نویسنده که باشی خودتو میزاری جای قهرمان داستان
گاهی میزنی لهش میکنی
یه وقتایی سرش داد میزنی
باهاش قهر میکنی
یه جاهایی چیزایی که هیچوقت بهشون نرسیدیم رو بهشون میدیم
یه وقتایی ترسای خودمونو تو جونشون میریزیم
نویسنده که باشی... بغض تو گلوت یه قطره جوهر اشتباهی میشه رو صفحه...فریادت میشه چند تا خط خطی...سکوتت میشه سه تا نقطه
نویسنده که باشی،تعداد آدمایی که تو نوشته هات باهاشون حرف زدی از تعداد دوستای صمیمیت بیشتر میشن
وای به اون روزی که گوشه ی خونه با آدمای داستانت حرف بزنی...اون وقته که میشی توهمی و دیوونه.
عزیزم... نویسنده بودن شاید نون نداشته باشه اما در عوض عشق داره...
می‌دونی؟ما نویسنده ها بی اعصاب نیستیم... فقط یکم خسته ایم...همین :)