خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

داستان زندگی...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۲۰:۱۰ | •miss writer•

آدما موجودات عجیبی هستن...

در پی یافتن مفاهیم زندگی،وارد داستان زندگی آدمای مختلف میشم

قصه هر کس یه شروع مشترک داره،همه با خوشی شروع کردن 

با یه «اتفاقِ انتخابی» مسیر زندگیشونو عوض کردن،

توی این راه یه عده رفتن سمت موفقیت و یه عده هم سمت...

با سوال و جوابای عجیب دلم میخواد بفهمم،زندگی واقعا چیه؟

هر آدمی یه داستانی داره.

بنویسید برام از داستان زندگیتون،از دلخوشیاتون،امید و آرزوهاتون غصه‌هاتون

.

.

.

‌.

.

تافته جدابافته...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۵ | ۲۲:۱۱ | •miss writer•

من از اون دسته آدمای «تافته جدا بافته»ام

من از اون آدمای «متضاد رو مخی»ام

مثلا،فکر میکنم نرگس صرافیان طوسی و قاضی نظام و صابر ابر صرفا آنلاین‌نویس هستن.

من «بیشعوری» نخوندم،«نیچه» و افکارشو قبول ندارم.

به نظرم «ملت عشق» شاهکار ادبی نبود.

«رادیو چهرازی» یه پادکست معمولی بود.

عاشق پنیرم ولی «پیتزا» خیلی دوست ندارم.

به نظرم «قهوه» اصلا خوشمزه نیست،یه نوشیدنی با ظاهری قشنگه،خستگی رو هم رفع نمیکنه.هیچی جای «چایی» رو نمیگیره.

بعضی موقعا ترجیح میدم تنها،گرسنه و افسرده باشم،برای اینکه یه سری اهداف دارم که با بودن توی جمع،وقت گذروندن نمیشه به دستشون آورد.

همیشه حرف درست رو میزنم،گرچه تلخه و به مزاج خیلیا خوش نمیاد ولی به نظرم نشستن و حرف زدن از غم و بدبختی سودی نداره.

آدمای خوش‌ صحبت رو دوست دارم،ولی خودم اغلب هم‌نشین خوبی نیستم.

ده ساله دارم مینویسم،ولی اونقدر که باید نتونستم کتاب بخونم،برای همین درباره «همه» چیز نظر نمیدم.

من فکر میکنم «توضیح دادن» و «بحث کردن» فقط وقت تلف کردنه.

فکر میکنم «سیاست» بازیِ سیاست‌مداراس،به خاطر همین وقتمو برای قاطی شدن با سیاست تلف نمیکنم.

من فکر میکنم زیبایی آدم‌ها به متفاوت بودنشونه.فکر میکنم به عقیده همه،تا جایی که ضرر به کسی نرسه،باید احترام گذاشت.

من فکر میکنم دین و ایمان بیشتر ازینکه تو نماز و روزه باشه،برمیگرده به قلب آدما.

با همه این حرفا،باید بگم‌ آدم غریبی‌ام

نمیدونم...به قول مهران مدیری: پنج سال دیگه ده سال دیگه،میفهمن...

آره درست میگی‌ آقای مدیری...ولی اون موقع به نظرم دیره...خیلی هم دیره...

درگیر روزهای تلخی شدیم که بهش میگیم زندگی...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ | ۱۱:۴۲ | •miss writer•

۱.گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟
بالله که زنده ماندنِ ما، شاهکارِ ماست...

۲.کاش ما هم‌ جعبه سیاه داشتیم ، بعد مردن معلوم میشد کی از غم مرده کی از ناامیدی...

۳.دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دلِ آدمیان است

ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی

دردی‌ست درین سینه که همزادِ جهان است

#هوشنگ_ابتهاج

۴.‏ما تنها جوونایی هستیم که سی سال بعد نمیگیم ، جوانی کجایی که یادت بخیر...


تو این حال و هوای متشنج تو رو خدا حواستون به حرفایی که میزنید باشه...همه ما یجوری ناراحتیم،یه عده هم بدون اطلاعات کافی و با بیانی غیرمنطقی فقط واسه نشون دادن خودشون یه حرفایی میزنن که آدم بیشتر ناراحت میشه...مشخصا هیچکس نمیدونه حقیقت چی هست؟نمیدونم چرا یه عده انقدر اصرار دارن ثابت کنن حرفاشون درسته و به کرسی بنشونن حرفاشونو؟!



مراقبای امتحان باید از دانشجو‌ها باشن...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۴ | ۱۲:۱۴ | •miss writer•

امروز امتحان قارچ داشتیم بسی سخت بود.

از اون قسمت ۶ صبح بلند شدن واسه ۸ صبح امتحان دادن ⁦ರ_ರ⁩

و بای‌بای کردن با استاد از تو تاکسی ⁦(≧▽≦)⁩

و چشمایی که بزور باز میشد واسه امتحان⁦(ー_ー゛)⁩

که بگذریم ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

استاد از نصف جلسه رفت و به جاش یکی از بچه‌های دکتری اومد بالا سرمون

هی میگفت: بچه‌ها دو نفری حداقل تقلب کنید

من گردنم درد گرفت انقدر سرمو بالا گرفتم

بچه‌ها دکتر اومد حواستون باشه

آخرش دیگه بنده خدا خودشم به همه داشت میرسوند.

منم برگه‌ام زیر دستم نبود کلا داشتم میخندیدم.😂دوستم کل کلاسو با جوابای من عوض کرد.فکر کن اگه جوابام اشتباه باشه...

فکر کنم تا حالا تو عمرم اینجوری تقلب نکرده بودم اونم واسه امتحان ترم!حالا هیجانش به کنار ولی چسبید :)



واسه نمایشنامه‌ام خبرای خوبی توی راهه دعا کنید درست بشه :)

گفتن ممکنه بازدیدش مثل فلان تئاتر نباشه

هزینه دکورش یکم زیاد باشه

تو بازبینی گیر بدن

ولی میدونم که خوششون اومده

و این برام عجیبه...هنوز یکمی هنگم...

میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری،به رحمت گشاید در دیگری دقیقا همینه.گرچه هنوز ته دلم دوست دارم با «قاف» اجرا داشته باشم،ولی حسم بهم میگه این اونجا نمیشد.اصلا به تقدیر و این چیزا اعتقاد ندارم ولی حس میکنم «بعضی چیزا» وقتی نمیشه و هی تلاش میکنی و هی تلاش میکنی سخت‌تر میشه...باید ولش کنی.همونجوری که خودش گفت(همون قاف).این باعث میشه یه تجربه جدید کسب کنم و دفعه دیگه با قدرت پیش برم دوباره میخوام تلاشمو بکنم و با یه نمایشنامه خفن‌تر برم پیشش...

یه خواب زمستونی نظرته؟...

+ ۱۳۹۸/۹/۶ | ۱۶:۴۰ | •miss writer•

هر روز که از دانشگاه برمیگردم خوابگاه یه جون از جونام کم میشه

عین مبارزای مورتال کومبات(درسته؟)

مگه میشه ۱۹ واحد داشته باشی

از شنبه تا چهارشنبه

۸ صبح تا خود شب

؟؟

آیا انصافه؟

این حجم از فعالیت درسی برای دانشجویی که مدرکشو میخواد بزاره سر کوزه آبشو بخوره یکم زیاد نیست؟

خسته‌ام...مثل خرس قطبی که وسط خواب زمستونی پیدارش کردن میگن پاشو دستت زیر سرت مونده کبود شده...هعی

با قلبی سپاسگذار زندگی کن...

+ ۱۳۹۸/۹/۴ | ۰۱:۰۸ | •miss writer•

امروز یه همایش کارآفرینی شرکت کردم که چند تا از بچه‌های موفق رشته خودمون رو آورده بودن تا باهامون حرف بزنن و از مسیر موفقیتشون بگن.

کار تولیدی کاری که «خودت بیافرینی» به معنای واقعی کلمه یه اراده کوه مانند میخواد.یعنی باید انقدر از نظر روحی قوی باشی که تو راهت هر سختی رو به جون بخری.

حالا این منم...یه دختر ۲۰ ساله ترم پنج که نمیدونه میخواد چیکار کنه؟

بزنه تو دل کار؟ادامه تحصیل بده؟یا نویسندگیشو حرفه‌ای تر ادامه بده؟

دوست دارم درسمو ادامه بدم،دانشجو بودن واقعا خیلی خوبه :)

اما از طرفی دوست دارم یه شغلی هم داشته باشم.

تدریس هم بهش فکر کردم،شاید برم دوره بگذرونم.

به هر حال خوشحالم و حس خوبی دارم حس میکنم راهم کم کم داره روشن‌تر میشه.فکر میکنم بزرگترین قسمت این ماجرا به «قاف»برگرده،همون کارگردانه که رفتم باهاش حرف زدم.دارم تند تند نمایشنامه میخونم،کتاب میخونم واسه کنفرانسم تحقیق میکنم و خیلی خوشحالم که انقدر هدفمند جلو میرم :)

بعد یه روز مزخرف که با استاد باکتری بحثم شد و کنفرانسم رو خراب کرد فکر میکردم تا آخر شب حالم گرفته باشه ولی الان حس بهتری دارم.

 

 

+هدف اینه سال دیگه این موقع سر جای الانمون نباشیم،خوب؟

؛)

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.