خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

یه خطی...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ | ۱۳:۰۹ | •miss writer•

و قسم به روز رفتنت،

پس از تو دیگر این شهر رنگ باران را به خودش ندید...








+پست‌هایی با تم جدید و با عنوان «یه خطی»

نظرتون راجع به این نوشته چیه؟

تافته جدابافته...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۵ | ۲۲:۱۱ | •miss writer•

من از اون دسته آدمای «تافته جدا بافته»ام

من از اون آدمای «متضاد رو مخی»ام

مثلا،فکر میکنم نرگس صرافیان طوسی و قاضی نظام و صابر ابر صرفا آنلاین‌نویس هستن.

من «بیشعوری» نخوندم،«نیچه» و افکارشو قبول ندارم.

به نظرم «ملت عشق» شاهکار ادبی نبود.

«رادیو چهرازی» یه پادکست معمولی بود.

عاشق پنیرم ولی «پیتزا» خیلی دوست ندارم.

به نظرم «قهوه» اصلا خوشمزه نیست،یه نوشیدنی با ظاهری قشنگه،خستگی رو هم رفع نمیکنه.هیچی جای «چایی» رو نمیگیره.

بعضی موقعا ترجیح میدم تنها،گرسنه و افسرده باشم،برای اینکه یه سری اهداف دارم که با بودن توی جمع،وقت گذروندن نمیشه به دستشون آورد.

همیشه حرف درست رو میزنم،گرچه تلخه و به مزاج خیلیا خوش نمیاد ولی به نظرم نشستن و حرف زدن از غم و بدبختی سودی نداره.

آدمای خوش‌ صحبت رو دوست دارم،ولی خودم اغلب هم‌نشین خوبی نیستم.

ده ساله دارم مینویسم،ولی اونقدر که باید نتونستم کتاب بخونم،برای همین درباره «همه» چیز نظر نمیدم.

من فکر میکنم «توضیح دادن» و «بحث کردن» فقط وقت تلف کردنه.

فکر میکنم «سیاست» بازیِ سیاست‌مداراس،به خاطر همین وقتمو برای قاطی شدن با سیاست تلف نمیکنم.

من فکر میکنم زیبایی آدم‌ها به متفاوت بودنشونه.فکر میکنم به عقیده همه،تا جایی که ضرر به کسی نرسه،باید احترام گذاشت.

من فکر میکنم دین و ایمان بیشتر ازینکه تو نماز و روزه باشه،برمیگرده به قلب آدما.

با همه این حرفا،باید بگم‌ آدم غریبی‌ام

نمیدونم...به قول مهران مدیری: پنج سال دیگه ده سال دیگه،میفهمن...

آره درست میگی‌ آقای مدیری...ولی اون موقع به نظرم دیره...خیلی هم دیره...

حقیقت...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۱۳:۳۳ | •miss writer•

«حقیقت» خیلی با واژه «واقعیت» فرق داره.

واقعیت اون چیزیه که معمولا ما فکر میکنیم «اینه»

اما حقیقت یه کلمه خاص برای توصیف «آن چیزی ست» که هرگز نخواهیم فهمید...

درگیر روزهای تلخی شدیم که بهش میگیم زندگی...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ | ۱۱:۴۲ | •miss writer•

۱.گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟
بالله که زنده ماندنِ ما، شاهکارِ ماست...

۲.کاش ما هم‌ جعبه سیاه داشتیم ، بعد مردن معلوم میشد کی از غم مرده کی از ناامیدی...

۳.دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دلِ آدمیان است

ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی

دردی‌ست درین سینه که همزادِ جهان است

#هوشنگ_ابتهاج

۴.‏ما تنها جوونایی هستیم که سی سال بعد نمیگیم ، جوانی کجایی که یادت بخیر...


تو این حال و هوای متشنج تو رو خدا حواستون به حرفایی که میزنید باشه...همه ما یجوری ناراحتیم،یه عده هم بدون اطلاعات کافی و با بیانی غیرمنطقی فقط واسه نشون دادن خودشون یه حرفایی میزنن که آدم بیشتر ناراحت میشه...مشخصا هیچکس نمیدونه حقیقت چی هست؟نمیدونم چرا یه عده انقدر اصرار دارن ثابت کنن حرفاشون درسته و به کرسی بنشونن حرفاشونو؟!



دنیای وارونه،دنیای نابرابر...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ | ۱۴:۰۶ | •miss writer•

اسیرِ سایه ی نحسی شدیم به اسمِ "غم"

اسیر سایه ی شومی که سال ها

پا به پای عمرمان قدم گذاشت و ماند و نرفت؛

زدند و زخمش روی جسممان ماند،

کشتند و غَمَش روی دلمان ماند،

پرواز کردند و غمِ سقوطشان لرزه به تنمان انداخت،

صبح به صبح،

چشم باز کردیم و شنیدیم

اخبارِ منحوسی را که ریشه به قلبمان زد،

ما 

گرفتاریم

به پرواز های از مبدا معلوم

تا مقصدی نامعلوم،

دچاریم

به اضطراب های منتهی شده به تلخی،

به خوشی هایی که هنوز از راه نرسیده فراموششان میکنیم،

توی این برهه از تاریخ،

توی این عصرِ غم آلود،

نامِ مارا،

نامِ این روز های ما را بنویسید

"رنجی که تمام شدنی نیست"!


متن از:محمد ارجمند




+همه برابرند اما عده‌ای برابرترند...

چقد میتونه قشنگ باشه یه جمله؟...

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۰:۳۷ | •miss writer•

میگه:

«ما لا یحکی،یبکی...»

آنچه گفته نمیشود،اشک میشود...

اشک میشود...خیلی قشنگه جمله‌اش :)


about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.