خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بیاید با هم بنویسیم/1

+ ۱۳۹۹/۴/۱۶ | ۱۱:۱۵ | •miss writer•

شاید شما هم تو بچگی اون بازی اسم رو انجام داده باشید.همونی که نفر اول یه اسمی میگفت و نفر بعدی از آخرین حرفش یه اسم دیگه و...

حالا میخوایم این بازی رو با هم انجام بدیم.منتهی به یک شکل نو!

من یه جمله مینویسم.خیلی کوتاه و ساده.اگه دوست دارید تو بازی نویسندگی شرکت کنید فقط کافیه یک جمله‌ی مرتبط با آخرین کامنت این پست بنویسید(ترتیب از بالا به پایینه،یعنی بالاییا قدیمی‌تر هستن)لازم نیست چیز خیلی عجیبی باشه.حتی اگه جمله‌ای به ذهنتون نمیرسه میتونید یه کلمه‌ی مشابه که با خوندن اون جمله به ذهنتون میرسه بنویسید.

بنابراین پست با هر کامنتی آپدیت میشه.شاید الان چیزی به ذهنتون نرسه.میتونید روش فکر کنید و بعد از چند روز دوباره سر بزنید.

شاید بگید اصلا هدف چی هست؟این یه تمرین نویسندگی خیلی جالب هستش.وقتی هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارید میتونید از ایده‌های دیگران استفاده کنید.معمولا پر و بال دادن به یه ایده‌‌ی کوچیک،یه متن خیلی خوب رو بهتون تحویل میده.

در نهایت من تمام جملات شما رو سر هم میکنم و ازش یه داستان کوتاه مینویسم.امضای زیر داستان میشه:گروهی از نویسندگان بلاگستان :)

کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی!

+ ۱۳۹۹/۴/۸ | ۱۲:۲۹ | •miss writer•

سه خبر خوشحال کننده ای که این اواخر شنیدم:

شیمی همه رو پاس کرد

کلینیکال همه رو پاس کرد

عه وا چقدر تو این یه هفته لاغر شدی!





تو یه هفته سه تا امتحان داشتم.بابتش انقدر استرس داشتم و حرص خوردم که حسابی وزن کم کردم و ریزش مو گرفتم.حالا خودم کم استرسی ام(؟) دوستام بدتر از من.حالا که فکرشو میکنم میبینم باید یه سریا رو کم رنگ کنم،از بس که به آدم استرس میدن.

من هیولا نیستم!(4)

+ ۱۳۹۹/۴/۷ | ۱۱:۵۷ | •miss writer•

برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

continue

امتحان مجازی؟!

+ ۱۳۹۹/۴/۳ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

یعنی نابود‌تر از سیستم آموزشی ما نیست؛

دانشگاه بعد عید بازه

فعلا بسته است

۱۷ خرداد بازه

از وسط مرداد باز میشه

۱۵ شهریور باز میشه

ترم آینده هم مجازی میشه😶

درس نابودیو در نظر بگیرید اندازه ۳واحد،امتحانش باشه ۲۰تا سوال تستی در ۱۱دقیقه.میگیم استاد حداقل تایم رو زیاد کن!میگه طبق استاندارد دانشگاه آکسفورده😶

شدم ۴۰٪😁بازم خوبه امیدوارم رحم کنه استاد و پاسم کنه.تازه غول مرحله آخر «کلینیکال پاتولوژی» مونده.

ازون طرف به معلمای مدارس گفتن سخت نگیرید و کسیو نندازید و همه درسا رو با نمره بالا دادن.ما دانشجوهای بدبخت کلا شانس نداریم :( استاد براش مهم نیست که وضعیت چطوره درسش رو میده و با افتخارم میگه:این ترم از همه ترما کامل‌تر درس دادم!!

حضور غیاب که همه انجام دادن(با اینکه گفته بودن اجباری نیست!)درسا رو هم کامل دادن،امتحانات هم که دارن در حد ارشد میگیرن.چی بود این آموزش مجازی واقعا؟!😖

تعطیلات آخر هفته

+ ۱۳۹۹/۴/۱ | ۱۱:۳۹ | •miss writer•

داستان جدیدم رو بخونید از این لینک در سایت مدرسه نویسندگی :)

معرفی کتاب.4

+ ۱۳۹۹/۳/۳۰ | ۱۷:۵۲ | •miss writer•

جنگل نروژی

نویسنده:هاروکی موراکامی

سال انتشار:1987(در ژاپن)_چاپ اول ایران 1396

تعداد صفحات:452

مترجم:فرشته افسری

 

با خوندن کتابهای هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی،خودم رو در دنیای انیمه ای اون داستان میبینم.بعضیها رنگی و پر از موسیقی های آرامبخش و بعضی هم بدون رنگ و موسیقی زیبا.کتاب جنگل نروژی از اون دست کتابهایی بود که توش هیچ رنگ و موسیقی خاصی دیده و شنیده نمیشد.جنگل نروژی که اسم یک آهنگ معروف هم هست داستان زندگی آدم هایی رو بیان میکنه که زندگیشون رو به فروپاشیه.از اول تا آخر داستان ما درگیر زندگی غم انگیز،شکست ها،عشق ها و ماجرای دوستی های پسر جوانی به اسم تورو واتانابه هستیم و ماجرای زندگیش رو از دید خودش میبینیم.این خلاصه کلی ای از داستان بود.و اما نظر من درباره این کتاب که مدتها بود تو لیستم گذاشته بودم که در فرصت مناسبی تهیه اش کنم و بخونم:

ابتدای کتاب جایی که از زمان حال شروع میشه رنگ غمی سیاه در صحنه دیده میشه.ما «تورو» رو هواپیمایی به مقصد هامبورگ میبینیم در حالی که در هاله ای از غم تیره فرو رفته.قسمت اول داستان با جمله:«چراکه فهمیدم هیچوقت من رو دوست نداشت.»تموم میشه و از قسمت دوم کتاب وارد گذشته تورو میشیم.

داستان از گذشته اش از نو شروع میشه و تورو قصه زندگیش رو مثل یک فیلم با دور تند برای ما نشون میده.بعضی جاها مکث میکنه و با سرعت کمتری وقایع صحنه ها و زیبایی هاش رو توصیف میکنه و این توصیفات دقیق قلم نویسنده رو دوست داشتنی میکنه.

شخصیت اول داستان در ابر خاکستری بی تفاوتی و روزمرگی و افسردگی فرو رفته برای همین هم بعضی مواقع خوندن ماجراهای هیجان انگیز و صحنه های شگفت انگیز از توصیفات طبیعت،بدون واکنش احساسی اون،یعنی تورو واتانابه،حس خیلی خوبی رو به من انتقال نداد.همش درگیر این بودم که چرا تورو با وجود این همه بالا و بلندی های قصه زندگیش انقدر بی تفاوته؟نه میخنده نه گریه میکنه نه غصه میخوره...کم کم با پی بردن به ماجرا همه چیز برام قابل پذیرش تر شد.

نظر خواننده های ایرانی کتاب دو دسته است:اون هایی که جنگل نروژی رو شاهکار میدونن و دسته دوم که میگن مزخرف تمام عیاره!

پایان غافلگیر کننده و دور از انتظار داستان،سرعت پیش رفتن داستان که بعضی جاها تند میشد و گاهی با آرامش پیش میرفت،حس دوری از شخصیت اصلی و ارتباط برقرار نکردن باهاش چیزهایی هست که خواننده رو از خوندن داستان ممکنه پشیمون کنه.اگه دنبال یک قصه عاشقانه و پر از کشمکش های عاطفی و ماجراهای هیجان انگیز هستید این کتاب براتون انتخاب خوبی نیست.به نظرم داستان درس هایی به خواننده میخواد بده که فهمیدنش نیاز به آشنایی بیشتر با قلم نویسنده،فرهنگ ژاپن و یکمی فلسفه داره.شاید داستان کلی به نظر خسته کننده بیاد ولی بعضی قسمت های داستان به طرز فوق العاده ای توصیف شده.من شخصا قسمت هایی که تورو با آدمهای دور و برش حرف میزد رو خیلی دوست داشتم.مخصوصا حرف های میدوری از کانونی که عضو شده بود وماجرای دبیرستانش.لحظه اعتراف که بلاخره تورو رو با یه سوویتشرت زرد!توصیف کرد غافلگیر کننده بود.فکر کن کل داستان با یه کت شلوار معمولی و احتمالا بدون رنگ خاصی که توجه رو جلب کنه داره توصیف میشه یکهو با چهره ای جدید تورو وارد قصه میشه.این تغییراتی که توی چند صفحه آخر داستان میخونیم یه دلیل داره و اون هم عشقه.یکجا از دست دادنش و جایی دیگر به دست آوردنش.فقط عشق همچین نیرویی داره که یه آدم بی تفاوت رو به گریه میندازه یا میخندونتش.

در کل من نظر خوبی روی داستان داشتم و دارم.بهش از 10 امتیاز 8 میدم.

این لینک بیوگرافی نویسنده و بعضی کتاباش،از سایت فیدیبو

 

نکته ای که اینجا باید داخل پرانتز بگم اینه که کتابهای خارجی به خاطر ترجمه و حذفیات ممکنه نواقصی داشته باشند و به همین دلیل ممکنه نظر شما رو درباره نویسنده برای همیشه تغییر بده و این خیلی مهمه.این کتاب ازون دست کتابهایی بود که سخت مجوز گرفته به خاطر موارد +18ش!اگه واقعا آثار موراکامی رو دوست دارید به نظرم ترجمه انگلیسی از Jay Rubin رو تهیه کنید و بخونید.

من ترجمه ی فرشته افسری رو خوندم و به نظرم ترجمه نسبتا خوبی بود.یادتون باشه انتخاب مترجم خوب خیلی خیلی مهمه و بعضی مواقع هیچ چیز جای متن انگلیسی داستان رو نمیگیره.

 

اینجا پاراگراف اول کتاب رو از سه مترجم مختلف براتون میزارم که خودتون مقایسه کنید:

متن انگلیسی:

I was ۳۷ then, strapped in my seat as the huge ۷۴۷ plunged through dense cloud cover on approach to Hamburg airport. Cold November rains drenched the earth, lending everything the gloomy air of a Flemish landscape: the ground crew in waterproofs, a flag atop a squat airport building, a BMW billboard. So – Germany again

ترجمه مهدی غبرائی:

۳۷ ساله بودم و کمربند ایمنی‌بسته که هواپیمای غول‌پیکر ۷۴۷ از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد. باران سرد نوامبر زمین را تر کرده بود و به همه چیز حال و هوای دلگیر چشم‌انداز فلاندری داده بود: خدمه‌ی زمینی با بارانی‌ها، پرچمی بالای ساختمان کم‌ارتفاع فرودگاه، یک تابلو تبلیغاتی بزرگ BMW. خب، باز آلمان.

 

ترجمه م.عمرانی:

آن زمان ۳۷ سال داشتم. در حالی که هواپیمای ۷۴۷ عظیم‌الجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو می‌رفت، کمربند صندلی‌ام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق می‌ساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداعی می کرد: کارکنان فرودگاه با لباس‌های ضد‌آب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلبورد BMW. خب – دوباره آلمان.

 

ترجمه فرشته افسری:

هویپیمای غول پیکر شماره 747 از میان ابرهای متراکم گسترده بر فراز فرودگاه هامبورگ،زمین را نشانه گرفت و من به صندلیم میخکوب شدم.سی و هفت ساله بودم...زمین از بارش باران سرد ماه نوامبر،خیس اب بود و همه چیز نمای دلگیر چشم انداز های فنلاند را به خود گرفته بود:خدمه فرودگاه با لباس های ضد آب،پرچم افراشته بر فراز یکی از ساختمان های کوتاه فرودگاه و یک بیلبورد با تبلیغاتی از BMW...بله باز هم آلمان.

 

شاید این لینک به دردتون خورد.

 

قسمت های جالب کتاب رو بخونید!

 

«هیچ فکرشو کردی که امروز چه کار وحشتناکی در حق من کردی؟تو حتی متوجه نشدی من مدل موم رو عوض کردم.»

مهم نیست کدوم کشور باشید دخترا از زیبایی هاشون لذت میبرن و اگه متوجه تغییراتشون نشید کارتون تمومه!

 

«...بعد از اتمام جلسه و خوردن کوفته برنجی ها همشون شکایت کردن که چرا اینش اینجوری بود و اونش اونجوری؟یا چرا چیزی کنارش نبود؟....اون روز اونقدر عصبانی شده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم.این دلال هایی که اسم انقلابی بودن رو روی خودشون گذاشته بودن با خودشون چه فکری میکردن؟فکر میکردن کی هستن که سر چنتا کوفته برنجی قشقرق راه انداختن؟.....»

نکته جالبی بود به نظرم!

 

«هیچوقت غم گذشته رو نخور و به خاطر کارهایی که کردی عذاب وجدان نداشته باش فقط آدمای احمق این کارو میکنن»

جمله گهربار دوست واتانابه،ناگاساوا.فکر کنم تنها موجود نرمال داستان همین پسر بود جدای از عوضی بودنش :))

 

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.