...


آخر نتوانستم در برابر ضعفم دوام بیاورم و زدم زیر گریه.جلف دستش را گذاشت روی شانه ام:خیلی خب...گریه نکن...درکت میکنم...تو مقصر نیستی

باران همینجور یکریز میبارید و سر تا پایم خیس شده بود.یکم که سبکتر شدم چشمهایم را پاک کردم و به دور و برم نگاه کردم.حالا روی نیمکتی نشسته بودم که روی یک صخره قرار داشت.روبه رویمان دریا بود و دور و برمان پر بود از گلهای کوچک سفید.جلف دستمال پارچه ای خودش را بهم داد و گفت:ما بخشی از وجود تو هستیم.مثل سایه ای که هر جا بری یا حتی فرار کنی باهات هستیم.نمیتونی انکارمون کنی.اگه سعی کنی باهامون دوست بشی شاید بلاخره بتونی به آرامش برسی.

فین فینی کردم و گفتم:جدی؟

جلف سر تکان داد:معلومه،ما دوستت داریم و میخوایم کمکت کنیم.حالا...بهم بگو چرا انقد از من متنفری؟

-:چون دوست ندارم جلب توجه کنم چون...

-:جلفم میدونم،ولی چرا همیشه فکر میکنی اینجوری بودن بده؟من نشون دهنده زیبایی و اقتدار توام.تمام این سالها که داشتی تلاش میکردی برای رسیدن به اهدافت، فکر میکنی کی بهت کمک کرد؟...من!...حالا چه اشکالی داره بعضی موقعا هم مثل من باشی؟من خوشگلم با اعتماد به نفسم جذابم ...البته نه اونجوری که تو با دید بد نگاه میکنی.بیخیال حرف بقیه...واسه دل خودت هم که شده بعضی موقعا تیپ بزن و خودتو توی آیینه نگاه کن.مطمئنم از خودت متعجب میشی.

سکوت کردم و جلف ادامه داد:اصلا تو که تا حالا امتحان نکردی.از کجا میدونی اگه اینجوری باشی کسی ازت حساب نمیبره و همه ازت سواستفاده میکنن؟هوم؟غرور و خودشیفتگی من هم همیشگی نیست...

کمی فکر کردم و گفتم:تو میگی چیکار کنم که ازین حسم خلاص بشم؟

-:هیچی!فقط سعی کن سخت نگیری و خودتو دوست داشته باشی همونجوری که واقعا هستیم.از حرفای بقیه نترس و اونجوری بپوش که خودت دوست داری.تو ظاهرت عوض میشه اما از درون همون آدمی...یکمی تغییر بعضی موقعا هم بد نیست.

یکم با هم به دریا نگاه کردیم.دیدن حرکت موجهای روی آب و تبدیلشان به امواج بزرگی که به پایین صخره میخورد،آرام بخش بود.جلف گرد و خاک نامرئی روی شانه ام را پاک کرد و گفت:یه دست لباس جدید نمیخوای؟میدونی که من همیشه یه دست اضافه با خودم دارم.چشمکی بهم زد و دستم را گرفت:فکر کنم دیگه با هم دوستیم مگه نه؟

سر تکان و دادم گفتم:ممنون بابت اینکه تمام این سالها کنارم بودی و کمکم کردی.

-:ازین به بعد بهم نگو جلف.

-:جذاب چطوره؟

-:عاشقشم.

در چشم به هم زدنی ما در همان میدان اصلی بودیم.همانجا که برج ایفل منظره ای در دور دست بود.هوا صاف آسمان آبی با توده های پنبه ای ابر و آکنده به عطر بنفشه.یک صبح خنک بهاری در پاریس...







ادامه دارد...