدونی؟
و یک عکس ضمیمه پیامش. نشستم سر جام و یکم فکر کردم. اسمش ناآشنا بود. عکسای پروفایلشو نگاه کردم و متوجه شدم یکی از همکلاسیای دبیرستانمه.
کسی که با دوستم کلی مسخره اش میکردیم و از سوالای چرت و پرتی که سر کلاس میپرسید سوژه میساختیم.
یه بار سر کلاس زیست از دبیر پرسید: مگه گوزنا شوهر آهوها نیستن؟
من و دوستم رفتیم و تو افق محو شدیم. ادعای پزشکی کلاس فرق آهو و گوزنو نمیدونست!
حالا که امروز بهم پیام داد کلی خاطره قدیمی برام زنده شد.
بعد از اینکه جوابشو دادم رفتم تو فکر
دلم واسه همشون تنگ شده
از بچه ها خبر ندارم. حتی نمی‌دونم همین خانوم (تی) پشت کنکور مونده یا نه؟
دوران خوبی بود...کاش یه روز بازم تکرار بشن این روزا
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.