خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

آماده شدن واسه یک سوپرایز!

+ ۱۴۰۰/۱/۳۰ | ۱۰:۲۱ | •miss writer•

به مناسبت سالگرد وبلاگ در حال آماده کردن یه پستم!

پذیرای ایده‌ها، نظرها و سوال‌هاتون هستم :)

آها، صندلی داغ!

فرض کنید صندلی داغ برگذار کردم. سوالهای چالش برانگیزتون رو با حفظ شئونات اسلامی بپرسید. 

یعنی واقعا درباره چیزی کنجکاو نیستید؟!

As a writer...

+ ۱۴۰۰/۱/۲۶ | ۱۵:۳۱ | •miss writer•

عکس

« شما به عنوان یک نویسنده،سعی میکنید به چیزهایی که دیگران "نمیگویند" گوش بدهید و درباره "سکوت" بنویسید»

story conflict

+ ۱۴۰۰/۱/۲۳ | ۱۹:۴۰ | •miss writer•

عکس

کشمکش بین عناصر داستانی، پایه اصلی شکل دهنده یک داستان است. این مبارزه میتواند محور اصلی داستان باشد که تمام اتفاقات و شخصیت ها حول آن محور شکل میگیرند. یا یکی از چند حادثه ای باشد که برای شخصیت ها رخ میدهد.

continue

ما مینویسیم

+ ۱۴۰۰/۱/۲۲ | ۱۲:۰۷ | •miss writer•

عکس

"ما مینویسیم تا زندگی را دو بار بچشیم"

نقشه ی مسیر: دستورالعمل تهیه داستان خودتان در سه سوت!

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۱۱:۳۸ | •miss writer•

داستان ها معمولا از سه بخش کلی تشکیل میشوند: ابتدای داستان، نقطه ی اوج داستان و قسمت پایانی

عکس

قسمت ابتدایی داستان، مهم ترین بخش یک داستان را شامل میشود. چرا؟ به کتاب فروشی میروید و برای خواندن یک کتاب جدید قفسه ها را زیر و رو میکنید. برای خواندن یکی از کتاب ها صفحه اول را باز میکنید و چند خط ابتدایی را میخوانید. این یک بند اول داستان نقش خیلی مهمی برای جذب خواننده دارد. نویسنده باهوش جمله های اولیه را با دقت انتخاب میکند و برای شروع داستان، نوشتن چند جمله ماه ها زمان میگذارد تا کلمات را با دقت و ظرافت انتخاب کند. در این بخش گره طرح میشود. منظور از گره در داستان نویسی توصیف یک مشکل، بیان کردن یک مسئله یا به زبان ساده تر دادن دسته ای از سوالات اساسی به خواننده است. این سوال ها معمولا درباره شخصیت اصلی داستان مطرح میشود. نویسنده با این کار سعی میکند ذهن خواننده را درگیر کند. باید این گره ها را دانه به دانه وارد مغز خواننده کند و با جلو رفتن روند داستان، سرنخ هایی در اختیارش بگذارد.

شاید بخواهید این سوال ها را مستقیم در متن بیاورید و شاید دلتان بخواهد آن ها را زیرزیرکی از خواننده بپرسید. چند گره در داستان وجود دارد یا یک گره؟ ممکن است دلتان بخواهد یک گره اصلی در داستان بیاندازید و آن را تا رسیدن به زمان مناسبش مثل یک راز نگه دارید. این ها تصمیمش با خودتان است. منظور من در اینجا نوشتن ده بچه زنگی یا برق نقره ای نیست. طرج چند سوال ساده درباره زوایای مختلف داستان، با نوشتن یک معمای پلیسی کاملا متفاوت است. بگذارید با مثالی این قضیه را روشن کنم. در داستان بسته شده از کالین هوور، با شروع داستان به سوال هایی اساسی درباره شخصیت اصلی برمیخوریم. این داستان با سفر دختری به نام لیکن با مادر و برادرش به شهری جدید آغاز میشود و داستان که ادامه پیدا میکند، سوال هایی را به ذهن خواننده می اندازد.

مثلا:

چرا مادر لیکن ناگهان تصمیم به فروش خانه شان گرفت؟

چرا ویل از دیدن لیکن در مدرسه عصبانی شد؟

بعضی از این سوال ها تنها با ادامه دادن داستان برایمان حل میشود و بعضی هم چند خط بعد ازینکه سوال به ذهنمان رسید. سوال اول در قسمت یک سوم انتهای کتاب جوابش داده میشود و سوال دوم درست دو صفحه بعد از اینکه سوال به ذهنمان می رسد:

" چرا من متوجه نشدم؟ چرا نفهمیدم که تو یه دختر دبیرستانی هستی؟ "

وقتی به نقطه اوج داستان میرسیم، تعداد زیادی از این سوال ها پاسخ داده شده و یک یا دو پرسش اصلی هنوز بی پاسخ باقی مانده. در اینجا، نویسنده باید به یکی از سوال های اصلی داستان پاسخ بدهد. حقیقتی را برملا کند و رازی را آشکار کند. در این قسمت هیجان داستانی به اوج خود میرسد. اینجاست که خواننده با خودش میگوید: آه! پس دلیل آن، این بود!

به این دلیل بود که شخصیت اصلی از ارتفاع میترسید،

تلاش میکرد تا صورتش را بپوشاند،

همیشه سردرد داشت،

دائم در مسافرت بود

و ...

اما داستان در این نقطه تمام نمیشود. مطمئنا چیزهای بیشتری هست که دوست دارید درباره اش بنویسید. باید توضیحات بیشتری بدهید و همه چیز را عین روز روشن کنید! پس قله را ترک میکنیم و به سمت شیب انتهایی داستان پیش میرویم.

قسمت پایانی داستان به جمع بندی کلی از حوادثی که در داستان اتفاق افتاده میپردازد. این پایان میتواند باز یا بسته باشد. اما در هر دو حالت باید منطقی باشد و با بقیه قسمت های داستان در تناقض نباشد. داشتن یک پایان منطقی به صورت دقیق تر به این معنا است که باید خواننده به نتیجه کلی خود برسد، در عین حال داستان را به صورتی عقلانی پایان برساند. نباید داستان را بی نتیجه رها کنیم. پایان بندی به اندازه شروع داستان مهم است. نباید طوری باشد که خواننده را همچنان در سردرگمی باقی بگذارد.

برای اینکه بتوانید روند داستان را بهتر کنترل کنید، باید از نقشه مسیر داستان نویسی مخصوص خودتان استفاده کنید. این نقشه به شما نشان میدهد در هر قسمت چه اتفاقاتی، در چه مکان و زمانی قرار است به وقوع بپیوندد.

کاغذ و خودکارتان را بردارید! وقت نوشتن فرا رسیده است!

نقشه مسیر با یک موضوع اصلی در دایره وسط و تعدادی خط در اطراف، به سوال ها و پاسخ های احتمالی مرتبط میشود. فرض کنید میخواهیم برای موقعیت مکانی در قسمتی از داستان، تصمیم بگیریم. یکی از شخصیت ها قرار است برای تعطیلات به سفری یک هفته ای برود. تعدادی سوال در اینجا مطرح میشود. مثل اینکه:

این مکان در خارج از کشور قرار است باشد یا داخل؟

ساحل یا جنگل؟

سپس به سوال ها جواب میدهید:

خارج از کشور

در ساحل

قدم بعدی پیدا کردن جزئیات بیشتر است. مثلا، چه مغازه هایی در اطراف دیده میشود؟

چه افردای با او همسفر هستند؟

آنجا شب است یا روز؟

چه فصلی است؟

همه سوال هایی که درباره این سفر به ذهنتان میرسد را روی کاغذ بیاورید. سعی کنید همه زوایای این سفر را بررسی کنید. موقعیت زمانی و مکانی، راه های مسافرتی، افرادی که با او همسفر میشوند، همه این سوال ها را اطراف دایره بزرگ سفر، بنویسید و پاسخ هایتان را با خط در امتداد دایره ها روی کاغذ بیاورید.

عکس

مرحله آخر جمع آوری تمام اطلاعات و ردیف کردن آنها ست. دور پاسخ هایتان خطی پررنگ بکشید و نگاهی به نتیجه کارتان بیندازید. شاید بهترین راه برای اینکه چیزی را از قلم نیندازید و راحت تر بتوانید داستانان را پیش ببرید بدون اینکه نیازی باشد زیادی به خودتان فشار بیاورید، تخلیه همه این اطلاعات از مغز روی کاغذ است. درباره هر چیزی که نمیدانید برای گرفتن ایده های جدید از منابع بیشماری که در دستتان است استفاده کنید. اینترنت، یک جست و جوی سریع و پاسخ های فوری به شما میدهد.

359امین

+ ۱۴۰۰/۱/۸ | ۲۲:۳۷ | •miss writer•

یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدم. بارش نرم برف از پایین حصاری که جلوی پنجره کشیده شده بود، پیدا بود. سکوت اتاق به آرامی مرا به عالم خواب برگرداند. آن روز دنیا از حرکت ایستاد. چمدان ها را بستیم، خداحافظی کردیم. انگار که مطمئن بودیم همه چیز خیلی زود مثل قبل میشود. اما ماه ها گذشت و قطار من روی ریل همیشگی اش نیفتاد. ما صبر کردیم تا همه چیز تمام بشود. اما بهار صبرکردن را بلد نبود و بدون لحظه ای درنگ از راه رسید. تابستان و پاییز پشت سرش آمدند. به زمستان که رسیدم، یک سال از آن روز گذشته بود. شاید هیچکس فکر نمیکرد همچین روزی برسد، اما فقط توهم بی حرکت بودن زمان را زده بودیم.
دنیا منتظر من نماند تا به خودم بیایم. قطار دوباره حرکت کرده بود و من تنها در ایستگاه گذشته جا ماندم. به خودم که آمدم برگه های پاره روبه رویم بودند و من برای بیرون کشیدن کلمات از طوفان داخل سرم بیهوده تلاش میکردم. تلاش برای بیرون کشیدن خودم از سردرگمی نتیجه ای جز بیخوابی و بدن دردهای شبانه نداشت. صفحه ی سفید فایل های داستان را بستم. یادداشت گوشی ام را خالی کردم. احساس میکردم استراحتی طولانی مدت نیاز دارم تا التهاب مغزم فروکش کند. پس بیخیالی را برای خودم تجویز کردم.
آخرین ترم دانشگاه تمام شد. مدت زیادی از نوشتن دور بودم. از طرفی نه برای درس خواندن برنامه ای داشتم نه برای کار کردن انگیزه و اشتیاق. مرز باریکی بین افسردگی و تنبلی ایجاد شده بود. که نمیتوانستم تشخیص بدهم سختی بیرون آمدن از رخت خواب از سستی روزهای خانه نشینی است یا فرسایش ذهنی و روحی. بعضی روزها همین بیرون آمدن از رخت خواب و شروع کردن روز، خسته کننده ترین کار دنیا برایم میشد. دیدن رنگ سبز روشن گلدان هایم دلخوشی کوچکی برایم درست کرده بود. بهانه ای که بتوانم روزم را، هر چقدر سخت، شروع کنم.

روزهای بعد از فارغ التحصیلی به کارهای زندگی روزمره سپری شدند. بعد از گذراندن یک مدت طولانی استرس با خودم گفتم: بیخیال فردا! فوق فوقش من هم میشوم مثل خیلی از لیسانسه های بیکار در این مملکت. مقادیر زیادی فیلم و سریال دیدم و کتاب خواندم. گاهی طرح زدم. بین روزنویسی هایم از ایده هایی که داشتم نوشتم. ایده های زیادی برای نوشتن پست داشتم. ایده هایی که دوست داشتم زودتر منتشرشان کنم و دوباره با هم بنویسیم. نمیتوانستم بگذارم همینجوری پرواز کنند و از ذهنم فرار کنند. پس نوشتم و نقشه ریختم. دیدم هنوز هم یک گوشه بزرگی از قلبم برای نوشتن میتپد. نمیتوانستم انکار کنم که من بالا بروم پایین بیایم، یک دستم به خودکار بیک مشکی چسبیده. یا در حال نوشتن کلمات جدید زبان بودم یا نوشتن ایده هایم برای داستان نویسی.

بعد از چند هفته تصمیم گرفتم نوشتن پست های سایتم را شروع کنم. اما سایت هک شده بود و بعد از کلی دنگ و فنگ از چنگ هکرهای نامرد درشان آوردم و پست ها را از دست دادم. خوشبختانه فکرم خوب کار کرده بود و آرشیوی از نوشته هایم را داشتم. 

یک هفته به عید، خانه تکانی که به دستور مادرخانوم شروع شده بود تمام شد! هوا سرد بود و بارش ناگهانی برف همه را غافلگیر کرد. اما آخر هفته دوباره توده ی هوای گرم به شهر رسید و انگار حال و هوای عید را به رگ مردم تزریق کرد. امسال هم خریدی برای عید نداشتم اما دیدن هوای عید و جنب و جوش مردم در شهر که حس زندگی را در آدم زنده میکند، وسوسه قدم زدن در پیاده روهای شلوغ حتی از پشت ماسک را در من کمتر نکرد. دیدن آسمان صاف  از پشت شاخه های سرمازده درخت، از پشت شیشه ماشین هم جذابیت خودش را داشت.

اینکه برای نوشتن بهانه ای پیدا کنی آسان است. اما برای ادامه دادنش باید تلاش کنی. بیشتر از هر زمانی صبور باشی. باید این رشته قرمز رنگی که میبینی را محکم در دست بگیری و ادامه بدهی. حتی آن روز هایی که دلت میخواهد زودتر شب بشود و دوباره بخوابی. حتی صبح هایی که خسته تر از همیشه بیدار میشوی و با خودت میگویی امروز را چطور به سر کنم؟ باید با وجود همه روزمرگی ها ادامه بدهی. چون زندگی منتظر آدم نمیماند.

روزهای پایانی سال، چندین بار تلاش کردم، بلکه بتوانم سر این رشته قرمز را بگیرم. وقت کم بود و باید از تجربه هایم مینوشتم. از دلخوشی هایم. از درس هایی که گرفتم. کتاب های زیادی بودند که خوانده بودم و دلم میخواست از همه شان برایتان بنویسم. از هدف هایی که برای سال جدید داشتم، از ایده های زیادی که این مدت بهشان فکر کرده بودم. سعی کردم بنویسم. حتی شده چند خط. حتی با پس و پیش شدن نقطه ویرگول ها. رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله ها. اما حس میکردم برای کسی که این ها را میخواند، چقدر کسل کننده خواهد بود که تمام روزهای قشنگ عیدش از حرف های تکراری نویسنده ای خسته و افسرده تیره بشود. پس با تمام وجودم سد محکمی در برابر فکرهای منفی ساختم. به قول خواهرم: یا یک کاری را انجام نده، یا اگر انجامش میدهی با تمام وجود و درست حسابی انجامش بده. این چرخه برایم تکرار شده بود و باید با خودم حساب و کتاب سال را انجام میدادم؟ چقدر پیشرفت کردم؟ کجای کارم؟ چرا نگرانم؟ بلاخره چه؟ جواب درستی برایشان پیدا کردم. و پیدا کردن این جواب ها تا همین روزها طول کشید. حالا که میخواستم نوشتن را شروع کنم باید درست و حسابی انجامش میدادم.

مثل همیشه نوشته هایتان را خواندم و تا جایی که حوصله یاری میکرد نظرم را گفتم. از ابراز نگرانی های مستقیم و غیرمستقیم همه خواننده ها حس کردم انگار کسی هنوز هست که از خواندن نوشته هایم حوصله اش سر نرود! بابت دلگرمی های که گرفتم قدردانم و امیدوارم بتوانم جبرانشان کنم. 

*امیدوارم سال جدید برای همه، پر از شادی و سلامتی باشه*

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.