خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

359امین

+ ۱۴۰۰/۱/۸ | ۲۲:۳۷ | •miss writer•

یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدم. بارش نرم برف از پایین حصاری که جلوی پنجره کشیده شده بود، پیدا بود. سکوت اتاق به آرامی مرا به عالم خواب برگرداند. آن روز دنیا از حرکت ایستاد. چمدان ها را بستیم، خداحافظی کردیم. انگار که مطمئن بودیم همه چیز خیلی زود مثل قبل میشود. اما ماه ها گذشت و قطار من روی ریل همیشگی اش نیفتاد. ما صبر کردیم تا همه چیز تمام بشود. اما بهار صبرکردن را بلد نبود و بدون لحظه ای درنگ از راه رسید. تابستان و پاییز پشت سرش آمدند. به زمستان که رسیدم، یک سال از آن روز گذشته بود. شاید هیچکس فکر نمیکرد همچین روزی برسد، اما فقط توهم بی حرکت بودن زمان را زده بودیم.
دنیا منتظر من نماند تا به خودم بیایم. قطار دوباره حرکت کرده بود و من تنها در ایستگاه گذشته جا ماندم. به خودم که آمدم برگه های پاره روبه رویم بودند و من برای بیرون کشیدن کلمات از طوفان داخل سرم بیهوده تلاش میکردم. تلاش برای بیرون کشیدن خودم از سردرگمی نتیجه ای جز بیخوابی و بدن دردهای شبانه نداشت. صفحه ی سفید فایل های داستان را بستم. یادداشت گوشی ام را خالی کردم. احساس میکردم استراحتی طولانی مدت نیاز دارم تا التهاب مغزم فروکش کند. پس بیخیالی را برای خودم تجویز کردم.
آخرین ترم دانشگاه تمام شد. مدت زیادی از نوشتن دور بودم. از طرفی نه برای درس خواندن برنامه ای داشتم نه برای کار کردن انگیزه و اشتیاق. مرز باریکی بین افسردگی و تنبلی ایجاد شده بود. که نمیتوانستم تشخیص بدهم سختی بیرون آمدن از رخت خواب از سستی روزهای خانه نشینی است یا فرسایش ذهنی و روحی. بعضی روزها همین بیرون آمدن از رخت خواب و شروع کردن روز، خسته کننده ترین کار دنیا برایم میشد. دیدن رنگ سبز روشن گلدان هایم دلخوشی کوچکی برایم درست کرده بود. بهانه ای که بتوانم روزم را، هر چقدر سخت، شروع کنم.

روزهای بعد از فارغ التحصیلی به کارهای زندگی روزمره سپری شدند. بعد از گذراندن یک مدت طولانی استرس با خودم گفتم: بیخیال فردا! فوق فوقش من هم میشوم مثل خیلی از لیسانسه های بیکار در این مملکت. مقادیر زیادی فیلم و سریال دیدم و کتاب خواندم. گاهی طرح زدم. بین روزنویسی هایم از ایده هایی که داشتم نوشتم. ایده های زیادی برای نوشتن پست داشتم. ایده هایی که دوست داشتم زودتر منتشرشان کنم و دوباره با هم بنویسیم. نمیتوانستم بگذارم همینجوری پرواز کنند و از ذهنم فرار کنند. پس نوشتم و نقشه ریختم. دیدم هنوز هم یک گوشه بزرگی از قلبم برای نوشتن میتپد. نمیتوانستم انکار کنم که من بالا بروم پایین بیایم، یک دستم به خودکار بیک مشکی چسبیده. یا در حال نوشتن کلمات جدید زبان بودم یا نوشتن ایده هایم برای داستان نویسی.

بعد از چند هفته تصمیم گرفتم نوشتن پست های سایتم را شروع کنم. اما سایت هک شده بود و بعد از کلی دنگ و فنگ از چنگ هکرهای نامرد درشان آوردم و پست ها را از دست دادم. خوشبختانه فکرم خوب کار کرده بود و آرشیوی از نوشته هایم را داشتم. 

یک هفته به عید، خانه تکانی که به دستور مادرخانوم شروع شده بود تمام شد! هوا سرد بود و بارش ناگهانی برف همه را غافلگیر کرد. اما آخر هفته دوباره توده ی هوای گرم به شهر رسید و انگار حال و هوای عید را به رگ مردم تزریق کرد. امسال هم خریدی برای عید نداشتم اما دیدن هوای عید و جنب و جوش مردم در شهر که حس زندگی را در آدم زنده میکند، وسوسه قدم زدن در پیاده روهای شلوغ حتی از پشت ماسک را در من کمتر نکرد. دیدن آسمان صاف  از پشت شاخه های سرمازده درخت، از پشت شیشه ماشین هم جذابیت خودش را داشت.

اینکه برای نوشتن بهانه ای پیدا کنی آسان است. اما برای ادامه دادنش باید تلاش کنی. بیشتر از هر زمانی صبور باشی. باید این رشته قرمز رنگی که میبینی را محکم در دست بگیری و ادامه بدهی. حتی آن روز هایی که دلت میخواهد زودتر شب بشود و دوباره بخوابی. حتی صبح هایی که خسته تر از همیشه بیدار میشوی و با خودت میگویی امروز را چطور به سر کنم؟ باید با وجود همه روزمرگی ها ادامه بدهی. چون زندگی منتظر آدم نمیماند.

روزهای پایانی سال، چندین بار تلاش کردم، بلکه بتوانم سر این رشته قرمز را بگیرم. وقت کم بود و باید از تجربه هایم مینوشتم. از دلخوشی هایم. از درس هایی که گرفتم. کتاب های زیادی بودند که خوانده بودم و دلم میخواست از همه شان برایتان بنویسم. از هدف هایی که برای سال جدید داشتم، از ایده های زیادی که این مدت بهشان فکر کرده بودم. سعی کردم بنویسم. حتی شده چند خط. حتی با پس و پیش شدن نقطه ویرگول ها. رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله ها. اما حس میکردم برای کسی که این ها را میخواند، چقدر کسل کننده خواهد بود که تمام روزهای قشنگ عیدش از حرف های تکراری نویسنده ای خسته و افسرده تیره بشود. پس با تمام وجودم سد محکمی در برابر فکرهای منفی ساختم. به قول خواهرم: یا یک کاری را انجام نده، یا اگر انجامش میدهی با تمام وجود و درست حسابی انجامش بده. این چرخه برایم تکرار شده بود و باید با خودم حساب و کتاب سال را انجام میدادم؟ چقدر پیشرفت کردم؟ کجای کارم؟ چرا نگرانم؟ بلاخره چه؟ جواب درستی برایشان پیدا کردم. و پیدا کردن این جواب ها تا همین روزها طول کشید. حالا که میخواستم نوشتن را شروع کنم باید درست و حسابی انجامش میدادم.

مثل همیشه نوشته هایتان را خواندم و تا جایی که حوصله یاری میکرد نظرم را گفتم. از ابراز نگرانی های مستقیم و غیرمستقیم همه خواننده ها حس کردم انگار کسی هنوز هست که از خواندن نوشته هایم حوصله اش سر نرود! بابت دلگرمی های که گرفتم قدردانم و امیدوارم بتوانم جبرانشان کنم. 

*امیدوارم سال جدید برای همه، پر از شادی و سلامتی باشه*

چون نوشتن در روزهای آفتابی دلچسب است

+ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ | ۱۳:۳۳ | •miss writer•

آخرین امتحانای دوره کارشناسی داره تموم میشه. در کل امتحان زیادی نداشتیم. خوندن درس بعد از یه مدت طولانی حس دانشجو بودن رو تو دلم فعال کرد. حالا که بیشتر فکر میکنم کارکردن باید خیلی خسته کننده باشه. البته که من با هرگونه فعالیتی که روزم رو از روزمرگی بکشه بیرون موافقم، ولی این ترم آخر که بیشتر بهش فکر کردم، اگه بخوام برم سر یه کاری که میدونم بابتش هر روز کلی غر میزنم به عالم و آدم و با اندکی حقوق ماهیانه زندگی رو به خودم زهر میکنم، بهتره بشینم برای ارشد بخونم. درس میخونم و امیدوارم زحمت این همه زبان خوندن و کتاب خوندن و درس خوندن بلاخره یه روزی کمکم کنه برای اینکه بتونم به چیزی که میخوام تبدیل بشم.

این چند روز که درگیر امتحان بودم، حسابی خسته شدم. بیشتر از اینکه از درس خوندن خسته بشم، از فشارای عصبیش خسته شدم. هماهنگ کردن بچه ها برای اینکه بخونن و کمک کنن خیلی سخته. یعنی امتحانا رو میشه راحت با یه بخش خوندن و همکاری بچه ها بالای 19 گرفت. نکته اصلی اینه که درس نمیخونن و این خیلی حوصله ام رو سر میبره. انتظارای زیادی از همکلاسیام داشتم. ما از ترم اول وضعیتمون همین بوده و تا ترم آخر هم تغییری نکرد. ^^ خلاصه اگه یه دوست پایه ندارید، روی بقیه هم حسابی باز نکنید و خودتون زحمت خوندن رو بکشید. عمق فاجعه رو جایی حس کردم که امتحان درس یه واحدی رو با سرچ کردن تو اینترنت هم میشد پاس کرد. اما باز ازم میپرسن: موادضدعفونی کننده و آنتی پاتیک چیا هستن؟؟

آخر هفته میهمان داشتیم، چه میهمانانی! فکر میکنم بعد 10 ماه خاله ام رو دیدم و بعد دو ماه هم داییم رو. خوشحال بودم و امتحان روز شنبه رو بیخیال شدم. دیدن فیلم های بچگیمون خاطرات بامزه ای رو زنده کرد برام. فیلم با گریه های یه دختر 5 ساله با موهای مشکی کوتاه شروع میشه. دوربین شوهرخاله ام روی بازی من و خواهر و برادرم میچرخه. جوک معروفم که هرجا میرفتم برای همه تعریفش میکردم رو باز هم برای دوربین میگفتم. یعنی هیچی از اون موقع تغییری نکرده. من هنوزم زیاد غر میزنم. هنوزم خاطراتم رو برای بقیه صدبار تعریف میکنم. چند تا از آدمای توی اون فیلم دیگه نیستن. اما صمیمت بین ما هنوز هم مثل قبله. برام جالب بود که بیشتر از نصف اون فیلم رو به یاد می آوردم. «ف» عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود. هم بازی بچگی هام حالا قدش از منم بلندتر شده بود. حسودیم شد -_- بسه دیگه نباید بیشتر ازین قدت بلندتر بشی. اینجوری اگه یه جایی بریم با همدیگه همه فکر میکنن تو خواهر بزرگه ای (هشتک شوخی)

داستان من و چیزایی که ازشون متنفرم، مثل جذب شدن قطب های مخالف آهنربا به همدیگه است. درحالی که سرم به کار خودمه و به دید هم سن هام زندگی کسالت باری دارم، درحالی که درگیر همین زندگی عادی و کسالت بارم هستم و از سکوت و آرامشم لذت میبرم، پچ پچ های حسادت آلود به گوشم میرسه. حالا میدونم کسایی که بدگویی میکنن و از دور با یه نگاه بد و پر از نفرت بهت نگاه میکنن، حسادت میکنن چون نمیتونن جای تو باشن، ولی جز اینه که من زندگیم کسالت باره و خودمم آدم احمقی هستم؟ این دیگه حسادت نداره نه؟ ^^ شناس و ناشناس... دوست و غیر دوست... اگه برای جواب دادن به هر حرفی بخوایم بزنیم کنار، فقط دیرتر میرسیم و زمان رو از دست میدیم. کسایی که وقتشون رو تلف میکنن برای سنگ انداختن سمت بقیه، زندگی رو داستان تراژیکی میبینن که تمام ناکامی های دنیا رو بهشون بدهکاره. اما دنیا انقدر بزرگ هست که برای هممون جایی پیدا میشه. شاید زمانی که واسه ما مشخص شده، یکم دیرتر باشه. اما من ایمان دارم که همه چیز در زمان درست خودش اتفاق میفته. هر کسی برای پر کردن حفره ای که توی قلبش پیدا میشه از یه راهی پیش میره. من میبخشم و میگذرم و دیگه به چیزی که گذشته فکر نمیکنم. اما بدترین روش اینه که فکر کنی با پایین کشیدن بقیه میتونید بالا بری. البته دنیا هم یه روز همون چیزی که بهش فکر میکنی رو برات به ارمغان میاره. حالا این بستگی به فکر و عمل خودت داره. 

میز تحریر

***

پ.ن: یه همچین نمایی مثلا :)

پ. دوباره ن: امتحاناتون تموم شده بریم سراغ امتحان نویسندگی؟ ^^

زنده ام!

+ ۱۳۹۹/۱۰/۶ | ۱۵:۰۴ | •miss writer•

هر چی فکر کردم دلیلی ندیدم این روز زیبای برفی رو بدون برنامه خاصی پشت سر بزارم. اولین برنامم، پیاده روی صبحگاهی به مقصد مغازه خوراکی فروشی بود ( این خوراکی فروشی از بچگی بهم آموخته شده و تا بزرگسالی رهام نکرده، در هر صورت الان به قصد خوراکی خریدن نرفتم). خوشحال ازینکه دارم اولین قدم هام رو روی برف سفید و تمیز و بدون رد پای آدمی ( تقریبا) میگذارم، با کمترین سرعت ممکن قدم میزدم و از صدای له شدن برف زیر پاهام لذت میبردم. ارتفاع برف که تا قوزک پا میرسید، سرحالم آورد. این اولین برف زمستون تو شهر بود. ذوق بچه ها که با پدر مادراشون برف بازی میکردن به من هم سرایت کرد. دلم میخواست منم یه بچه داشتم و به بهانه اش میرفتم برف بازی.

داشتم تو عالم خودم سیر میکردم و با پا برفا رو شوت میکردم، اگه هشدار آقای نگهبان نبود همینجوری میرفتم و دم در سر میخوردم. پس سرمو گرفتم بالا و با دیدن برف های یخ زده دم در خونه تصمیم گرفتم دور بزنم و از مسیر هموارتر برم. 

بعد از یه خواب کوتاه شیرین، بیدار شدم و این منظره قشنگ رو دیدم.

برف

بعد از اینکه یادم اومد باید یه قسمتی از جزوه رو بنویسم، ساحره پورتوبلو رو بستم و تصمیم گرفتم قبل از غلبه تنبلی زودتر این کار رو تموم کنم. 

حالا وسط کلاس مشغول خوندن پست های جدید هستم و فکر کردم با یه عنوان نه چندان خفن، اعلام حضور کنم.

بخش هیجان انگیز امروز، عصر قراره انجام بشه. برنامه غافلگیری تولد مامان خانوم با خواهر! خیلی فکر کردم چی میتونم بخرم براش. ولی میدونم تشکرش به : «لازم نبود کادو بگیرید همینکه شماها موفق بشید و به حرفام گوش بدید برام مثل کادوعه» ختم میشه، واسش گل میگیرم. بین دسته گل و گلدون آپارتمانی موندم. در لحظه باید ببینم چی پیش میاد. واقعا مامان ها موجودات عجیبی هستن. از یه طرف میگن نه بابا تولد چیه و کادو چیه؟ ولی خب کی از یه همچین هدیه غافلگیرکننده ای بدش میاد؟ 

هوم... حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم اصلا از حرف والدینم حساب نمیبرم و هرچقدر سرزنشم میکنن و دعوام میکنن بازم عین خیالم نیست. جذبه مامان من دوستای من و خواهرم رو بیشتر میگیره تا ماها رو. انقدری که دوستامون نگران دعوا شدن ما از طرف مامانم هستن خودمون نیستیم :دی

طی دو هفته ای که گذشت و نبودم، این اولین پست برای دی ماه میشه. بعد تموم کردن خالکوب آشویتس، جلد اول ویچر و خانه ای که در آن مرده بودم رفتم سراغ گتسبی بزرگ و ساحره پورتوبلو. تمایل عجیبی به خوندن کتابایی که اکثرا خوششون نمیاد بخونن پیدا کردم. این تقاضای عجیب مردم برای خریدن کیمیاگر حرصم رو درمیاره. امون بدید بابا! از ته نچینید بزارید چیزی هم گیر ما خوشه چین ها بیاد! وقتی تلاشم برای پیدا کردن عینک دور طلایی تو شهر کتاب بی نتیجه موند، v در تعجب موند که کدوم دیوونه ای پیدا شده که از داستان جنایی خوشش اومده؟ اما من میدونم عکس بندیکت کامبربچ روی جلد کتاب وسوسه اش کرده وگرنه پیدا شدن همچین آدم حوصله سربری که وقتشو برای خوندن رمانای جنایی بزاره یک دهمه!

لطفا رند نباشید!

+ ۱۳۹۹/۹/۱۷ | ۰۰:۱۰ | •miss writer•

Fernweh – احساس خواستن برای جایی دیگر بودن

Torschlusspanik – ترس از تمام شدن وقت

دو تا لغت بالا، دو کلمه آلمانی هستند که فکر میکنم اگه میتونستم بخونمشون خیلی بهتر حس و حالم رو میتونستم توصیف کنم. میدونم به خاطر خستگیه. ولی همش حس میکنم یه جایی میخوام باشم که به طرز غم‌انگیزی دور از دسترسه. 

به یادگرفتن زبان‌های مختلف و مقایسه‌شون با زبان فارسی خیلی علاقه دارم. بحث این کلمات شد... به نظر من جای همچین کلمه‌هایی توی زبان ما خالیه. ما ادبیات غنی‌ای داریم. قدمت طولانی در شعرسرایی داریم. یعنی در کل، باید یه عالمه اصطلاحات و شعر داشته باشیم توی مکالمات روزمره‌مون. اما جاشون خالیه. آیا قشنگ‌تر نیست اگه بگیم: تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟

میدونید که خیلی برعکس عمل میکنیم؟ جایی که باید احساس خرج کنیم، تیپ منطقی بودن میگیریم. و ازون طرف حرف‌هامون رو درست در جایی که باید مستقیم بگیم، در لفافه و طعنه و شوخی و یا با دیدی بی‌اهمیت بیان میکنیم. چقدر توی مکالمات روزانه ازین جمله‌ها استفاده میکنیم؛

« وای چقدر امروز زیبا شدی!»

« آسمون خیلی قشنگه»

میدونید، من حس میکنم اگه یه روز خیلی خسته‌کننده‌ای داشتم و برمیگردم خونه، به جای اینکه بهم بگن: چقدر داغونی؟ چیزی شده؟ بهم بگن: اوه امروز خیلی کار کردی! غذا خوردی؟ ( غذا واقعا خیلی مهمه) 

مکالمات روزانه ما پر شده از شکایت از وضعیت اقتصادی و سیاسی و هزارتا چرت و پرت که خودمون میدونیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم تا وضع بهتر بشه، اما به اشتباه فکر میکنیم، شکایت کردن از وضعیت موجود میتونه بار خستگی روی دوشمون رو کم کنه. 

گاهی با خودم فکر میکنم اگه به جای «توضیح» فقط «سکوت» میکردم، چون خسته بودم چون حوصله نداشتم، دعواهای بعدش هم پیش نمیومد. فقط کافی بود بگم الان نمیخوام درباره‌اش حرف بزنم یا نظری ندارم. ولی انگار ماها عادت کردیم به پرحرفی‌های بیهوده.

جای «جملات صادقانه» تو مکالمات ما خالیه. داریم مثل همون «رندی» میشیم که حافظ همش ازش یاد میکرد. رندی یعنی « وای عزیز دلم چقدر دلم واست تنگ شده بود» وقتی نه عزیز دلته و نه دلت واسش تنگ شده. رند بودن یعنی « آره واقعا» وقتی کاملا « نه اصلا» منظورته. یعنی انقدر سخته؟ چرا باید با احساسات خودم تعارف داشته باشم؟

۵ تا سوال کوتاه، ۵ تا جواب کوتاه

+ ۱۳۹۹/۹/۷ | ۱۸:۱۱ | •miss writer•

۱. وقتی تو دوراهی گیر میکنید، ترجیح میدید هرطور شده اون کار رو انجام بدید یا بیخیالش میشید؟

۲. فکر میکنید نیاز به تغییر دارید یا حس میکنید به ثبات شخصیتی رسیدید؟

۳. چقدر از مجموعه کارهایی که کردید راضی بودید تا حالا؟ 

پ.ن: درس، کار، روابط اجتماعی و...

۴. راهی که خودتون انتخاب کردید رو دارید میرید، یا صرفا هر چی پیش اومده خوش اومده؟ 

۵. در مورد گزینه بالا، راضی هستید از موقعیتتون؟

گفته بود خاکش گیراست

+ ۱۳۹۹/۸/۱۷ | ۱۵:۳۱ | •miss writer•

هفته اول خوابگاه به روز سوم نرسیده بود. زنگ زدم و گفتم میخوام آخر هفته برگردم خونه. 700 کیلومتر و هفت ساعت راه؟! امکان نداره! مسیر رفت و آمد اتوبوس نداشت. یعنی اتوبوسی که مستقیم از شهر خودم بیاد تا شهر دانشجوییم نداشت. قطار هم مسیر مستقیم نداشت و اگر با قطار میرفتم باید تو ایستگاه های بین راهی پیاده میشدم. خلاصه هر جور با خودم فکر میکردم امکان نداشت حالا حالاها برگردم خونه. اتاق شش نفره مون پر سر و صدا و پر از بچه های لوس بود که ازشون خوشم نمیومد. گوشیم به اینترنت خوابگاه و دانشگاه وصل نمیشد. خلاصه وضعیت خیلی بدی بود. نه تو خود شهر نه شهرای اطراف فامیل نزدیکی نداشتم که بتونم آخر هفته برم پیشش. تنها کسی که میشناختم دختر دختر عموی بابام بود که سال آخر حقوق بود. یه روز بهش پیام دادم و با هم تو محوطه دانشگاه گشتیم. یک روز آخر هفته رفتیم تو شهر. جاهای زیادی برای رفتن نبود. امام زاده و بازار قدیمی شهر و چند تا بنای تاریخی تنها مکان های گردشگری شهر بودن. هنوز یادمه اون بستنی فروشی که رفتیم. طعم فالوده سنتی که اونجا خوردیم هنوز یادمه. سمت بازار امام بود. میتونم یک نقشه کامل از جای مغازه و کاشی های کرم رنگ و میز صندلی سبز رنگی که رنگ پلاستیکیش بعضی جاها رفته بود بکشم. میتونم دقیقا بگم چند تا صندلی رو میز بود. ما تنها مشتری های اون بستنی فروشی قدیمی بودیم.

اونجا بهم گفت خاکش گیراست. تو دلم گفتم کی دلش واسه اینجا تنگ میشه؟ اما الان دلم تنگه واسه همون قدم زدنای بی هدف بعد کلاس. واسه خاطره هایی که داشتم. واسه کارهایی که نتونستم اونجا کاملشون کنم و تیک بزنم جلوشون که آره! اینم انجام دادم. این سه سال بهترین سال های زندگیم بودن. با همه خاطرات تلخ وشیرینش با همه دعواهای بچگانه و قهر و آشتیامون با همه سختی های راهش ولی بازم دلم میخواد برگردم. هیچکس اندازه من دلتنگ اونجا نمیشه. 

دوستام همیشه غر میزدن. بهشون میگفتم یه روزی دلتون تنگ میشه و حسرت میخورید. الان همشون حسرت میخورن. اما من فقط دلم تنگ میشه. داره یک سال میشه. تو این یه سال خیلی چیزا عوض شدن. فکرشم نمیکردیم هیچکدوممون که سرنوشت همچین اتفاق غافلگیرکننده ای پشت سرش قایم کرده. زندگی دقیقا یه جایی روی خودش رو نشون ما میده که فکرشم نمیکنیم.

اونجا با همه دلگیری هاش ولی غروبای قشنگی داشت. یه جورایی هم دلگیر بود هم قشنگ. همه عکسهام رو ریختم روی هارد که حتی اتفاقی هم چشمم بهشون نیفته و دلم نگیره. این روزا جوری شدم که میتونم به ساده ترین و پیش پا افتاده ترین بهانه ها دلگیر بشم و دوباره تو دنیای خاکستریم غرق بشم. اما این درست نیست.

همه ماها گاهی اوقات دلتنگ میشیم. دلتنگ روزای قشنگی که میدونیم هیچوقت دیگه برنمیگردن. اما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که امید داشته باشیم. امیدوار باشیم که بلاخره این داستان تلخ شیرین میشه. هنوز که اخر داستان نیومده مگه نه؟ آخر همه داستانا خوش تموم میشه. یعنی من اینطور فکر میکنم بشه. اگه فکر کنیم هر آدمی که روی زمین هست، نقش اصلی داستان خودشه، من دوست دارم اون نقش اصلی باشم که تا آخر داستان دووم میاره و تهش همه چیز رو به خوبی و خوشی پایان میده.

دست از غصه خوردن و ناامیدی برداشتم. خوب میدونم وقتایی که میشینم و مینویسم بیشتر از هر زمان دیگه ای ممکنه غرق تو فکر بشم. به خاطر همین دلم نمیخوام تا مدت های طولانی هیچ روزنویسی بنویسم. 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.