فکر میکنم خوشبختم...

فکر‌ میکنم...اگر تو بودی خوشبخت‌تر هم میشدم.عشق ما بی‌مثال بود.ما دست همدیگر را در بدترین شرایط رها نکردیم.جنس عشق ما مثل لیلی و مجنون،افسانه ای نبود.ما دیوانه نبودیم اما دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم.میخواستیم تا تهش با هم بمانیم میخواستیم آخرین مرحله سخت امتحان زندگیمان را هم پشت سر بگذاریم اما دنیا زورش بیشتر بود.زورش بدجور به ما چربید...

پای رفتنم که میان آمد،چشمهایم را بوسیدی و دستم را به دست سرنوشت دادی.دلیل رها کردنم،بی‌منطق‌ترین حرف از منطقی‌ترین مرد دنیا بود:ما هدف‌هامون جداست...راهمون جداست.

پوزخندی به افکارم زدم.الان چند سال است که ندیدمت،حتما تا حالا ازدواج کردی و یک دختر یا پسر هم داری.اما من هر جا رفتم دلم بند نشد.دلم راضی به ماندن نشد.انگار تقدیرم را پس از تو با رفتن گره زدند.این شد که یک جا نماندم.هر جا رفتم یادگاری از تو دیدم،برای همین دلم را گذاشتم توی صندوق خاطرات و از مرزهای این خاک که جای جایش بوی آشنایی میدهد گذشتم.جایی آمدم که هیچ کس مرا یاد تو نیندازد...حالا من روبه‌روی شهری مه گرفته ایستاده‌ام که هیچ جایش با تو خاطره ندارم،هیچ آهنگ مشترکی با تو ندارم.فکر میکنم از یادم رفته‌ای فقط گاهی بی‌اجازه وسط روزمرگی‌ام میپری.چشمهای مشکی و براقت در ذهنم نمایان میشود.برایم غزل میخوانی به من لبخند میزنی و من تمام قول و قرارهایم با خودم را میشکنم و چند دقیقه کوتاه محو تماشای چشمهایی در خیالاتم میشوم که میدانم دیگر برای من نیستند...آری دیگر برای من نیستند...من پس از تو،فقط یک غصه تلخ و ادامه‌دار شد.یک زخم کهنه کنج تاریک دلم که خوب شد اما جایش تا الان پر نشده.

حسرت خوردن فایده ندارد.ما راهمان جدا بود راست میگفتی...هر کدام باید دنبال سرنوشتی میرفتیم که از دیگری جدا بود،گرچه دور گرچه تلخ،اما جداشدن بهترین کار برای هر دویمان بود.روبه روی پنجره بزرگ اتاق کارم ایستادم.بخار مطلوبی از لیوانم بالا میرود و من غرق در چهره این شهر خاموش و ناآشنا،در رویاهایم غرق میشوم...من پس از تو را باز مرور میکنم،من پس از تو یک قصه تلخ و فراموش شده است...