کنار پنجره خیس یک کافه دنج نشسته بود و به رفت و آمد مردم خیره نگاه میکرد ته چشمهای قهوه ای رنگش هیچ حسی نبود.نه خوشی و نه دیگر غم.دستش را زیر چانه اش زده بود و عطر گرم فضای کافه را آهسته میبلعید.هجوم خاطرات به ذهنش باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش بی اختیار بلغزد و پایین بیفتد.با نگاه بی حس افتادن قطره اشک روی سطح بخار گرفته دمنوشش را دنبال کرد و دوباره بی هدف به پیاده روی شلوغ و آدم هایش زل زد.گوشه دیگر کافه پسری جوان لیوانها را با دستمالی سفید رنگ برق می انداخت و زیر چشمی دختر مو مشکی که کنار پنجره نشسته بود را نگاه میکرد.احساس کرد چشمهایش خیس شده.دستش از حرکت ایستاد و دخترک را نگاه کرد اینبار مستقیم و بی خجالت.بعد از مکثی کوتاه سرش را پایین انداخت و به سمت گرامافون قدیمی رفت حلقه کاست را رویش گذاشت و سر کارش برگشت.دختر سرش را آهسته به پنجره تکیه داد و نوای دل انگیز آهنگ در فضا پیچید...
به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا شد...
پسر کافه چی با دیدن لبخند محو دختر لبخندی زد و زیر لب آهنگ را زمزمه کرد:
روزی تو هم آغوش گلی بودی...دلداده و مدهوش گلی بودی...
چشمه اشکهای دخترک دوباره جوشید.همچنان بی حس هیچ غمی در قلبش به شیشه خیس نگاه میکرد و آهنگ را زمزمه میکرد:
رفت آن گل من از دست...با خار و خسی پیوست...من ماندم و صد خار ستم این پیکر بی جان
پسر کافه چی نفهمید کی آهنگ تمام شد...وقتی به خودش آمد که میز کنار پنجره خالی شده بود...فنجان دمنوش سرد شده بود.دخترک رفته بود و یک لبخند آخرین چیزی بود که از او در یادش مانده بود.
لبخندی زد و فنجان را برداشت.زیر فنجان یک کاغذ کوچک بود که رویش نوشته بود:
ناگهانی آمد
مرا عاشق و دیوانه کرد
و باز ناگهانی رفت
به ناگهانی ها شک کن
قطعا یک روز
در غیر ممکن ترین حالت ممکن
تو را خواهد کشت!
این میز که روزی ناگهانی خالی شد و صاحبش دیگر برنگشت امروز دوباره پر شده بود...و گوشه ای از قلبش که آن روز جدا شد...امروز اندکی التیام یافت....

پ.ن: به دعوت از چالش رادیو بلاگیها
دعوت مینمایم از:
آقای احسان...لیمو جان...دوچار...آرام...آقای سر به هوا
امیدوارم لینکام درست باشه :/