خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

اولین مهری که مدرسه/دانشگاه نمیرم

+ ۱۳۹۹/۷/۱ | ۲۱:۵۳ | •miss writer•

اولای پائیز که میرسه و ساعت تغییر میکنه و برنامه شب و روز قاطی میشه،به طور طبیعی بدن آدم هم یکمی به هم میریزه.حالا گفتنش درست نیست ولی خوشابه‌حال اونایی که آلرژی فصلی میگیرن و مثل ماها دپرس نمیشن.

امروز رفتم آزمایش دادم واسه چکاپ و تمام اون چند دقیقه کوتاهی که روی صندلیش نشسته بودم حس بدی داشتم.آخه صبح زود بلند شدم که اولین نفری باشم که وارد اتاق نمونه گیری میشه.ولی متاسفانه نقشه ام نگرفت و من نفر دوم شدم.حالا با یک گوش عفونت کرده و ملتهب و سرگیجه و حالت تهوع خفیف اما دائمی،صدای دلنواز استاد رو هم میشنوم و دلم میخواد گوشی رو محکم بزنم تو دیوار.با این حال باید برم دنبال نامه‌کارآموزیم و من از اونجا واقعا یک ترس عجیبی دارم.صحبت اداره و کار شد...امروز پیکان توجهات به سمت من چرخید و طی یک سوال غیرمنتظره «نمیخوای ارشد شرکت کنی؟!» غصه‌هام دوباره شروع شد.توی fantastic beast's قسمتی از خاطرات نیوت اسکمندر در دوران دانش‌آموزیش «لولوخورخوره‌ی» داخل کمد تبدیل میشه به میز و صندلی.یعنی بزرگترین ترس زندگی یک نابغه‌ی جانورشناسی کار پشت میز نشینی و کارمندی بود.دقیقا منظورم همینه.فکر کردن به اون اداره و تصور اینکه منم قراره یه کارمند پشت میز نشین بشم واسم از همه چیز ترسناک‌تره.چرا ترسناک؟چون میدونم ممکنه در لحظه حساس تصمیم‌گیری دوباره تردید کنم و یه انتخاب غلط.

پس قراره چیکار کنی؟خودمم نمیدونم.اگه میدونستم با اطمینان جواب میدادم.به خاطر همینه که میترسم.آینده،چیزهایی که آرزوشونو دارم،اون بالا رو قله کوه قرار گرفتن و کل این مسیر با یه مه غلیظ پوشیده شده.و شجاعانه اعتراف میکنم اونقدری که باید دل و جرئت ندارم که بخوام با تمام وجود و بدون نگاه کردن و شنیدن چیزهایی که اطرافم میگذره،این راه رو ادامه بدم.وا تاسفا!

گذشته از این‌ها،تو این ماه سه تا کتاب رو خوندم.حس میکنم یه جوری دارم از نوشتن فرار میکنم با این کار.گاهی نوشتن همین چند کلمه کوتاه واسم اندازه نوشتن یه کتاب هزار صفحه ای سخت میشه و طول میکشه.نیم ساعت اجباری میشینم و انقدر کلمات رو پشت سر هم مینویسم که بلاخره یه متن خوب از دلش بیرون بکشم.اما با این حال خوندن چیزایی که دوسال پیش نوشتم یجورایی بهم دلگرمی میده.که همه چیز داره بهتر و بهتر میشه.

امیدوارم همه بچه هایی که مدرسه و دانشگاه میرن به خوبی و خوشی این ترم رو پشت سر بزارن.لطفا همگی مراقب خودتون باشید :)

پاسخ به 1999

+ ۱۳۹۹/۶/۲۵ | ۱۵:۵۲ | •miss writer•

سریال پاسخ به 1988 داستان زندگی چند تا خانواده تو یکی از محله های سئول در سال 1988 هست.بین همه این آدما یکیشون خیلی توجهم رو جلب کرد.نه به خاطر اینکه موهاش همیشه مثل من کوتاه بود.نه حتی برای افکار عجیب غریبی که داشت و دردسرهایی که به همین خاطر میفتاد.شاید اینا رو میتونم بزارم تو رده ی دوم.دلیل اصلیش اینه که،مثل خودم دختر دوم یک خانواده پنج نفره بود.دقیقا مثل من یک خواهر بزرگتر و یک داداش کوچیکتر داشت.ماجراهایی که 11 سال قبل ازینکه حتی من به دنیا بیام،واسه دوک سون اتفاق میفتاد،بارها تجربه کردم.این برام در عین حال که عجیبه،خنده دار و بامزه هم هست.دوک سون عزیز...کاملا درکت میکنم که بعضی مواقع بهت بی توجهی میشد چون احساساتت رو درست به بقیه نشون نمیدادی.بی خیالیت نسبت به حرف های دیگران.وقتهایی که غلیان احساساتت به اوج خودش میرسید و منفجر میشدی و نگاهای متعجب خانواده رو میدیدی.برام خیلی بامزه بود که حتی دغدغه های روز و شبت عین من بودند.یا حتی نادیده گرفته شدنات و مقایسه هایی که با خواهرت شدی...آخخخ این از همشون زجرآورتره.

یجورایی عجیب غریب بود.که حتی چیزهایی که برات مهم بودن هم مثل مال من بودن.مثلا کیک نداشتنت تو روز تولد و جشن تولد مشترک با بقیه بچه ها.اینکه چقدر غصه میخوردی و در عین حال چیزی هم نمیگفتی.الان که بهش فکر میکنم،خودم خنده ام میگیره.خیلی وقتها اگه فقط بتونی هرچی تو دلت میاد رو راحت به زبون بیاری و تو خودت نریزی میتونه خیلی از مشکلاتت رو حل کنه.آخه بچه جان!کی میخوای بزرگ بشی؟

اون گذشته های دور درخشان و قشنگ به نظر میرسن.حتی اگه بزرگترا درگیر کلی مشکل بودن،هر چقدر گریه کرده باشیم،باز هم دوران بچگی واسمون پر از رنگ و نور و چیزای قشنگه.خوراکی هایی که مزه خوبشون هنوز یادمونه.وسایلی که هیچوقت دوباره به اون کیفیت و خوبی ساخته نشدن.صمیمیتی که در حال حاضر با این بیماری مزخرف کم رنگ شده.

میدونی؟حالا بعد بیست و خورده ای سال زندگی تو این کره خاکی یادم داده هیچی باارزش تر از شادی و عشق نیست.شادی چیزی هست که از درون خودت میاد و عشق رو از دنیای اطراف میگیریم.ما عشق و شادی رو کنار کسایی که دوستشون داریم به دست میاریم.یه روزی دنیا اومدیم.کم کم بزرگ شدیم.بلاخره یاد گرفتیم،دنبال چه چیزایی بریم،برای چه چیزهایی تلاش کنیم،از چه چیزهایی دل بکنیم و چجوری به دنیا نگاه کنیم.

پ.ن:الان فرد شدنش حس بهتری بهم میده.

عکس

سُک‌ سُک!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۵ | ۰۰:۰۱ | •miss writer•

چقدر این روزا واسم سخت شده آزادانه نوشتن.اون صدای سرزنشگر درونی هی داد میزنه،که چی بشه کی میخونه آخه؟؟به چه دردی میخوره؟؟و اما باز در برابر این حس وسوسه‌گر ایستادم تا بعد مدت‌ها راحت احساساتم رو بنویسم،شاید...شاید یکی دید و به دردش خورد!

خب...داستان از اون روزی شروع شد که حرکت صدداستان مدرسه نویسندگی تموم شد.دوباره وارد یه حالت خنثی شدم که دستم به نوشتن نمیرفت.گفتم احتمالا به خاطر خستگی زیاد و استرس به جا مونده از امتحانا باشه.پس بهتره یه مدتی به خودم استراحت بدم.البته که میدونید الان عملا تنفس و استراحت با گردش و بیرون رفتن راحت نیست. زیاد میرم بیرون واسه خرید،کارهای دیگه مثل کارآموزی ولی خب چه فایده؟نفس داخل این پارچه سفید جلوی صورتم گیر میکنه و تمام مدت این اسپری ژل ضدعفونی کننده دستمه و هر ده دقیقه یه بار دستامو ضدعفونی میکنم.

پس کارای دیگه رو این مدت انجام دادم.کتاب...فیلم...استراحت...زبان...کارای خونه...عصری روی جزوه‌هام خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت ۸ بود کلا دو ساعت خوابم برده بود ولی حس میکردم از یه دنیای دیگه برگشتم😂تو حالت بی‌زمان و مکانی شناور شدم.شاید یه دقیقه.یادم نمیومد چه روزیه و بیرون چه شکلیه و کجام؟ولی یه حس جدیدی داشتم.اون حس روشن شدن سریع چراغای مغزی که بعد خواب تجربه میکنم رو نداشتم.بعد چشمامو بستم و آرزو کردم کاش یه روز دیگه باشه...کاش الان آینده باشه.مثلا یه سال دیگه باشه...همه این سختیا تموم شده باشه.

خلاصه ازون حالت دراومدم با یه لیوان چایی.نشستم ادامه زبان رو خوندم...شام و همین...حالا تا صبح کشیک وامیستم😂😂به این ۶۰تا ستاره روشن سر میزنم و تا جایی که بتونم مطالبتونو کامل میخونم(اگه خیلی ریز یا طولانی باشه نمیخونم یوهاهاهاع)

 

دوران شیرین دانشجویی

+ ۱۳۹۹/۴/۲۴ | ۲۱:۰۸ | •miss writer•

فقط این صفحه رو باز کردم تا یک چیزی همینطوری بنویسم.خیلی وقته این دست نوشته ها رو کسی نخونده.خب فردا عازم شهر دانشجوییم که وسایل هایی که خوابگاه مونده بردارم و برگردم.فکر کنم ماجرای کرونا بیشتر از حدسی که برای تموم شدنش زده بودم طول میکشه(20 مرداد)و خب...از الان مجازی شدن ترم آینده رو اعلام کردن.


دارم به این فکر میکنم که خب...درسته ترم آخرم پرید و دوست داشتم زندگی دانشجویی هنوزم ادامه داشته باشه،اما خیلی هم بد نشد.میشه کارهای دیگه ای انجام داد.میشه مطالعه کرد،با خیال راحت برای آزمون استخدامی آماده بشم،برای زبان بیشتر وقت بزارم و بیفتم دنبال کارهای مدرک گرفتن.میشه وقت بیشتری رو کنار خانواده بگذرونم.ندای سرزنشگر درونیم میگه تو که همیشه از دست دوستهات مینالی الان چرا دلت براشون تنگ شده؟!باید خدمتت عرض کنم من دلم واسه خاطراتم تنگ میشه بالام جان!پس سعی نکن بهم عذاب وجدان تحمیل کنی!


یادش بخیر روز اولی که رفتم خوابگاه هیچوقت یادم نمیره.اتاق تقریبا ترکیده بود.اصلا فکر نمیکردم خوابگاه دخترونه بتونه انقدر شلخته باشه.هم اتاقیامم فقط دو نفرشون بودن که یکیشون خواب بود و اون یکی کنج تختش نشسته بود و عین ماست من رو نگاه میکرد.ازونی که خوابیده بود،خیلی بدم میومد.اصلا باهاش آبم تو یک جوب نمیرفت.خیلی هم سوسول و نازنازی بود و به هر حرف بالا چشمت ابرویی میزد زیر گریه.برعکس من که آدم منظم،وسواسی و تمیز بودم و روابط اجتماعیم صفر بود،اون یه دختر شلوغ و پر سر و صدا با روابط اجتماعی بالا بود.از قضا همکلاسیمم بود.بنابراین...هیچی دیگه با هم رفیق شدیم :))


خوابگاهی که سال اول بودم واقعا افتضاح بود.خارج از شهر،دورش کاملا بسته و غروب های لعنتی و فوق العاده غم انگیزی داشت.یعنی هر چییی من ایستگاه راه آهن رو میبینم یاد غروبایی میفتم که بعدش میرفتم تو اون اتاق 6 نفره و تاریک.سال بعدش هم همونجا بودیم.با 6 تا ترم اولی زلزله!به برکت دوست عصبی عزیزم هر چند وقت یکبار با اینا دعوا داشتیم.زندگی با 8 تا دختر نازنازی و غرغرو واقعا سخته.


سال آخر(یعنی امسال)رفتیم یه خوابگاه دیگه که داخل شهر بود.هم اتاقیامون چهارتا دوست صمیمی بودیم و دو تا ترم سه ای.بنده های خدا صدا ازشون در نمیومد و چقدددر ما اذیتشون میکردیم.آخآخآخآخآخخخخ شبای امتحان!تا یک صبح بیدار میموندیم که درس بخونیم ولی همش چایی میخوردیم و چرت و پرت میگفتیم.آخرشم میفتادیم البته به جز من(لازمه بگم من بین کلاس از شاگردای نسبتا زرنگم یا مشخص شد؟)نه بابا اونقدرام زرنگ نیستم.معدل کلم نزدیک 17 بود تا همین ترم پیش.که این ترم به خاطر کلاسای مجازی فکر کنم به 15 برسه(میپرسید چرا؟سوال خوبیه!چون درس نخوندم :دی)


حالا داشتم به این فکر میکردم که من با وجود همه سختیایی که داشتم چقدر کنارش خاطرات خوبم دارم.جنگل رفتن و دورهمیامون واقعا خیلی خوب بود.به هر حال ازین به بعد قراره وارد یه دوره جدید بشم.پیش به سوی آینده!

کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی!

+ ۱۳۹۹/۴/۸ | ۱۲:۲۹ | •miss writer•

سه خبر خوشحال کننده ای که این اواخر شنیدم:

شیمی همه رو پاس کرد

کلینیکال همه رو پاس کرد

عه وا چقدر تو این یه هفته لاغر شدی!





تو یه هفته سه تا امتحان داشتم.بابتش انقدر استرس داشتم و حرص خوردم که حسابی وزن کم کردم و ریزش مو گرفتم.حالا خودم کم استرسی ام(؟) دوستام بدتر از من.حالا که فکرشو میکنم میبینم باید یه سریا رو کم رنگ کنم،از بس که به آدم استرس میدن.

امتحان مجازی؟!

+ ۱۳۹۹/۴/۳ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

یعنی نابود‌تر از سیستم آموزشی ما نیست؛

دانشگاه بعد عید بازه

فعلا بسته است

۱۷ خرداد بازه

از وسط مرداد باز میشه

۱۵ شهریور باز میشه

ترم آینده هم مجازی میشه😶

درس نابودیو در نظر بگیرید اندازه ۳واحد،امتحانش باشه ۲۰تا سوال تستی در ۱۱دقیقه.میگیم استاد حداقل تایم رو زیاد کن!میگه طبق استاندارد دانشگاه آکسفورده😶

شدم ۴۰٪😁بازم خوبه امیدوارم رحم کنه استاد و پاسم کنه.تازه غول مرحله آخر «کلینیکال پاتولوژی» مونده.

ازون طرف به معلمای مدارس گفتن سخت نگیرید و کسیو نندازید و همه درسا رو با نمره بالا دادن.ما دانشجوهای بدبخت کلا شانس نداریم :( استاد براش مهم نیست که وضعیت چطوره درسش رو میده و با افتخارم میگه:این ترم از همه ترما کامل‌تر درس دادم!!

حضور غیاب که همه انجام دادن(با اینکه گفته بودن اجباری نیست!)درسا رو هم کامل دادن،امتحانات هم که دارن در حد ارشد میگیرن.چی بود این آموزش مجازی واقعا؟!😖

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.