تا روز
شنبه/ ۱ آذر
دوست داری نویسندگی یاد بگیری؟
برای دیدن پست جدیدم توی سایت که درباره آموزش نویسندگی هست به این آدرس برید:
پ.ن: آخرش چشمام کور میشه. نوشتن واسه سایت با وسواس زیادی همراهه ^^
پ.ن: مشکل سایت برطرف شد میتونید الان برید پست رو بخونید.(◠‿・)—☆
هفته اول خوابگاه به روز سوم نرسیده بود. زنگ زدم و گفتم میخوام آخر هفته برگردم خونه. 700 کیلومتر و هفت ساعت راه؟! امکان نداره! مسیر رفت و آمد اتوبوس نداشت. یعنی اتوبوسی که مستقیم از شهر خودم بیاد تا شهر دانشجوییم نداشت. قطار هم مسیر مستقیم نداشت و اگر با قطار میرفتم باید تو ایستگاه های بین راهی پیاده میشدم. خلاصه هر جور با خودم فکر میکردم امکان نداشت حالا حالاها برگردم خونه. اتاق شش نفره مون پر سر و صدا و پر از بچه های لوس بود که ازشون خوشم نمیومد. گوشیم به اینترنت خوابگاه و دانشگاه وصل نمیشد. خلاصه وضعیت خیلی بدی بود. نه تو خود شهر نه شهرای اطراف فامیل نزدیکی نداشتم که بتونم آخر هفته برم پیشش. تنها کسی که میشناختم دختر دختر عموی بابام بود که سال آخر حقوق بود. یه روز بهش پیام دادم و با هم تو محوطه دانشگاه گشتیم. یک روز آخر هفته رفتیم تو شهر. جاهای زیادی برای رفتن نبود. امام زاده و بازار قدیمی شهر و چند تا بنای تاریخی تنها مکان های گردشگری شهر بودن. هنوز یادمه اون بستنی فروشی که رفتیم. طعم فالوده سنتی که اونجا خوردیم هنوز یادمه. سمت بازار امام بود. میتونم یک نقشه کامل از جای مغازه و کاشی های کرم رنگ و میز صندلی سبز رنگی که رنگ پلاستیکیش بعضی جاها رفته بود بکشم. میتونم دقیقا بگم چند تا صندلی رو میز بود. ما تنها مشتری های اون بستنی فروشی قدیمی بودیم.
اونجا بهم گفت خاکش گیراست. تو دلم گفتم کی دلش واسه اینجا تنگ میشه؟ اما الان دلم تنگه واسه همون قدم زدنای بی هدف بعد کلاس. واسه خاطره هایی که داشتم. واسه کارهایی که نتونستم اونجا کاملشون کنم و تیک بزنم جلوشون که آره! اینم انجام دادم. این سه سال بهترین سال های زندگیم بودن. با همه خاطرات تلخ وشیرینش با همه دعواهای بچگانه و قهر و آشتیامون با همه سختی های راهش ولی بازم دلم میخواد برگردم. هیچکس اندازه من دلتنگ اونجا نمیشه.
دوستام همیشه غر میزدن. بهشون میگفتم یه روزی دلتون تنگ میشه و حسرت میخورید. الان همشون حسرت میخورن. اما من فقط دلم تنگ میشه. داره یک سال میشه. تو این یه سال خیلی چیزا عوض شدن. فکرشم نمیکردیم هیچکدوممون که سرنوشت همچین اتفاق غافلگیرکننده ای پشت سرش قایم کرده. زندگی دقیقا یه جایی روی خودش رو نشون ما میده که فکرشم نمیکنیم.
اونجا با همه دلگیری هاش ولی غروبای قشنگی داشت. یه جورایی هم دلگیر بود هم قشنگ. همه عکسهام رو ریختم روی هارد که حتی اتفاقی هم چشمم بهشون نیفته و دلم نگیره. این روزا جوری شدم که میتونم به ساده ترین و پیش پا افتاده ترین بهانه ها دلگیر بشم و دوباره تو دنیای خاکستریم غرق بشم. اما این درست نیست.
همه ماها گاهی اوقات دلتنگ میشیم. دلتنگ روزای قشنگی که میدونیم هیچوقت دیگه برنمیگردن. اما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که امید داشته باشیم. امیدوار باشیم که بلاخره این داستان تلخ شیرین میشه. هنوز که اخر داستان نیومده مگه نه؟ آخر همه داستانا خوش تموم میشه. یعنی من اینطور فکر میکنم بشه. اگه فکر کنیم هر آدمی که روی زمین هست، نقش اصلی داستان خودشه، من دوست دارم اون نقش اصلی باشم که تا آخر داستان دووم میاره و تهش همه چیز رو به خوبی و خوشی پایان میده.
دست از غصه خوردن و ناامیدی برداشتم. خوب میدونم وقتایی که میشینم و مینویسم بیشتر از هر زمان دیگه ای ممکنه غرق تو فکر بشم. به خاطر همین دلم نمیخوام تا مدت های طولانی هیچ روزنویسی بنویسم.
بیاید با هم بنویسیم چیه؟!
این یک چالش نویسندگی برای کسایی که داستان نویسی رو دوست دارن.ما اینجا با همدیگه تو یک فضای صمیمی از نوشتن داستان با دوستامون لذت میبریم.
چجوری شرکت کنم؟!
من داستان رو با چند خط از ایده ای که توی ذهنم دارم شروع میکنم و شما ادامه اش میدید.پس کافیه به آخرین نظری که زیر پست گذاشته شده نگاه کنید و چیزی که به ذهنتون میرسه(چه یک کلمه چه سه خط)بنویسید.
البته؛
1.محدودیت برای نوشتن یک کامنت وجود نداره.یعنی میتونید هرچقدر که میخواید بنویسید اما بعد ازینکه ارسالش کردید و پیامتون رفت تو آخرین کامنت پست،دیگه نمیتونید کامنتی بزارید تا وقتی یه نویسنده دیگه بیاد داستان رو ادامه بده.
2.محدودیت موضوعی نداریم.اما فقط و فقط طبق آخرین کامنت پست باید داستان رو ادامه بدید.پس اگه خواستید دومین کامنتتون رو بزارید نمیتونید نظری که قبلا داشتید رو وارد داستان کنید.چون اینکار باعث میشه تو داستان هرج و مرج به وجود بیاد.بزارید اینجوری نشونش بدم؛
کامنت شما:مرد رفت به سمت ایوان و لیوان چایی خود را سر کشید
کامنت نویسنده دیگه:اما متوجه شد چیزی که توی فنجان بوده،زهری مهلک و خطرناک بوده.
کامنت شما:همچنان چایی اش را خورد و از باد پاییزی لذت برد.
مثال بالا یه اشتباه بزرگه،چون شما بدون توجه به داستان نویسنده دوم،داستان رو با نظر قبلی خودتون ادامه دادید.چون طبیعتا کسی که میفهمه توی چاییش زهر ریخته شده همینجوری ریلکس نمیمونه!
3.پست به مدت 3 روز آپدیت(معادل این کلمه رو یادم نیست دیگه ببخشید)میکنم.میتونید چک کنید و نظرای بقیه رو بخونید و اگه دوست داشتید،باز هم بنویسید.
در انتها من همه کامنت ها رو میخونم و با یکمی ویرایش به عنوان سومین داستانی که با هم نوشتیم میزارم توی وبلاگ.اگه سوالی داشتید،از قسمت درگوشی با نویسنده میتونید بپرسید.لطفا لطفا زیر این پست چیزی به جز داستان ننویسید.
(: برای نوشتن داستان خود به آخرین کامنت در پست نگاه کن دوست من :)
بچهها تا ساعت ۱۲ امشب کامنتها رو باز میکنم و میتونید بیاید داستان رو ادامه بدید.
اولای پائیز که میرسه و ساعت تغییر میکنه و برنامه شب و روز قاطی میشه،به طور طبیعی بدن آدم هم یکمی به هم میریزه.حالا گفتنش درست نیست ولی خوشابهحال اونایی که آلرژی فصلی میگیرن و مثل ماها دپرس نمیشن.
امروز رفتم آزمایش دادم واسه چکاپ و تمام اون چند دقیقه کوتاهی که روی صندلیش نشسته بودم حس بدی داشتم.آخه صبح زود بلند شدم که اولین نفری باشم که وارد اتاق نمونه گیری میشه.ولی متاسفانه نقشه ام نگرفت و من نفر دوم شدم.حالا با یک گوش عفونت کرده و ملتهب و سرگیجه و حالت تهوع خفیف اما دائمی،صدای دلنواز استاد رو هم میشنوم و دلم میخواد گوشی رو محکم بزنم تو دیوار.با این حال باید برم دنبال نامهکارآموزیم و من از اونجا واقعا یک ترس عجیبی دارم.صحبت اداره و کار شد...امروز پیکان توجهات به سمت من چرخید و طی یک سوال غیرمنتظره «نمیخوای ارشد شرکت کنی؟!» غصههام دوباره شروع شد.توی fantastic beast's قسمتی از خاطرات نیوت اسکمندر در دوران دانشآموزیش «لولوخورخورهی» داخل کمد تبدیل میشه به میز و صندلی.یعنی بزرگترین ترس زندگی یک نابغهی جانورشناسی کار پشت میز نشینی و کارمندی بود.دقیقا منظورم همینه.فکر کردن به اون اداره و تصور اینکه منم قراره یه کارمند پشت میز نشین بشم واسم از همه چیز ترسناکتره.چرا ترسناک؟چون میدونم ممکنه در لحظه حساس تصمیمگیری دوباره تردید کنم و یه انتخاب غلط.
پس قراره چیکار کنی؟خودمم نمیدونم.اگه میدونستم با اطمینان جواب میدادم.به خاطر همینه که میترسم.آینده،چیزهایی که آرزوشونو دارم،اون بالا رو قله کوه قرار گرفتن و کل این مسیر با یه مه غلیظ پوشیده شده.و شجاعانه اعتراف میکنم اونقدری که باید دل و جرئت ندارم که بخوام با تمام وجود و بدون نگاه کردن و شنیدن چیزهایی که اطرافم میگذره،این راه رو ادامه بدم.وا تاسفا!
گذشته از اینها،تو این ماه سه تا کتاب رو خوندم.حس میکنم یه جوری دارم از نوشتن فرار میکنم با این کار.گاهی نوشتن همین چند کلمه کوتاه واسم اندازه نوشتن یه کتاب هزار صفحه ای سخت میشه و طول میکشه.نیم ساعت اجباری میشینم و انقدر کلمات رو پشت سر هم مینویسم که بلاخره یه متن خوب از دلش بیرون بکشم.اما با این حال خوندن چیزایی که دوسال پیش نوشتم یجورایی بهم دلگرمی میده.که همه چیز داره بهتر و بهتر میشه.
امیدوارم همه بچه هایی که مدرسه و دانشگاه میرن به خوبی و خوشی این ترم رو پشت سر بزارن.لطفا همگی مراقب خودتون باشید :)
اول از همه باید بگم فوق العاده بودید بچه ها!داستانی که با هم نوشتیم عالی شده!
بعد از ویرایش نهایی و یکم تغییرات از دیدن نتیجه اش شگفت زده شدم!
آخه فکر نمیکردم همچین دوستای نویسنده ای داریم تو بیان!
از نوشتن با شما لذت بردم ^ ^