خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بازگشت در سال ۱۳۹۹

+ ۱۳۹۹/۱/۷ | ۱۹:۱۰ | •miss writer•

 

⁦⁦⁦🌻ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

 وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید🌻


یه سال از آخرین پستی که گذاشتم میگذره(هر هر هر)

اگه هنوزم قبوله سال نوِ همگی مبارک باشه❤✨

واسه همه آرزو میکنم یه سال عالی رو شروع کنن 

همینطور که میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست

امیدوارم همگی با لبخند و دلِ خوش یه سال عالی رو کنار خانواده‌هاتون آغاز کرده باشید و ازین تعطیلات نهایت استفاده رو ببرید.☺❤✨

شاعر میفرمایند:عید اومده

عید اومده بهاره

شادی رو به خونمون میاره

عید اومده عید اومده بهاره

هر چی از خدا میخوای واست هدیه بیاره

(ترجیحا،تن سالم و دل خوش و پول)







+قضیه این مدت نبودنم حکایت اون بنده خدایی شده که اومد ابروشو درست کنه زد چششو کور کرد :/ خواستم عرض پست و فونت قالب رو درست کنم کلا ترکوندم همه چیو از اول مجبور شدم درستش کنم با همون عرض و اندازه‌های قبلی،حالا سر فرصت میشینم تغییر میدم.

چطور شده؟...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ | ۱۹:۴۰ | •miss writer•

بعد دو روز سر و کله زدن و چندین بار خرابکاری بلاخره قالب وبلاگمو خودم شخصی سازیش کردم آقا بیارید اون ناپلئونی رههههههه :)))

حس اون نقاشایی که رو دیوار یه نقاشی سه بعدی میکشن و بعد تموم شدن از دور نگاهش میکنن و تو دلشون کلی از کارشون خر کیف میشن رو دارم. :))


پ.ن۱:اولین تجربه برنامه نویسی (اگه بشه اسمشو گذاشت)

پ.ن۲:عینک خود را میزند و در افق محو میشود

#میخواهم_زنده_بمانم...

+ ۱۳۹۸/۱۲/۴ | ۱۴:۳۴ | •miss writer•

دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت...خلاصه...سخته...تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم...

دلم مبخواد زنده بمونم...یه لحظه به اون جمله‌های روی دیوار نگاه کردم و گفتم یعنی چی؟یعنی اینم یه اپیزود دیگه‌اس و تموم میشه بلاخره؟

 

 

خواهشا واسه سلامتی خودتون و هر کسی که دوستش دارید بهداشت رو رعایت کنید،کمک کنید این دوره سخت هم بگذره...تموم بشه این زمستون سرد و تاریک...

مثبت 200!!!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۱۸:۳۹ | •miss writer•

بیشتر از یه سال همراهی
و خوندن خط خطی ها
خاطرات
داستان ها
و دست نوشته های خانوم نویسنده!!
ممنون از همه خواننده ها
دنبال کننده ها
ناشناس ها
لایک کننده ها
خوانده ها و کامنت نگذاشته ها
اعصاب خورد ها ودیسلایک کنندگان
و همه کسانی که بهم قوت قلب دادن❤


**مثبت 200 شدیم!**


راستی به همین مناسبت برام یه یادگاری بنویسید

ناشناس هم بازه هر چی دوست دارید و تو دلتونه بنویسید :)

ولنتایم؟...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۶ | ۰۰:۱۶ | •miss writer•

در دوران تباهی از زندگیم تا قبل از دبیرستان فکر میکردم ولنتاین،ولن‌تایمه یعنی تایم ولن(همون زمان وَلِن یعنی).خب حالا انقدر باهوش بودم که فکر نمیکردم آقا زمان ولن چیه؟اصلا ولن چیه که تایمش چی‌ باشه؟؟ ۰_۰

راستش اینجور مراسما تو خوابگاه خیلی باحاله،یعنی میبینی همه دم غروبی میزنن بیرون خیلی شیک و خوشگل ازون ور با رزق و روزی و خرس و گل و امثالهم برمیگردن خوابگاه.خوب که همه بچه‌ها رفتن و من طبق معمول یه حالت عذب(؟)طور(عذب طور از کجا اومد؟)نشسته بودم رو تخت و سرگرم درست کردن تابلو کائنات شدم.میخوام دیوار کنار تختمو پر کنم.یه انیمه دیدم به اسم to the forest of firefly light.خداروشکر آخرشو دیده بودم قبلا وگرنه در صحنه آخرِ ناپدید شدن سکته میزدم(پوکر شدم قشنگ چه طرز داستان نویسیه؟اشک آدمو درمیارید).بعدشم یه شامی خوردمو چون خیلی هوس پفک کرده بودم چای هلداری دم نمودم بسی مشتی،و دو سه لیوان زدم به بدن.(ربطش به اینه که آدم ضعیف النفسی‌ام در برابر چیپس و پفک و خیلی خرجم بالاس،این چایی نبات یه جورایی جایگزین اون شد).آقا همینجوری بیکار موندم دیگه،داشتم تو دلم میگفتم خدا کنه طوفان بشه و بچه‌ها همه زود برگردن که ناگهان طوفانی به پا شد وحشتناااک خیلی بد جور اصلا.با خودم گفتم منم ازین قدرتا داشتم و نمیدونستم؟!بچه‌ها که بیرون بودن زودتر از موعد مقرر برگشتن و منم تو دلم یاه یاه یاه شیطانی داشتم میخندیدم.که شیطان زد رو شونه چپم و گفت:داداش انقد به خودت نبال،مگر‌اینکه من مرده باشم امورات هستیو بدن دست تو!گفتم حالا هر چی!اصلا کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!تففففف

و اینگونه بود ۲۵‌ام ماهگرد تولدم،روز ولن و جمعه‌ای دیگر در خوابگاه دانشجویی.




پی‌نوشت:ساعت ۱:۳۰ دقیقه،یه متنی به ذهنم رسید همینطوری،میفرمایند:

زیباترین لحظه زندگی وقتیه که در اوج غم بخندی،این معنای خوشبختیه،یعنی دلیلی برای شاد بودن داری که از بزرگترین غصه‌هات قوی‌تره...و غم‌انگیز‌ترین لحظه زندگی اون وقتیه که در اوج شادی‌هات گریه کنی...وقتی که بزرگترین دلیلت برای شادی رو از دست داده باشی...

و خدا کافی‌ست...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۹ | ۱۹:۵۱ | •miss writer•

گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟

گفت: «انَّ مع العسر یسرا»

"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)

 

گفتم: واقعا؟!

گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»

حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)

 

گفتم: خب خسته شدم دیگه...

گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»

از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)

 

گفتم: انگار منو فراموش کردی!

گفت:«اذکرونی اذکرکم»

منو یاد کن تا یادت باشم.

 

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!

گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»

تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)

«انّی اعلم ما لاتعلمون»

من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)

 

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟

گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»

حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.(یونس/ 109)

 

ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)

گفت: «الیس الله بکاف عبده»

من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)

 

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.