خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

قصه های شب.یک

+ ۱۳۹۹/۳/۹ | ۱۹:۵۱ | •miss writer•

تنها در خانه...



روحی که داشت از بدنم فاصله میگرفت و به سمت دنیای خواب پرواز میکرد،با نیرویی قوی به سمت پایین کشیده شد.با چشم سوم هیبت خودم را که به جسم آرام گرفته روی تخت نزدیک میشد،میدیدم.در فاصله‌ای چند میلی‌متری شناور شدم و مکث کردم.ناگهان همه چیز سنگین شد و پشت گرمم سرمای تخت را احساس کرد.چشمهایم را به سختی باز کردم و سعی کردم زبانم را که از شدت خشکی به سقف دهانم چسبیده بود بچرخانم.کورمال کورمال دستم را به سمت میز پاتختی بردم و لیوان آب را گرفتم.بروی پهلو چرخیدم و با کرختی دستم را به دهانم نزدیک کردم.با جاری شدن قطرات پر حباب و ولرم آب بین لبهایم،جانی دوباره گرفتم.تپش بی‌مهابای قلبم آرام گرفت.نفسی عمیق کشیدم و به پشت دراز کشیدم.صدای همسرم آرام کنار گوشم گفت:چقدر خوب شد بیدار شدی...دیگه داشتم از نگاه کردن بهت خسته میشدم.دستی روی پیشانیم کشیدم و گفتم:خوابت نبرد؟

گفت:نه،تو چی؟

گفتم:داشتم خواب بد میدیدم.

گفت:پس خوب شد که بیدارت کردم.

دست چپم را برای به آغوش کشیدنش باز کردم.جایش روی تخت خالی بود.ناگهان به یاد آوردم که همسرم چند روز پیش به مسافرت رفته و من در خانه تنها هستم.


این دنیا سراسر رنجه...

+ ۱۳۹۹/۳/۸ | ۱۹:۰۴ | •miss writer•

میگی زندگیت سراسر رنجه؟دنیا همش همینه.بالا و پایین‌ها،رنج و شادی‌ها.شاید تا حالا خیلی رنج کشیده باشی،ولی از یه جایی به بعد این تصمیم توعه،که از دنیا فقط رنجاشو ببینی یا قدم برداری برای رسیدن به شادی.

دیدی وقتی مدت زیادی میمونی توی تاریکی،بعدش که میری یه جای روشن چشمات درد میگیره؟حتی رسیدن به نور هم رنج‌های خودش رو داره.اما این نهایت کاریه که باید انجامش بدی.نمیتونی تا ابد توی تاریکی بمونی و انتظار داشته باشی به نور برسی.آره پایان شب سیه سپید است،اما به شرطی که خودتم برای تموم کردنش یه قدمی برداری.

.

.

.

.

.

ما آدم‌ها بعضی مواقع خیلی عجیب میشیم.توهم «اندیشه و تفکر» میزنیم،در حالی که فقط به چیزای بیهوده فکر میکنیم.

Personal plan1

+ ۱۳۹۹/۳/۶ | ۰۹:۴۴ | •miss writer•

همه ما کم و بیش با این واژه آشناییم.عده زیادیمون که از سد کنکور رد شدیم یا هنوز پشتشیم،دفترای آبی برنامه ریزی قلم چی رو خوب یادمونه.یادآوری سالی که پشت کنکور بودم برای من فقط یادآوری کلی استرس و استرس و باز هم استرسه.استرسی که نمیذاشت درس بخونم.به خاطر اینکه هیچوقت نمیتونستم یه نگاه شفاف به آینده داشته باشم.میدونستم چیو دوست دارم.اما انقدر برای خودم مانع چیده بودم که دسترسی بهش برام مثل یه رویا بود.اینطوری شد که از آرزوی مامایی به دامپزشکی رسیدم.

بعد از سه سال،دنیای نویسندگی من رو دوباره به برنامه ریزی و نظم شخصی متصل کرد.ایندفعه نمیتونستم ازش فرار کنم.اما به یک واقعیتی پی برده بودم.قرار نبود کاری که دوست ندارم رو به اجبار انجام بدم.من داشتم دنبال علاقه ام میرفتم.زبانی که دوست داشتم رو میخواستم یاد بگیرم.پس جوری برای خودم برنامه ریختم که به همه کارهام برسم.

میدونیم که تو راه رفتن به سمت اهداف همیشه یک سری...موانع نمیشه گفت...شرایط بهتره...یک سری شرایطی وجود داره تو راه رفتن به سمت خواسته هامون.مثلا من میخوام برای نوشتن وقت بیشتری بزارم،میخوام مطالعه ام رو بیشتر کنم.اما به عنوان یه دختر وظایفی توی خونه دارم.به عنوان یک دانشجو وظیفه دارم سر کلاسام حاضر بشم و خودم رو برای امتحانات پایانی آماده کنم.نمیتونم این ها رو نادیده بگیرم.اما نکته اینجاست که باید برای اینکار اولویت بندی کنم.اولویت بندی کارها یعنی در این لحظه چه کاری مهم تره؟الان ساعت دو صبحه خوابیدن مهم تره،چت کردن یا خوندن یه داستان کوتاه؟بعضی مواقع من گزینه اول رو انتخاب میکنم.چون طی روز زمان کافی برای انجام کارهام داشتم و همه کارهام رو انجام دادم.بعضی مواقع گزینه دوم رو انتخاب میکنم،ممکنه اون فرد به من نیاز داشته باشه و صحبت کردن باهاش واسم واجبتر از خوابیدن باشه.بعضی مواقع هم هیچی برام ضروری تر از خوندن داستان نیست.صبح اون روز ممکنه کلاسی نداشته باشم و بتونم به اندازه کافی بخوابم پس مشکلی با بیدار موندن ندارم.

نکته اینجاست که اسم اینکار برنامه ریزی شخصی عه.یعنی:

1.شما خودتون قراره اینکار رو انجام بدید.

2.تصمیم گیرنده خود شمایید،به هر حال خودتون،شرایط خودتون رو میتونید بهتر درک کنید.

3.شخصی یعنی برنامه شما با بقیه فرق داره.نمیشه وقتی از نظر جسمی روحی شرایط اقتصادی و اجتماعی با آدمهای دیگه فرق دارید،انتظار داشته باشید که یکجور فکر کنید،یکجور عمل کنید و یک جور برنامه بریزید.



چون نمیخوام پست خیلی طولانی بشه به همین حد بسنده میکنم.باز هم ازین برنامه شخصی با هم حرف میزنیم. :)

خط کش تمساح نشان

+ ۱۳۹۹/۳/۵ | ۱۴:۴۳ | •miss writer•

خیلی دلم میخواست یه چیز باحال بنویسم برای همینم تصمیم گرفتم یکی از خاطرات بچگیمو واستون تعریف کنم:))

قضیه برمیگرده به سالها پیش (ابر خاطرات بالای سرش پیدا میشود)

کلاس اول ابتدایی یه درسی داشتیم به اسم هدیه های آسمان،یه چیزی بود تو مایه های دین و زندگی دبیرستان.یه روز معلم اومد سر کلاس به هممون یدونه شکلات داد و گفت:اینو ببرید یه جایی بخورید که کسی نبینه.و خب منم یه جای خیلی خوب پیدا کردم که هیچکس ندید منو :))) حیاط خونه مون.خونه ما حیاطش جنوبی بود و از سه طرف توسط آپارتمان های همسایه ها احاطه گشته بود.خب اصلا هیچ دیدی نداشت.منم بالا رو نگاه کردم چپ و راست رو نگاه کردم و شکلات رو انداختم بالا.بعدشم رفتم تو خونه و خیلی خوشحال از انجام عملیات مشغول بازی شدم.فرداش که رفتم مدرسه،معلم از ما پرسید که با شکلات چیکار کردید.همه گفتن خوردیمش.به جز یکی از بچه های کلاس که دوست صمیمیم هم بود.این دختر بدجور کارش درست بود.ازون بچه های آروم و درس خون و زرنگ.خب...باید اعتراف کنم تو اون سن و سال خیلی خبیث بودم.با خودم فکر کردم این حتما باید یه دلیلی داشته باشه.برای همینم دستمو بالا گرفتم و گفتم:منم نخوردم.

خلاصه ما دو نفر رو برد پای تخته و پرسید چرا نخوردید؟دوستم گفت:من یکم فکر کردم و دیدم هر جا برم خدا هست و ما رو میبینه.برای همینم نتونستم شکلاتم رو بخورم.چون هر جا بریم خدا با ماست.

خب نوبت من شد.منم حرفای دوستم رو تکرار کردم.معلممون هم کلی ذوق کرد و تشویقمون کرد و بهمون یکی یه دونه خط کش پلاستیکی تمساح نشان داد.

بله،بحث قرار بود عرفانی بشه.مثلا میخواستن با یک شکلات بهمون یاد بدن که هر جا بریم خدا هست و نباید گناه کنیم چون خدا شاهد و ناظر بر اعمال ماست.و حقیقتا همچین چیزایی از درک یک بچه هفت ساله فراتر بود.چون از یه کلاس سی نفره فقط یک نفر پی به این موضوع برد.




+نمیدونم شما هم تو مدرسه ازین کمدای جایزه داشتید یا نه؟یه کمد بزرگ فلزی و قدیمی که توش پر لوازم تحریر بود.که کارت های آفرین و صدآفرین جمع میکردیم.اگه میشد ده تا یه کارت طلایی بهمون میدادن بعد سه تا طلایی جمع میکردیم یدونه جایزه میتونستیم برداریم.من توی کل دوران تحصیلم نتونستم اون جایزه بزرگا رو بردارم.ته تهش یه پاک کن،تراش دفترچه اینجور چیزا میدادن بهمون.


به مناسبت دومین روز خرداد

+ ۱۳۹۹/۳/۲ | ۱۹:۳۹ | •miss writer•

خب خب دو ماه کامل از سال ۹۹ گذشت. سال عجیب غریب،با مهمون ناخونده‌اش و عید بی‌حس و حالش.خب میخوایم یه کار جالبی انجام بدیم با هم.


چی گذشت تو این دو ماه؟

این سوال رو بنویس اول صفحه و زیرش ده تا شماره بزار. ده دقیقه وقت بزار،فقط ده دقیقه. ببین چند تاش پر میشه.کارایی که کردی رو لیست کن.اونوقت میفهمی این دو ماه چیکارا داشتی میکردی.

میدونید من واقعا عاشق لیست کردن کارامم.همینطور مرتب کردن کتابام.به خاطر همین این کار رو بارها در طول سال انجام میدم.امسال ولی فرق داشت.کارهایی که لیستشون کردم واقعا فوق‌العاده بودن و از دیدن پیشرفتم خوشحال شدم.

اولین چیزی که نوشتم تو لیستم میدونید چی بود؟خودمو پیدا کردم،شادتر و مثبت‌تر شدم.بزرگترین دستاورد این دو ماهم بود.گزینه‌ی بعدیم تو پیشرفتای شخصیم،افزایش مهارت نویسندگیم بود.و گزینه سوم،یادگیری زبان.

در کنار کارهای جانبی و خسته‌کننده‌ای که این ماه مجبور بودم انجامش بدم،روزایی که از هشت صبح کلاس داشتم تا خود عصر پشت سر هم،کنارش تحقیق و امتحان و غیره،برنامه روزانه‌ ای داشتم که موظف بودم موبه‌مو انجام بدم.و مهمترینش نوشتن هر روز، یک داستان کوتاه بود.

و صادقانه بگم،از شدت خستگی گاهی گریه‌ام میگرفت.به خاطر درگیری فکری و کلافگی،روزهایی رو داشتم که فقط یه کار انجام دادم.یعنی حداکثر کاری که انجام دادم نوشتن یدونه داستان کوتاه کامل بود.

نمیدونم چرا هر بار که دلم گرفت،به جای حرف زدن با دیگران،دست بردم به قلم و کاغذ و نوشتم.شاید مریضی باشه شایدم...نمیدونم.ولی به این نتیجه رسیدم که این حس‌های غم زودگذرن به قول شاعر«چون میگذرد غمی نیست».دائما غر زدن،هر چند ساده‌ترین کاره ولی برای قوی‌تر شدن همیشه سخت‌ترین راه‌ها رو باید انتخاب کنیم.

شاید یکم عجیب باشه ولی این ۴۰ و خورده‌ای روز که هر صبح با یه برنامه مشخص شروع کردم به نوشتن و مطالعه و درس و کار وبلاگ نویسی،فقط و فقط یک چیز داشتم که روزای خستگی دلگرمم میکرد.اونم آهنگ گوش دادن بود.

این چند روز که تعطیلی پیش رو داریم بازم مینویسم ازین برنامه.درباره برنامه شخصی میخوام بیشتر صحبت کنم،فکر میکنم خیلی مفید باشه.

دوست دارم این کاری که گفتم رو انجام بدید و بهم بگید چندتاشو پر کردید.منتظرما :)

.

.

حال دلتون خوب :)

چطور بنویسم تا دیگران هم بخوانند؟

+ ۱۳۹۹/۲/۳۰ | ۲۲:۳۴ | •miss writer•

۱.برای نوشتن متن/پستی منتقدانه که خیلی درباره‌ی موضوعش تخصص ندارید،و میخواید به طور مثال یک کتابی که به تازگی خوندید،فیلمی که دیدید یا مقاله‌ای که خوندید رو معرفی کنید،بهتره در ضمن کلماتتون بگید «به نظر من».چون خواننده اینطور متوجه میشه که صرفا عقیده خودتون رو بیان کردید. به نظرم این درست‌ترین کاره.چون خیلی مواقع ما طبق احساساتی که اون لحظه تجربه کردیم،حرف می‌زنیم ومینویسیم.(آخه مثلا به چه حقی میگید آهنگای کره‌ای مسخره است وقتی حتی معنی یک کلمه‌اش رو هم نمیفهمید؟!)

۲.حتی اگر خوشتون نیومد،حق ندارید تیر بارون کنید.این خیلی مهمه.چون شما هزاران مخاطب دارید و هر کدوم یه نظری دارند.بهترین کار اینه که نیمه پر لیوان رو ببینید و از مزایای اون بگید‌.مگراینکه واقعا به نظرتون خوب نبوده که بازم باید ضمن رعایت کادر‌های نویسندگی،بنویسید.

۳.لینک بزنید:اگه درباره اون مطلبی که مینویسید،مطلب مرتبطی پیدا کردید لینکش رو بزارید.لینک زدن،نشون‌ میده شما یه آدم حرفه‌ای هستید که برای نوشتن هر متنی،در کنارش تحقیق و مطالعات جانبی هم دارید.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.