خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بعد از این روزهایی که مردیم

+ ۱۴۰۴/۴/۹ | ۰۰:۰۹ | •miss writer•

در این مدت بارها به ذهنم رسید که بیایم و چیزی منتشر کنم چون ناسلامتی نویسنده هستم. غرور نویسندگی ام میگفت دینی داری و باید در این روزهای سخت به جا بیاوریش. پس من هم شروع به نوشتن کردم. اما چیزی جز ناامیدی از نوشته هایم بیرون نیامد. شاید تقصیر تراپیستم باشد، یادم هست در آخرین جلسه مان گفت که ما آدم ها تمایل عجیبی داریم که خودمان را قوی نشان بدهیم. دوست داریم همه بگویند و ببینند که ما چقدر قوی هستیم اما نیستیم. همه ما موجوداتی ضعیف و ناصبور، با میزان توهم قدرتمندی فراوانیم. همان جا بود که شمشیر و سپرم را زمین گذاشتم. دیگر زیادی سنگین شده بود.

و خلاصه نوشته هایم شد حرف زدن از عمر و جوانی و آرزوهای ما که همینطور پرپر میشود و ما هم بر و بر نگاهشان میکنیم. جنگی که ناخواسته درگرفته و ما هم به ناچار وسط آن افتاده ایم. داشتم میگفتم که جنگ پیروز ندارد... به قیمت از دست رفتن جوانی همه ما تمام میشود. در جنگ امروز برنده فقط دلال های اسلحه هستند و ما آدم های معمولی باز مجبوریم برای حفظ این وطن، تنها چیزی که از این کشور گذاشتند سهممان بشود، به هر روشی که بلدیم بجنگیم. میدانم که قرار است هدف شماتت خیلی ها قرار بگیرم. ولی باید بگویم چون این ها ته دلم مانده بود.

آن ها که مهره های سرباز را زیر دست گرفتند راحت از پیشروی و شکست دادن دشمن حرف میزنند. ولی کسی واقعا چه می داند که بازی واقعی سر چه چیزی است و بده بستان واقعی کجاست؟ خدا خودش میداند.

به هر حال ما که هرگز راضی نبودیم و نیستیم که دستمان آلوده بشود چه به سیاست چه به خون... ما که شروعش نکردیم و اتمامش هم انگاری با خداست. دوباره ما می مانیم و صبر که باید بکنیم و ببینیم چه پیش می آید. باید ببینیم که اگر فرداهایی بود چطوری با این کورسویی امید ته قلب هایمان به زندگی ادامه بدهیم. انگار که مثلا آبی از آب تکان نخورده.

در پایان این چیزناله ی کمی ادبی باید اضافه کنم که خدایا از دستتان هم خیلی دلخوریم... ما باز هم این را انتخاب نکرده بودیم تو خودت بازی را شروع کردی و بریدی و دوختی و قانون گذاشتی... تهش هم اضافه کردی که فلان بکنید یا نکنید جایتان ته جهنم است... خوب ناعادلانه بازی میکنی! پس بگذار ما هم یکمی ناعادلانه زندگی کنیم...

چه عجب ازین ورا!

+ ۱۴۰۳/۷/۲۸ | ۲۲:۳۲ | •miss writer•

در دفاع از خودم باید بگویم من بیش از اندازه حساس هستم. سه سال از شروع به کارم در آزمایشگاهی پر از حواشی میگذرد و تازه توانسته ام خودم را به اجتماع و روابط عجیب و غریب کارمند/کارمند و کارمند/ رئیسی وفق بدهم. سه روز پیش که با سوپروایزر بحث کردم به سکوت و آرامشی رسیدم که همه این تغییرات از میترا بعید به نظر میرسید. 

زندگی همیشه پیش بینی نشده وارد میشود و چیزهایی برایت رقم می زند که فکرش را هم نمیکردی. از پست گذاشتن با هوآوی Y5 در اتاق تاریک خوابگاه، وسواس های عجیب غریب برای نوشتن و به روز نگه داشتن نوشته هایم در این مکان امن رسیده ام به یک کارمند با سه سال تجربه ی کاری، با 25 سال سن و داشتن کسی که با وجودش دنیا قابل تحمل تر شده است. حس میکنم اندکی بالغ تر شده ام و آن وحشی درونیم کمی رام شده. آیا این رام شدن حاصل سرکوفت خوردن از جامعه است یا داشتن یک یار عزیز و حساس که باید خلق و خوی بدم را به خاطرش کنار میگذاشتم؟ ترکیبی از هر دو و هزاران چیز دیگر.

یک ماه پیش پیام منقضی شدن دامنه وب سایتم آمد و من بیخیال از کنارش رد شدم. خواستم تمدیدش کنم ولی گفتم فایده داشتن وب سایتی که به آن نیم نگاهی نمیندازم چه است؟ این شد که سرم بیشتر و بیشتر به مسائل دیگر گرم شد. حالا تمام تلاشم را میکنم که روح و روانم را در راه کار و محیط مسموم کاری از دست ندهم. برای از بین بردن آندومتریوز در هفته چند روز ورزش کنم و آلارم قرص ها را که خاموش میکنم یادم نرود قرص ها را بخورم. گهگاهی دفتر خاطراتم را پر کنم که مغزم از حرف های نزده متلاشی نشود و در عین حال نقش قربانی یک زندگی دراماتیک را بازی نکنم. بالاخره درهای این قلب به روی یکی دو نفری باز شدند که همه این تغییرات به وجود آمد. 

چه آرزوهایی داشتم و دارم و چقدر این آرزوها تغییر لباس داده اند. حالا که سیستم قدیمی را روشن کرده ام برای نوشتن توصیه نامه برای یکی دو تا از استادهایم باید چشمم به لگوی آبی رنگ اینجا بیفتد و ببینم که یک سال و چهار ماه از آخرین پستم گذشته. دو نفر برایم نظر گذاشته اند و انگار چند نفری هستند که هنوز پیگیر این نویسنده اند.

حالا با اینکه دلم میخواهد از این شهر و کشور یک روزی بروم جایی که روانم در آرامش باشد و هفت ساعت کاری از بیرون و درون متلاشی ام نکند یا نمره ی عینکم را بالا نبرد، آرزوی نویسنده شدن و خوانده شدن هنوز کنج قلبم روشن است. داشتم مینوشتم که یک شعله ی کوچکی در این قلب هست مجموعه ای از آدم ها خاطرات و آرزوهای دوست داشتنی. و همین شعله کوچک است که مرا سرپا نگه داشته. ترس از شعله ور کردنش و ناامید شدن، نمیگذارد بیشتر ازین بزرگش کنم. خب اللحساب با همین هم کارمان راه می افتد.

برای امروز زیادی احساساتی شدم. و این خطرناک است. باید بروم تا بیشتر ازین پرحرفی نکرده ام. 

دُژَم

+ ۱۴۰۱/۸/۶ | ۱۳:۲۴ | •miss writer•

کلمه ای پارسی است به معنای خشمگین و اندوهگین، آنجا که فردوسی میگوید:

چو بشنید رستم دُژَم گشت سخت 

بلرزید بر سان برگ درخت 

گاهی کلمات خوب حال آدمی را وصف می کنند. دژم گشته ایم، حالت غمگین و خشمگین این روزهای ما...به هیچ چیز فکر نمیکنیم و هیچ چیز واقعا حالمان را خوب نمیکند...

 

 

 

 

روزنویس-پنج: موعظه هایت را عملی کن

+ ۱۴۰۰/۶/۱۲ | ۱۶:۰۰ | •miss writer•

همیشه حرف هایی به بقیه میزنم که به نظر خودم ردخور ندارند! نه نصیحت گونه اند نه اذیت کننده. راه حل و ایده هایی هستند که از جهانبینی خودم نشات گرفته اند. گاهی به خودم نگاه میکنم و می بینم تمام آن حرف های قشنگ خودم را زیر پا له کرده ام! صبور باش و بیشتر تلاش کن، با همه مهربان باش و درک کن، همیشه به آمدن به یک بهتر امیدوار باش...

دیدن عملکردم خلاف تمام آن جهان بینی و عقاید خاصم مرا ناامید می کند. همین چند روزی که از شدت خستگی فکری و جسمی از کوره در رفتم، هر چه رشته بودم را پنبه کردم! یاد آن جمله ی معروفی افتادم که میگوید: تو که خوب بلدی لالایی بخوانی چرا خودت خوابت نمی گیرد؟

در این شرایط طوفانی فکر کردن به طوفان یک طرف، فکر کردن به تمام این ها بیشتر از خودم عصبانی ام می کند.

سال سوم دبیرستان دبیر تاریخ باسوادی داشتم. همیشه اول کلاس جمله هایی را پای تخته می نوشت. از بودا و گاندی و پیامبر و امام و مادر ترزا چرچیل و هیتلر و کوروش کبیر. میگفت به گوینده سخن نگاه نکنید. نگذارید نگاهتان به گوینده، دیدتان به حقیقت را عوض کند. خیلی از آدم ها هستند که به حرف های خودشان عمل نمیکنند اما دلیل نمی شود که ما خودمان را از شنیدن حرف هایشان محروم کنیم. پس جمله را می نوشت. جمله را که اول درس یادداشت میکردیم، گوینده ی جمله را نام می برد و ما هم یادداشتش نمیکردیم.

شاید گاهی دیدم نسبت به تمام دنیا زیادی تیره و خاکستری بشود و با ناامیدی سرم با به سمت آسمان بگیرم و با تمام وجودم به خودم لعنت بفرستم. اما آنچه برایم ثابت شده، که هیچ چیزی دائمی نیست و اگر تلاشم را بکنم میتوانم تغییرش بدهم را همیشه بازگو میکنم. حتی اگر بدانم 70درصد مواقع به آن ها «سخت» عمل میکنم. پایبند بودن به عمل کردن به تمام موعظه های شیرینی که به دیگران میکنیم سخت هست. اما با کمی صبر همه چیز به مرور زمان بهتر میشود.

این دنیا سراسر رنجه...

+ ۱۳۹۹/۳/۸ | ۱۹:۰۴ | •miss writer•

میگی زندگیت سراسر رنجه؟دنیا همش همینه.بالا و پایین‌ها،رنج و شادی‌ها.شاید تا حالا خیلی رنج کشیده باشی،ولی از یه جایی به بعد این تصمیم توعه،که از دنیا فقط رنجاشو ببینی یا قدم برداری برای رسیدن به شادی.

دیدی وقتی مدت زیادی میمونی توی تاریکی،بعدش که میری یه جای روشن چشمات درد میگیره؟حتی رسیدن به نور هم رنج‌های خودش رو داره.اما این نهایت کاریه که باید انجامش بدی.نمیتونی تا ابد توی تاریکی بمونی و انتظار داشته باشی به نور برسی.آره پایان شب سیه سپید است،اما به شرطی که خودتم برای تموم کردنش یه قدمی برداری.

.

.

.

.

.

ما آدم‌ها بعضی مواقع خیلی عجیب میشیم.توهم «اندیشه و تفکر» میزنیم،در حالی که فقط به چیزای بیهوده فکر میکنیم.

با من حرف بزن

+ ۱۳۹۹/۱/۳۰ | ۲۰:۲۰ | •miss writer•

ما درونگراهای بیچاره هیچوقت بلند نظرمونو توی جمع نمیگیم،

ما درونگراهای بیچاره نصف حرفامونو تو خودمون میریزیم و به کسی نمیگیم

ما درونگراها دوستای کمی داریم چون هم سن و سالامون تحمل یه آدمی که اغلب ساکته و خیلی غر نمیزنه یا اظهار نظر نمیکنه،ندارن

ما بعضی موقعا خیلی استعداد داریم

خیلی هنرمندیم

خیلی بازیگریم

خیلی نویسنده‌ایم

اما کسی ازش خبر نداره،چون راجع بهش،مثل بقیه رفتار نمیکنیم،

هر جا که میشینیم خوب گوش میدیم،خوب فکر میکنیم اما اغلب چیزی راجع به خودمون 

توانایی‌هامون

و خواسته‌هامون نمیگیم.

ما ازون آدمایی نیستیم که از کاه کوه بسازیم و گوش هر کسی که کنارمون نشست پر کنیم از غیبت و اراجیف

اما...اما اگه یه شنونده خوب،یه دوست یه خانواده یا هر کسی که ما رو درک کنه داشته باشیم

اگه صبر داشته باشید و پای سکوتمون بشینید تا اون چیزی که درونمونه برای شکوفا شدن آماده بشه،

میبینید که چه کتابهایی که خوندیم و ازش یبارم استوری نزاشتیم،

میبینید چه توانایی‌هایی داریم که تا حالا ازشون حرفی نزدیم،

میبینید که ما هم مثل بقیه خونگرمیم،مهربونیم و احساس داریم

اما خب دست خودمون نیست،عادت نداریم زیاد نشونش بدیم.

همه اختلافا ازونجایی شروع میشه که فکر میکنیم متفاوت بودن یه چیز عجیب غریبه

به قول آلن تیورینگ چون ماشین‌ها به طرز متفاوتی از ما فکر میکنن دلیل نمیشه که بگیم:نمیتونن فکر کنن.

خلاصه

بین این همه آدم بلاخره یه نفر پیدا میشه که حال آدمو بفهمه 

و همه اون حرفایی که میخوایم رو بهموم بزنه خیلی خوب میشه.

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.