خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

۴۵۰ درجه فارنهایت...

+ ۱۳۹۷/۵/۳۱ | ۲۳:۴۰ | •miss writer•

اولین چیزی که با دیدن این تاپیک تو ذهنم اومد خاطرات یه شیمی دان خل و چل بود :| یعنی با خودم گفتم احتمالا تو بیان به جز دکتر مهندس و هنرمند شیمی دانم داریم انگار :))
بعدش رفتم وبلاگ اصلی تد تکس(فک کنم همین بود)
و قضیه رو گرفتم تازه
ازونجایی که ما عادت داریم تو بیان مثل جریان لقمه پیچوندن دور سر یه مقدمه خیلی طولانی براتون بگیم و بعد بریم سراغ اصل مطلب...خب من این کارو نمیکنم و یه راست میرم سراغ اصل مطلب :)

راستش کتاب زیاد خوندم تو کلی ژانر مختلف...جنایی بیشتر دوست دارم ولی بعضی عاشقانه ها هم خیلی خوبن.بیاید بیخیال لیست کردن کتابایی که خوندیم بشیم
یه کتاب بود که خیلی رو من تاثیر گذاشت:
من پیش از تو اثر جوجو مویز

داستان ازینجا شروع شد که ترم یک برای کلاس ادبیات استاد قسمتای نثر کتاب رو برای امتحان حذف کرد و در عوض گفت یه کتاب بخونید و راجع بهش کنفرانس بدید.منم خیلی اتفاقی این کتابو دیدم و انتخاب کردم.
تو شرایط روحی خوبی نبودم و حوصله هیچیو نداشتم ولی به ناچار واسه نمره ادبیاتمم که شده کنفرانسش دادم.
خوندن من پیش از تو که در اصل یه رمان عاشقانه اس، چیزای زیادی بهم یاد داد.اینکه به خودم اعتماد داشته باشم... اونجوری باشم که خودم دلم میخواد نه چیزی که دیگران دوست دارن ببینن.قرار نیست همه مثل هم باشن قرار نیست همه عالی و بی نقص باشن.
و این اولین تلنگر بود برای من واسه اینکه دست از کمالگرایی افراطی بردارم و سعی کنم خودمو پیدا کنم.سعی کردم دست از جنگیدن با خودم بردارم.
خودمو جای تک تک شخصیتا گذاشتم ولی بیشتر از همه با لوییزا ارتباط بر قرار کردم. خب اینم بگم که بعضی جاها واقعا گریه کردم باهاش :(
و ازونجایی که عید داییم کتابشو برام عیدی آورد دوباره خوندمش و واقعا لذت بردم و هیچوقت از خوندن دوباره اش خسته نمیشم.

+الان من خیلی خیلی به مرز ایران و خارج نزدیکم :)
میتونم از همینجا فرار کنم خارج و دیگه هیچوقت به شهر لعنتی دانشجوییم و محل زندگیم برنگردم.

هستم ولی خسته ام :(

+ ۱۳۹۷/۵/۲۸ | ۱۳:۳۱ | •miss writer•

این روزا دارم برای امتحان رانندگی آماده میشم

فردا آیین نامه دارم

بعدشم که میریم خونه پدربزرگم آخر هفته اونجاییم

شنبه هفته آینده هم آزمون عملی دارم

این روزا نت هم داره بازی در میاره اه

خلاصه که خیلی فعال نیستم. فعلا دارم روی داستان کار میکنم تا نت درست بشه ببینم میتونم یه قسمت دیگه بزارم یا نه

بچه ها دعا کنید با دفعه اول آزمون قبول بشم سخته دیگه :(

تازه ۱۳ شهریور هم امتحان دارم خیلی مظلومم من :(

من هیولا نیستم!(۲)

+ ۱۳۹۷/۵/۲۴ | ۱۸:۰۲ | •miss writer•
خیلی دوست داشتم کمتر بزارم ولی همین که تونستم به اوج برسونمش و ادامه داستانو لو ندم کلی همت کردم.عزیزان!به خدااا که نظر گذاشتن هیچ وقتی نمیبره.لطفا نظر بدید هر انتقاد یا پیشنهادی دارید.
یا حتی اگه با همین دو قسمت از داستان بدتون اومد بگید.میدونم با دو تا قسمت خیلی نمیشه نظر داد ولی بگید هر چی میخواید.بپرید ادامه مطلب بخونید داستانو.ببخشید زیاد حرف زدم
امیدوارم لذت ببرید 😎😉

continue

من هیولا نیستم!(۱)

+ ۱۳۹۷/۵/۱۹ | ۱۷:۲۰ | •miss writer•

خلاصه داستان: داستان ما درباره یه دختره... یه دختر معمولی مثل خیلی از دخترای دیگه... دختر قصه ما با وجود مشکلاتی که داره سعی میکنه یه زندگی بی سر و صدا و اروم داشته باشه. اما با یه مشکل جدی مجبور میشه به خونه عمه اش نقل مکان کنه...و اونجاست که ماجرا شروع میشه...و میفهمه... اوضاع اون جوری که فکر میکرد نیست...


continue

من هیولا نیستم!

+ ۱۳۹۷/۵/۱۹ | ۱۵:۳۳ | •miss writer•

این اسم داستانیه که قراره به زودی بزارم تو وب

اسم کاملش برگرفته از دیالوگ جوکر(من هیولا نیستم...من فقط یه وضعیت بحرانی ام) هست.

به عنوان نویسنده ازتون فقط حمایت میخوام

با کامنت هاتون و کپی با ذکر آدرس وب شادمون میکنید :)

پارت اول رو بعد از ویرایش تو پست بعدی میزارم

امیدوارم خوشتون بیاد ؛)

سه نقطه میگذاریم و هیچ...

+ ۱۳۹۷/۵/۱۸ | ۰۱:۴۷ | •miss writer•

نویسنده که باشی خودتو میزاری جای قهرمان داستان
گاهی میزنی لهش میکنی
یه وقتایی سرش داد میزنی
باهاش قهر میکنی
یه جاهایی چیزایی که هیچوقت بهشون نرسیدیم رو بهشون میدیم
یه وقتایی ترسای خودمونو تو جونشون میریزیم
نویسنده که باشی... بغض تو گلوت یه قطره جوهر اشتباهی میشه رو صفحه...فریادت میشه چند تا خط خطی...سکوتت میشه سه تا نقطه
نویسنده که باشی،تعداد آدمایی که تو نوشته هات باهاشون حرف زدی از تعداد دوستای صمیمیت بیشتر میشن
وای به اون روزی که گوشه ی خونه با آدمای داستانت حرف بزنی...اون وقته که میشی توهمی و دیوونه.
عزیزم... نویسنده بودن شاید نون نداشته باشه اما در عوض عشق داره...
می‌دونی؟ما نویسنده ها بی اعصاب نیستیم... فقط یکم خسته ایم...همین :)
about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.