خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

فلفل سبز داخل ماکارونی...

+ ۱۳۹۸/۷/۱۸ | ۱۵:۴۶ | •miss writer•

۱.گول حرفایی که دیگران میزنن و شما رو به هوس میندازن نخورید،مثلا اگه هر چقدر از یه افزودنی به مواد اصلی ماکارونی تعریف کردن شما استفاده نکنید. مخصوصا اگه دفعه اول باشه و گرسنه باشید.اینا رو در حالی می‌نویسم که به پشت دراز کشیدم،توی دماغم دو تا دستمال گذاشتم و نفسم مثل اژدها آتشین شده،دهن و معده‌ام هر دو سرویس شد :((

۲. به اصرار بچه‌ها نشستیم سریال مانکن رو دیدیم.آقا چرا قیمه‌ها رو ریختین تو ماستا!! این ایده داستان پردازیه آخه؟؟فروتن و امیرحسین آرمان و چند تا بازیگر خوب دیگه رو ریختین تو مخلوط کن چی بشه آخه؟؟دیالوگا افتضاح!! به خدا همون قسمت اول رو هم به زور دیدم.حالت تهوع گرفتم ازین حجم مصنوعی بودن. به جز فروتن و آرمان و نازنین بیاتی و مریلا زارعی بقیه دقیقا عین بازیگرای ایرج ملکی بودن :// حالا اینا چرا قبول کردن بازی کنن؟؟فیلمنامه خیلی خیلی بهتر میتونست بشه. آخه اینم بهش میگن نویسنده؟؟نقشای دیگه که کلا اوت بودن،صحنه های بارش برف قسمت اول هم که همش کامپیوتری بود و بازیگرا روشون برف نمینشست ://فرزاد فرزین هم که رسما بازیگر شد. چقدم نقشش میاد بهش با اون دماغ سربالا ://امیر حسین آرمااااااان چرا نقشای چرت و پلا بازی می‌کنی؟؟همون پریا بس بود دیگهههه.

۳. دیشب یه بنده خدایی رو راهنمایی میکردم که با زوجه‌اش آشتی کنه و بره معذرت بخواد. آخه به من میاد مشاور روابط ازواج باشم؟! :/

امیدوارم حل بشه مشکلشون. فقط توصیه کردم انقد ترسو نباشه. مطمئنم به زودی این دو کفتر عاشق رو باز هم در حیاط دانشکده دست تو دست میبینم :)))

۴.چه حسی دارید وقتی خواهرتون زنگ میزنه و میگه بیرون رفته پالتو پوشیده ولی شما فرق سرتون از شدت آفتاب داره میسوزه؟ :/

۵. نمایشنامه مو هم دادم به یارو. هنوز نخونده. ولی امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه...

گرچه که نیست رغبتی...

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۱۵:۲۳ | •miss writer•

یه مدتیه چیزی ندارم که بنویسم
یعنی قلمم خشکیده
حرف و حدیثی نمونده که نگفته باشم دارم دنبال ایده جدید میگردم.
وضعیت خوابگاه خیلی داغون بود.هفته اول هفته ثبت نام ورودی جدید بود و دانشگاه و خوابگاه غلغله بود.وقتی نتونی یه جای آروم پیدا کنی که یذره تمرکز کنی(حتی دسشویی و حمام هم شلوغ بود)ذهنت نمیتونه آروم بشه و جایی برای نوشتن هم پیدا نمیکنی...چی گفتم اصن؟
در کل منظورم اینه که دور و برم شلوغ بود مدتی و استرس حتی نمیزاشت شبا بخوابم.
تا کم کم اوضاع آروم شد.
و الان به تلافی همه اون سختیا هر ترم یکی که آدرس ازم بپرسه رو گمراه میکنم(شوخی) :)))
چه زود گذشتا!الان ما شدیم ترم پنجی!خیلی بزرگ نیستیم ولی همینم حس خوبی به آدم میده. :))))
دیگه اینکه،سخنی نیست.

داستانی که هنوز اسم نداره...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۲۰:۵۴ | •miss writer•

یک ایده عالی بود برای شروع...اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه...باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید تکون میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره...اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن...کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)


بیست سالگی چه حسی داره؟...

+ ۱۳۹۸/۶/۲۴ | ۲۲:۵۲ | •miss writer•


در آستانه بیست سالگی ام
در حالی که 9 دقیقه مونده به ۲۵ شهریور
واقعا حس عجیبیه!همیشه منتظر این روز بودم،تکامل یک انسان...بیرون اومدن از پیله و تبدیل شدن به یه پروانه واقعی...بلوغ افکار و احساس...ادامه تغییرات و تجربه‌ها...پشت سر گذاشتن بحران نوجوانی و ورود به مرحله سفت و سخت شدن...یعنی رفتن تو کوره بزرگسالی...یعنی یک سال دیگه بزرگ شدن!
برای خودم،برای بیست ساله‌های الان و بیست ساله‌های آینده مینویسیم:
ورودت به ۲۰ سالگی مبارک رفیق جان!
به امید خوب شدن حالت
برآورده شدن آرزوهات
نیرومند شدن برای مبارزه با سختیا
و شیرین تر شدن زندگی ارزشمندت
امیدوارم بتونی آدم بهتری بشی و کنار کسایی که دوسشون داری سال بهتری رو شروع کنی😊
پ.ن:هر آدمی در سال دوبار فرصت داره یک زندگی جدید رو شروع کنه،یکی آغازش یکی هم روز تولدش.

نصف شب و هزار تا فکر و خیال و آرزو...

+ ۱۳۹۸/۶/۱۳ | ۰۰:۵۴ | •miss writer•

سلام رفیقان بیانی!
زیاد دیگه دارم پست میزارم میییدونم :)
ولی یه سوالی داشتم،در واقع در مورد یه موضوعی ازتون نظر میخوام.
چند وقت پیش با یکی از بچه‌های دانشگاه که تو کار تئاتره و کارگردان و نویسنده است یه ملاقاتی داشتم و دست نوشته هام رو بردم نشونش دادم.
حالا یه نمایشنامه ای نوشتم تقریبا رو به اتمامه،و روی کاغذ.
اما میترسم بفرستم براش. از یه طرفم فکر میکنم امسال فارغ‌التحصیل میشه و میره(حالا نمیدونم میخواد اون موسسه که مدیرش هست رو چیکار کنه :/ )
یه بارم بهش پیام دادم که آقا اون نوشته‌های ما رو برداشتی بردی خبری نگرفتی و گفتش که تو فکرش هستم و خیالت راحت بابت قولی که بهت دادم.
از یه طرفی آرزومه اولین نمایشنامه‌ام رو با گروهشون اجرا کنم،و میدونم اگه این کار رو انجام ندم همیشه حسرتش توی دلم میمونه. از یه طرف خیلی استرس دارم،چون خودش هم نویسنده اس میگم نکنه نمایشنامه‌ام چرت باشه؟نکنه سرش شلوغ باشه و اصلا وقت نکنه بخونه؟نکنه اصلا نخواد اجراش کنه؟و... خلاصه وقتی من به این مرحله از پرسشهای ذهنی میرسم حسابی میترسم و الان یه چند صفحه مونده به تموم شدنش دارم دو دل میشم واسه انجام این کار...
نمیدونم چیکار کنم؟بین دوستامم کسی نیست بتونه نظر بده راجع به نمایشنامه ام...

گذشته،حال،آینده...

+ ۱۳۹۸/۵/۳۰ | ۰۴:۲۷ | •miss writer•

خب،لازم نیست بگم ساعت چنده،چند دقیقه دیگه اذان میشه.
بیدارم،طبق معمول...بیخوابی خواهر روی منم تاثیر گذاشته.
میخوایم برگردیم به گذشته،عادت انسان مرور خاطراته و ازش لذت میبره حتی اگه خاطره ای تلخ باشه،بازم توی ذهنش مرور میکنه.لحظات غم انگیز زندگی حتی ممکنه یه جور تخریب ذهنی باشه،که هر کسی با مرور و مجازات خودش به انجام کار اشتباه،با سرزنش کردن خودش،سعی میکنه برای سوالای بی جواب توی ذهنش جوابی پیدا کنه.اگه به این مرحله رسیدید لازمه یادآوری کنم اینا همش یه اَبْرِ فکریه،یه کپسول ذهنی که فقط تو مغز شماس.گوشی رو خاموش کنید و بخوابید.
اما من از مرور خاطرات نمیخوام حرف بزنم،از مرور تفکرات میخوام صحبت کنم،از رویاها و آرزوها،از مسیر زندگی و اهدافمون.
اغلب آدما یه نگاهشون به آینده است و یه نگاهشون به گذشته.من وقتی به گذشته نگاه میکنم یه دختر تخس رو میبینم با اعتماد به نفس بسیار زیاد،با کلی موفقیت و کارنامه ی درخشان درسی و غیر درسی.الان یادم اومد تو یه نشریه دهه فجر،اول شدیم.مسابقه ی تئاتر فجر شرکت کردیم و به خاطر موهای کوتاهم نقش بچگی های محمدرضا شاه رو بازی کردم،یادمه به خاطر من که کلاهم رو یادم رفته بود ببرم مردای سالن رو طی نمایش بیرون بردن.همون سال که فکر کنم چهارم ابتدایی بودم،مسابقه کیک پزی هم شرکت کردم و اول شدم.خب کیک رو که مامانم درست کرد ولی من تو روز اهدای جوایز تنها کسی بودم که دو تا جایزه گرفتم.
از وقتی یادم میاد آرزوی نویسنده شدن رو تو دلم داشتم،دقیقا از نه سالگی.اون موقعا که بچه ها به زحمت دو صفحه انشاء مینوشتن،من واسه هر موضوعی یه داستان میساختم و ازش ده صفحه مینوشتم.همه حسودی میکردن بهم.واسه بچه ها گاهی انشاء مینوشتم،چون خیلی مقرراتی بودم و مگراینکه خیلی با طرف صمیمی بودم.دوست نداشتم تقلب کنم،هنوز هم.بیشتر میترسم.
من بهترین ایده عمرم تو داستان رو داشتم،مینوشتم و مینوشتم.اول تو دفتر چهل برگ،بعد صد برگ و بعد هم سررسید.تو دلم همیشه این آرزو رو داشتم که هر رشته ای باشم و هر جایی برم من تهش نویسنده ام.
و الان؟من هنوز آرزوی نویسندگی دارم.قلبم میتپه براش.هر شب قبل خواب خودم رو روی صحنه تئاتری تصور میکنم که نویسنده اش منم،هر شب اسمم رو از زبون کارگردان میشنوم،میرم جلو رو به تماشاچی ها خم میشم و براشون دست تکون میدم.صحنه آهسته میشه و تموم سختیایی رو یادم میاره که تحمل کردم.و بعد روزی رو میبینم که میرم روی یه صحنه بزرگتر،پرنورتر و باشکوه تر،منم و یه جمعیت و یه میکروفونی که جلوی صورتم میگیرم و تمام این خاطرات رو براشون میگم:یه روز یه دختری بود که دیوانه‌وار مینوشت...

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.