خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

کتاب چین!

+ ۱۳۹۹/۸/۳۰ | ۱۸:۳۳ | •miss writer•

دسته چمدان را کشیدم و بدون اینکه کوله پشتی ام را دربیاورم روی صندلی نشستم. همینطور که به پشتی نرمی که برای خودم درست کرده بودم تکیه داده بودم، به دور و برم نگاهی انداختم. نزدیک تعطیلات عید کریسمس بود و دانشجوهای زیادی مثل من بار و بندیلشان را بسته بودند برای رفتن به خانه. نفسم را با خستگی بیرون دادم: آخ جون بلاخره تموم شد!

گوشی ام را درآوردم و شماره خواهرم را گرفتم. داشتم برایش توضیح میدادم که منتظر رسیدن قطار هستم و به زودی او را میبینم.

-: آه اونجوری چرخ رو دنبال خودت نکش رون!

شال گردنم را پایین کشیدم و گفتم: یه لحظه حس کردم یه صدای آشنا شنیدم!

خواهرم گفت: چیزی گفتی؟

سرم را تکان دادم و گفتم: نه...

-: وای هرمیون گربه ات فرار کرد! بگیرش داره میره سمت در خروجی!

-: اوه نه کج پا!

سمت صدا برگشتم. دختری با موهای قهوه ای پرپشت که توی هوا پرواز میکرد به سمتم دوید و تند تند معذرت خواهی کرد: آه خیلی ازتون معذرت میخوام خانوم. بعد به موجودی که زیر صندلی ام بود تشر زد: کج پا زود ازون زیر بیا بیرون.

تلفنم هنوز کنار گوشم بود. چشمهایم به سمت موجود پشمالوی نارنجی رنگی که خودش را پشت پاهایم زیر صندلی قایم کرده بودم چرخید. خم شدم و درست نگاهش کردم. گربه با چشمهای خسته و بی تفاوتش نگاهم کرد و خمیازه ای کشید. با اینکارش قاطعانه اعلام کرد که قصد بیرون آمدن ندارد. دختر با دستپاچگی روی زمین نشست و سعی کرد دم گربه را بگیرد. هیچ دوست نداشتم یک دانه از موهای نارنجی رنگش روی شلوارم بچسبد. پس پاهایم را بالا آوردم و توی صندلی فرو رفتم. دختر با غرغر گربه را سمت خودش کشید و محکم توی بغلش نگه داشت. دوباره عذرخواهی کرد و در حالی که به موجود خسته بیچاره تشر میزد به سمت دو پسری که با دو چرخ دستی و کلی خرت و چرت نزدیک سکو ایستاده بودند دوید.

لامپ حبابی که بالای سرم روشن شد همه چیز را برایم واضح کرد. این همان پسر بود! امکان نداشت! هری و دوستهایش همه توی یک کتاب داستان تخیلی زندگی میکردند. حتما باید چیزی به سرم خورده باشد یا نوشیدنی الکلی خورده باشم. اما نه هیچ کدام ازین ها اتفاق نیفتاده بودند. فکرهای دیوانه کننده توی سرم باعث شد بی اراده به دنبال آن سه بچه که رداهای مشکیشان آنها را از جمعیت آدم های معمولی دور و برشان متمایز کرده بود بدوم. نزدیکشان رفتم. به قدری که بدون اینکه متوجه حضورم بشوند، بتوانم صدایشان را واضح بشنوم.

-: هری هرمیون متاسفانه شما هم امسال یکی ازون شال گردنا قراره کادو بگیرید.

-: رونالد ویزلی! واقعا که پسر قدرنشناسی هستی.

-: تو اگه میخوای قدرشناسی کنی من حاضرم مال خودمم بهت بدم که حسن نیتت رو بیشتر به مادرم نشون بدی. اما من دلم نمیخواد شبیه دلقکا بشم.

-: بچه ها ما به خاطر این جر و بحثای شما از بقیه جا موندیم. حالا اگه دومین قطار رو هم از دست بدیم مجبوریم کل تعطیلات رو تو کلبه هاگرید بگذرونیم پس عجله کنید.

-: اگه پا درمیونی پروفسور مک گونگال نبود که الان تو خوابگاه بودیم.

-: این بارم به خاطر اون گربه زشت تو داشتیم تو دردسر میفتادیم.

-: هاه! حالا که هیچی نشده! دفعه قبل به خاطر اسهال نابه هنگام جنابعالی جا موندیم.

-: رسیدیم بچه ها عجله کنید. 5 دقیقه دیگه قطار حرکت میکنه. رون اول تو برو سمت سکو میترسم چیزی جا بزاری.

-: باشه هری.

پسر مو قرمز چرخدستی بزرگش را به سمت دیواری آجری بین سکوی 9 و 10 حرکت داد. سرعت گرفت و وقتی من با ترس چشمهایم را بسته بودم، بی صدا ناپدید شده بود. هنوز چشمهایم را کامل باز نکرده بودم که دخترک مو قهوه ای با گربه اش به سمت سکو دوید. اینبار چشمهایم را نبستم. میدانستم که حقه ای در کار است. تا آخرین لحظه باز نگهشان داشتم. اما دختر در لحظه آخر غیبش زده بود. با تعجب جلو رفتم. دستم را روی آجرهای سکو کشیدم. با صدای فریادی که میگفت از سر راه کنار بروم با ترس به عقب برگشتم. آن پسر عینکی با چرخ دستی بزرگش به سمتم می آمد. چهره وحشتزده اش نشان میداد چقدر از دیدن من متعحب شده و بله... البته... کنترل چرخ دستی را از دست داده بود.

انگار که همه چیز دورمان متوقف شده بود، درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم مکان به شکل عجیبی کش آمد. به عقب کشیده شدنم را حس میکردم. وقتی چشمهایم را باز کردم خودم را روی زمین سرد پیدا کردم. کنار چمدان رنگ و رو رفته ام. خداراشکر انگار خواب بودم. کتابم را که روی زمین افتاده بود برداشتم. پشت ردای مشکی رنگم را پاک کردم و عینکم را روی صورتم مرتب کردم. با شنیدن صدای سوت قطار سرم را بالا گرفتم... صبر کن ببینم! این شالگردن گریفیندور دور گردنم چکار میکند؟؟

*****

به دعوت سین دال عزیز که به جز اون هیچکی دعوتم نکرده بود. همه گفتن هر کی دلش میخواد شرکت کنه :( میدونید من چشمام کور شد متنای همتونو که خیلی خیلی هم ریز بود خوندم؟!

برگزارشده توسط بلاگردون

دعوت میکنم ازین سه نفر اگه دوست داشتن بنویسن حتی اگه زمانش گذشته بود: خودش و نوشته هاش ،  جناب میرزا که همیشه دوست داره تو چالش نویسندگی شرکت کنه ولی میاد میبینه شلم شولبا شده و بیخیال میشه خخخ

و همینطور معصومه

اغلب بچه هایی که میشناسمشون و دستی توی نوشتن دارن خیلی جلوتر از من توی چالش شرکت کردن. امیدوارم هر کسی این پست رو میبینه به بهانه داستان نوشتن هم که شده یه ایده ای توی ذهنش جرقه بزنه. هدف اینه که با چشم خودمون ببینیم ایده های داستان نویسی تو هوا دارن شنا میکنن و ما بازم ازینکه ایده ی جدیدی نداریم داریم مینالیم. اگه فکر میکنید براتون شروع کردنش سخته، میتونید با توصیف ظاهری یک آدم یا توصیف یک صحنه شروع کنید. موفق باشید همتون ^^

پسری که زنده ماند!

+ ۱۳۹۹/۵/۳ | ۰۰:۵۷ | •miss writer•

 . . .

انصاف نبود بدون یادآوری این تاریخ برای مدتی از بیان دور بشم.

امروز 3مرداد تولد دنیل ردکلیف بازیگر سری هری پاتر...31 سالگیش مبارک!

برای طرفداراش و برای کل پاترهدا تا ابد همون دانش آموز مدرسه هاگوارتز باقی میمونه.حتی اگه 31 سالش شده باشه.

وقتی اولین قسمت از کتاب هری پاتر چاپ شد،من به دنیا نیومده بودم،وقتی آخرین قسمت از سری فیلم هاش اکران شد من 11 سالم بود.طبیعتا باید سال اولی مدرسه هاگوارتز میشدم.ولی خب...جغدی که واسه من قرار بود نامه رو بیاره به خاطر مسافت زیاد بین راه تلف شد.پس من در عالم بی خبری از همه این داستانا تو همون سن اولین کتابش رو،که دوستم از کتابخونه امانت گرفته بود،خوندم.بدون اینکه از نویسنده یا میزان شهرت کتابش خبر داشته باشم.

فکر کنم سر این موضوع اولین بار با ویدا حرف زدم.این شد که با هم صمیمی شدیم و پاترهد شدیم.(و بعد سایر پله های ترقی رو همزمان با هم طی کشیدیم خخخ)

مثلا یهو یادت بیاد و با خودت بگی:اوه!منم یک ماه دیگه 21 سالم میشه و یکسال جوونتر میشم.در صورتی که بازیگر مورد علاقه ام از جوونی وارد بزرگسالی شده و این یکم سیم پیچی های مغز رو مختل میکنه.تهش ممکنه یه «چه زود گذشت» یا همچین چیزی بگم و برگردم سراغ کارم ولی خب من یادم نمیره.من تو همون نوجوونی با جدیت رمانتیک گونه ای اهمیت خلق اثر رو درک کردم و نوشتن رو شروع کردم و تا همین الان هم حفظ کردم.

خلق یک دنیای جدید کار آسونی نیست،ولی دلم میخواد بتونم یه دنیای شگفت انگیز دیگه،بین صدها دنیایی که تا الان خلق شده،برای نوجوونا و جوونا بسازم.همش با خودم میگم:دنیا به اندازه کافی پر از منطق و فلسفه و هزاران هزار قانون دیگه هست.نمیشه یه جایی باشه که موقع خستگی بهش پناه ببریم؟جایی که روزمرگی و تنش های یک زندگی معمولی توش نباشه؟جایی که همش از واقعیت حرف نزده باشن؟

بی هوا یاد این جمله افتادم «اگر هنر نبود حقیقت همه ما را میکشت» فکر کنم از نیچه.منظورم اینه دقیقا.یک جایی توی زندگی آدم بالاخره از واقعیت ها خسته میشه و اونجاست که قصه ها میان و بشریت رو نجات میدن.فکر میکنم رسالت نویسنده همین باشه:نجات بشریت

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.